هنوز هم...، شعرى از دكتر حداد عادل، ويرايشگر ف. م. سخن
...امروز مرا بزرگ داشتند... / در حلقه ى ياران / مجلسى به پا داشتند / تمثال مرا / همچون يك فرد تازه در گذشته ى نفله شده / در مقابل خودم بر پا داشتند... / و من همان نفله اى بودم / كه بودم! / همان نفله اى / كه بچه ها / در مدرسه علوى / به من مى گفتند و / مى خنديدند / بدجنسانه / وقيحانه / نامردانه... / و هستم همان نفله / هنوز هم
«من اين هستم!
غلامعلی حداد عادل در مراسم رونمایی مجموعه شعرش گفت: من این هستم که در این کتاب میبینید نه آنچه دیگران میگویند. گاهی فکر میکنم چقدر بین من و آنچه در این دفتر میبینید با آنچه در فضای مجازی منتشر میشود، فاصله وجود دارد. به گزارش بخش ادبیات و کتاب ایسنا، مراسم رونمایی مجموعه شعر «هنوز هم ...» سروده غلامعلی حداد عادل عصر یکشنبