شنبه 3 بهمن 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

فرضیه کمونیستی*، آلن بدیو، ترجمه شیدان وثیق

[پیش درآمد و مقدمه مترجم را با کلیک اینجا بخوانید]

امروزه، بیش از هر زمان دگر، ما می توانیم، ما باید و ما می رویم
که فرضیه ی کمونیستی را دوباره فعال کنیم.

من مدافع آنم که آزمون تاریخیِ کمونیسم، که روی هم رفته مختلف و متفرق است، برهانی قطعی علیه خودِ ایدهِ کمونیسم به دست نمی دهد. هیچ منطقی نمی تواند این تجربه را به دادگاه محکومیت کمونیسم تبدیل نماید. ما از دوره ای سخن می رانیم که به طور کلی از ۱۹۱۷ تا ۱۹۸۹ به درازا می کشد. این هفتاد سال طولانی تر از دوران انکیزیسیونِ اسپانیا که به همان سان از وسایل مغایر با معتقدات مسیحی استفاده کرد نیست. ولی تا آن جا که من می دانم این نمونه هرگز چون تجربه ای که توانسته باشد آن مذهب را به طور کامل و قطعی در برگیرد و بی اعتبار سازد، مورد توجه قرار نگرفت. تاریخ را نمی توان، چون شمشیری بر فراز سر، برای سلب صلاحیت از ایده به کار گرفت.

دیدگاه من سه دوره در تاریخ کمونیسم را تمیز می دهد.

دوره ی نخست، کمونیسم سده ی نوزدهم است که طی آن ایده ی کمونیسم از سوی مارکس و دیگران فرمول بندی می شود.

دوره ی دوم، کمونیسمِ از ریخت افتاده و ناپایدارِ سده ی بیستم است که تحت رهبری دولت (۱) به اجرا درمی آید. ما باید از این انحراف جمع بندی خود را ارایه دهیم. درس گیری از این سرگشتگی را تنها در یک فرمول می توان خلاصه کرد: کمونیسم چنان ایده ی بزرگی است که امر آن را نمی توان به دولت سپرد. همان گونه که خودِ مارکس نیز بیان کرده بود، آرایش عمومی کمونیسم با وجود، توسعه و شیوه های دولتیِ اقتدارگرا ناسازگار است، به ویژه آن که چنین دولتی، به دلیل خاست گاه شورشی، انقلابی و خشونت آمیزش [منظور دولت های برخاسته از انقلاب هایی چون انقلاب اکتبر است]، مستبد بوده و به صورت نظامی سازماندهی می شود.

سرانجام، مرحله ی سوم دوره بندی تاریخی، از آغاز سده ی بیست و یکم هم چنان لنگان لنگان گشوده می شود.

امروز، ما بر سر چهار راهی قرار گرفته ایم. در لحظه ی جوش و خروشی که به شدت یادآور وضعیت انقلابی اروپای پایان سال های ۱۸۴۰ است. در این اوضاع و احوال کلی، همان گونه که اغلب پیش می آید، گامی بزرگ به پس لازم است تا جهشی بزرگ به جلو میسر شود. اکنون موضوع این است که به کمونیسمِ نخستین بازگردیم و برای سازگاری مناسب ایده با جهان معاصر، ممیزه های اصلی خودِ آن را بازستانیم. امروزه، بیش از هر زمانِ دگر، ما می توانیم، ما باید و ما می رویم که فرضیه ی کمونیستی را دوباره فعال کنیم.

«فرضیه» را من، که بخش یزرگی از فرهنگم علمی است [ بدیو در عین حال ریاضی دان است و از این رویکرد نیز به سیاست و فلسفه می نگرد]، به معنای فنیِ [تکنیکیِ] کلمه درک می کنم، که نزدیک به مفهوم آن در شناخت شناسی(۲) است. فرضیه، در موضوع مورد توجه ما، تصورِ کمابیش خیال پردازانه ی ذهن نیست، ابداعِ کمابیش معتبر تخیل نیست. خیر، درک من از «فرضیه» در معنای تجربی آن است یعنی در طرح کلی اندیشه ای که طی آزمون های عملی مشخص به کار بسته شده و به تدریج مجسم و محقق می شود. این معنی با بخش دیگری از فرهنگ من که تعهد مبارزاتی است پیوند دارد. فرضیه ی کمونیستی بدین سان ارجاع به امکان پذیری و آزمودنِ طرحی می دهد که ایده برآورده است: ایده ی کمونیستی.

در تعربف نوعی و معاصرِ کمونیسم، من سه عنصر را برمی شمارم.

نخست، «کمونیسم» نام باورمندی به امکان پذیری رهایی یافتن تمامی بشریت در فرایند خارج شدن از سلطه ی شرارت بار سرمایه داری است. قدرتی که همواره و به طور مطلق تعیین کننده ی مالکیت خصوصی است، بازیِ خارج از کنترلِ رقابتِ منافع، جست و جوی لگام گسیخته ی سود چون تنها قانون کار و فعالیت، دیکتاتوری انحصارات اقتصادی و مالی... این ها همه مولد نابرابری هایی می شوند به همان اندازه انکارناپذیر که هولناک. ما از ویژگی آسیب شناسیک جامعه های «تمامت خواه» [توتالیتر] سخن رانیم اما آیا جهان نئولیبرالی کنونی به همان سان آسیب پذیر نیست؟ امروزه، ده در صد جمعیت کره ی زمین هشتاد و شش در صد منابع را در تصرف دارد؛ یک در صد جمعیت جهانی چهل و شش در صد همین منابع را در اختیار دارد. این ها همه آمار رسمی اند و هر لحظه رو به فزونی می روند. چنین جهانی، آیا قابل تحمل است؟ خیر. به هیچ رو نمی توان چنین وضعیتی را پذیرفت. رهایشِ فضای اشتراکی (۳) از سلطه ی زیان بار سرمایه، این است بنابراین اولین لایه ی تعریف من از کمونیسم امروزی.

دومین عنصر «کمونیسم» مبین فرضیه ای است که دولت را چون دستگاهی سرکوب گر و متمایز از جامعه، دولتی که در عین حال از سوی همین جامعه در موجودیت و بازتولیدش پذیرفته شده است، شکل طبیعی و اجتناب ناپذیرِ ساختار مندِ جوامع انسانی نمی شمارد. ما می توانیم و باید موفق به گذر از دولت شویم. این ما را به موضوع زوال دولت، که در مارکسیسم کلاسیک مطرح می شود، بازمی گرداند.

سومین عنصر «کمونیسم» اعلام می دارد که تقسیم کار (و به موجب آن، جدایی های میان وظایف اجرایی و مدیریتی، میان کار یدی و کار فکری و غیره) به هیچ رو ضرورتی مطلق در سازماندهی تولید اقتصادی نیست.

ترکیب سه عنصر فوق، بدیلی [آلترناتیوی] کلی، در برابر توسعه ی تاریخ بشری تا امروز، تشکیل می دهد. بدین سان، «کمونیسم» را می توان امکان اتحاد سه عنصر فوق و جستجوی چنین اتحادی در یک فرایند تاریخی واقعی دانست: خصوصی زدایی روند تولید، زوال دولت و اتحاد نیروهای کار در گوناگونیِ شان.

چنین تعریفی از کمونیسم به معنایی در راستای خط مارکس و ارتدکسی آن قرار دارد. من این عنصر های تعریف کننده را یادآوری می کنم چون امروزه آن ها را یا فراموش کرده اند و یا ناشی از تجریدات ناب می دانند.

حال، پس از تعریف ایده [کمونیستی]، می پردازم به مساله ی خودِ تشکیلات کمونیستی. ترکیب سه عنصری که نام بردم، در حقیقت، ریشه در عمل [پراتیک] واقعی دارد. حامل فرضیه ی کمونیستی، سوژه ی جمعیِ (۴) به تمام معنا واقعی است. یعنی آنانی که ما «کمونیست ها» می نامیم. من عامدانه هویت مشخص این سوژه ی جمعی را به گونه ای در ناروشنی و ابهام نگه میدارم. در میراث مارکسیستی، این سوژه معادل پرولتاریاست. در سنت مائوئیستی، سوژه ی کمونیست در توده ها، که به تنها طبقه کارگر تقلیل نمی یابند، تجلی پیدا می کند. پیش آمده است که مائو پرولتاریا را مجموعه دوستان انقلاب تعریف کند که البته برداشتی است ذهنی و بک جانبه ! اما به باور من نباید از پیش [پیش - اندر(۵)] حکم در باره ی ماهیت عاملان حامل ایده ی کمونیستی صادر کرد. سوژه ی جمعی باید بتواند شکل های متعدد و امکان پذیری به خود گیرد.

در زمینه ی سازماندهی کمونیستی نیز، بازگشتی به مارکس می کنم. من بر این باورم که از اندیشه ی او چهار آموزش که به همان اندازه چهار معیار هستند می توان استخراج کرد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


در وهله ی اول، مارکس ایده ای بسیار مهم و از دید من اساسی را می پروراند: از نظر او، کمونیست ها "حزب متمایزی" نیستند، بخشی سوا و منزوی از نظر تاریخی و سیاسی نیستند. آن ها، برعکس، بخش تفکیک ناپذیری از جنبش عمومیِ از پیش موجودی هستند که جهت گیری اش را از آن پس باید بر عهده گیرند. کمونیست ها باید تفاوت خود را نشان دهند، بدون آن که از دینامیک عمومی، که خودِ هستیِ شان را ممکن می ساز، جدا شوند. همان دم، این تبیین از کمونیست ها چون بخشی از جنبش عمومی کارگری مانع از آن می شود که آن ها در شکل پیشقراولی [آوانگاردی] مجزا متشکل شوند و به صورت حزبی که در مدار بسته زندگی می کند، عمل نمایند. این اصل، سپس نزد مائو، به تعریفی از سیاست به نام «مشی توده ای» درآمد. بنا بر آن، حزبی که هستی، برنامه و تاکتیک خود را از جنبش مردمی کسب می کند، اگر به طور کامل در این جنبش قرار نگیرد، هیچ و پوچ است. من کم کم مخالف ایده ی «حزب کمونیست» به معنای سنتی آن شده ام. زیرا از دید من، هر حزب نشانه ای است به سوی یک هسته مرکزی، یک طرح اقتدارگرا و این همانی است که به نفی و محو سلطه گرانه چندگانی راه می بَرَد. ترافرازندگیِ(۶) یک [یکتایی](۷) همیشه خود را به صورت حزب دوباره برقرار می کند. حال آن که یک، دشمن اصلی من است، چه از نظر متافیزیکی و چه سیاسی. توجه داشته باشیم، من مدافع بی سازمانی آنارشیستی نیستم. نکته این است که باید شکل هایی منسجم و اثربخش از دخالت گری ابداع کنیم، که در عین پیوند با جامعه، فراتر از نمای کلی حزبی روند.

در معیار دوم، مفهوم اصلی کمتر مسأله ی رهبریت و بیشتر مسأله ی جهت گیری است. در این جا، حاملان ایده ی کمونیستی خود را از طریق قابلیتِ شناساندن مرحله ی بعدی مبارزه متمایز می سازند. در این جا، در برابر داوی تاکتیکی قرار داریم: کمونیست ها موظفند که بگویند آینده ی بلاواسطه به چه چیز می تواند همانند باشد. مسئولیت آن ها، این نیست که طرح هایی پرشور از بهشتی که فرا خواهد رسید، ارایه دهند. وظیفه ی آن ها این نیست که، در چشم و هم چشمی، در باره ی جامعه ی آرمانی که شاید هرگز پا به دنیا ننهد، قلم فرسایی کنند. بسپاریم این را به خیال پردازان گوناگون. خیر، کمونیست ها باید بر محدوده ی شکل های سیاسی تصور پذیر از نگاه وضع موجود احاطه داشته باشند. اگر در ارایه ی تصویری پذیرفتنی از گام بعدی که باید برداشته شود ناکام گردیم، در این صورت تمام جنبش انقلابی به بن بست می رسد. برای نمونه، نگاه کنید به آن چه که در مصر رخ داد. کنشگران قیام تحسین برانگیزِ ۲۰۱۱ نمی دانستند کجا می روند. کسی که نداند چه می خواهد، همواره درخواستِ انتخابات «دموکراتیک» را می کند. این انتخابات همواره و همیشه کسانی را بر سر قدرت می آورد که انقلابیون آغازین هرگز نمی خواهند. هم چنان که در وضعیت مصر، اخوان المسلمین به قدرت می رسند. در نتیجه انقلابیون دوباره به خیابان ها می ریزند، این بار علیه اخوان المسلمین، و نظامیان که دشمنان دیرینه ی اخوان هستند، به بهانه ی قیامی که متفرق است، دست به کودتا می زنند و دوباره قدرت را در دست می گیرند. قدرتی نظامی حاکم می کنند یعنی همان قدرتی که علیه آن، جوانان انقلابی، با شعار «مبارک برو بیرون»، شورش کردند. گونه ای جنبش ادواری به وجود آمد برای هیچ. از این رو ضروری است که از فرجام جنبش انقلابی تصویری درست در ذهن داشته باشیم، آن چه که فرا می رسد را پیش بینی کنیم و از ساده انگاری خود داری ورزیم. این است مسئولیت اصلی سیاست کمونیستی.

سومین معیار سازماندهی کمونیستی این است که از منطق انترناسیونالیستی پیروی می کند. مارکس بر این نکته تاکید فراوان داشت و به همین دلیل نیز بین الملل اول را ایجاد کرد. اما در این جا نیز نباید انترناسیونالیسم در یک تمامیت جداگانه منجمد شود. کمونیست ها انترناسیونالیست هستند، اما انترناسیونالیست هایی که در بستر فرایندهای رهایی خواهانه ی محلی عمل می کنند. آن ها نباید با منطق نفع طلبی احتمالی یا محدود (ملی، منطقه ای و غیره) فکر کنند بلکه باید دستاورد جهان روای عمل خود را درک کنند، بدین معنا که آن چه که در مکان معین رخ می دهد مربوط به تمام جهان می شود [یعنی جنبه ی جهان روا یا اونیورسال دارد].

سرانجام، چهارمین و آخرین معیار این است که کمونیست ها مدافع یک بینش استراتزیکی فراگیر ،زیرنِهِشته (۸) توسط ایده، همان طور که معرفی کردم، هستند که زهدانش آنتی کاپیتالیستی [ضدیت با سرمایه داری] است.

خوب اکنون اگر تعریفِ نوعی (در سه نکته) و تعریف «سازمان دهی» (در چهار نکته) را با هم جمع کنید، آن چه که من از «کمونیسم» می فهمم را به دست می آورید. یک برنامه واقعی در هفت عنصر.

حال در این میان، نقش روشنفکران و فیلسوفان را در نظر بگیریم. ما کمونیست ها باید در جهت امتزاج جنبه ی نظری ایده با فعالیت های محلی ای که قابلیت عینیت بخشی به ایده را دارند تلاش ورزیم و این را از طریق ایجاد یک ذهنیت سیاسی نوین، که هنوز امروزه نهان است، در بین عاملان بالقوه ی آن فعالیت ها به پیش بریم. از این رو، وظیفه ی عالی سیاسی این است که برای پیوند چهار نیرویی که فعلن نامتجانس اند کوشش کنیم.

یکی، آن بخش از جوانان تحصیل کرده و تعلیم یافته دانشگاهی است که با زیر سؤال بردن نظم مسلط سرمایه داری می خواهد خود را متمایز سازد.

دومی، جوانان مردمی و معترض اند، آنان که در حومه های شهرهای بزرگ سرزمین های ما زندگی می کنند یا آن جوانانی که کمابیش در همه جای دنیا، امروزه، در کشورهای عربی، آمریکای جنوبی، یا آسیایی، برمی خیزند.

سومین نیرو، پرولتاریای آواره بین المللی است که از هم اکنون در جنبش های شورشی علیه شرایط موجود کار شرکت دارد. هر روز در چین با اعتصابات خشونت آمیز رو به رو هستیم و می دانیم که این پدیده در تمامی آسیا و جهان گسترش پیدا می یابد.

سرانجام می توان از بخش کمتر مستقر شده مزدبگیران عادی جوامع «مرفهِ» مان نام برد که بحران آن ها را در شرایطی بی ثبات و نامعلوم قرار داده است.
تمامی این نیروها می توانند به آرامی جمع شوند و بر حول ایده ی کمونیستی متحد گردند و از این طریق محتوا و دورنمایی به خواسته های ناهماهنگ خود دهند. آن ها، اگر از پراکندگی بیرون آیند، سرچشمه و اهرم سومین سکانسِ کمونیسمی خواهند شد که اکنون آغاز شده است. این مرحله جدید از شکل های تعهد و سازماندهی، که من نمی توانم از هم اکنون پیش بینی کنم اما امیدوارم که ما را از مدار های رایج و کانال های سیاسی سنتی خارج سازند، پیروی خواهد کرد. داوِ این امر به مراتب بزرگ تر از آن است که بدانیم آیا در انتخابات آینده پیروز خواهیم شد یا موفق خواهیم شد که در این یا آن شهرداری نفوذ کنیم. بدین سان، البته پیش بینی می توان کرد که راهی دراز در پیش است اما حرکت از هم اکنون بر روی زمینی سفت جریان دارد.

از سوی دیگر، برای تجدید حیات فرضیه ی کمونیستی باید آن را به طور کامل و برای همیشه از تصویر علم تاریخ منفک ساخت. چرا که علم، بُعد رخدادی پدیدارها را نمی شناسد. درنمی یابد که برآمدن توده ها در صحنه تاریخ، هرگز، اگر بخواهیم مانند تروتسکی حرف بزنیم، قابل برنامه ریزی شدن نیست. در ذات خود قابل پیش بینی نبوده و گریزناپذیر است. امروزه ما شاهد پایان اپوزیسیون میان کمونیسم علمی و کمونیسم تخیلی هستیم، اپوزیسیونی که در ساعات آغازین مارکسیسم نقش بزرگی ایفا کرد. موضع من در رد هر دو آن هاست. کمونیسمی که من از آن دفاع می کنم در ضدیت کامل با اتوپیا است و در عین حال نیز به هیچ رو «علمی» نیست. کمونیسم مورد نظر من تنها یک امکان سیاسی عقلانی است که البته امکان های دیگری هم وجود دارند چون به طور نمونه امکان نابودی بشریت به وسیله پیامدهای فاجعه بار سرمایه داری جهانی شده. این نکته، از سوی دیگر، مرا با دیگر طرفداران امروزی ایده کمونیستی درگیر می سازد، آن ها که فکر می کنند مارکس همه ی تضمین ها برای یک گذار کمونیستی سرمایه داری را به دست داده است. بعضی ها بر این عقیده اصرار می ورزند که جنبش تاریخی بنا بر قانون خاص خود به سوی کمونیسم جهت داده شده است. تاریخ اما، همیشه بر خلاف چنین بینش سفت و سختی که البته «علمی» است، شهادت داده است. مارکس نیز در مسایلی اشتباه کرده است. هیچ الزامی بر دنباله روی از او در پیش بینی های استراتژیکی اش وجود ندارد.

ـــــــــــــــ
یادداشت ها
(*) این متن، تحت عنوان: فرضیه ی کمونیستی، یک بازگشت؟ شامل بخشی از فصل چهارم از گفت و گویی بین آلن بدیو و مارسل گوُشه است که به صورت جزوه ای در سال ۲۰۱۴ منتشر شد (از صفحه ۶۰ تا ۷۵):
Alain Badiou Marcel Gauchet Que faire ? Dialogue sur le communisme, le capitalisme et l ‘avenir de la démocratie- Philosophie éditions, 2014
هر جا که علامت کروشه [ ] آمده است، از مترجم و برای تفهیم بیشتر مطلب است.
کلمات با خط درشت به معنای تاکید است و از بدیو ست.
(۱) دولت، در هر جای این مقدمه، معادل État (فرانسوی)، State (انگلیسی) و Staat (آلمانی) است، که به معنای شیوه و شکل سازماندهی قدرت سیاسی بر اساس جدایی از جامعه، تخصصی و نهادینه بودن اش است و شامل سه حوزه ی اجرایی، قضایی و مقننه می شود.
(۲) شناخت شناسی : Epistémologie
(۳) اشتراکی : Collectif
(۴) سوژه جمعی: Sujet collectif
(۵) پیش - اندر: a priori
(۶) ترافرازندگی : Transcendance
(۷) یک، یکتایی : l’Un
(۸) زیرنهشته: Subsumé – Subsumed


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016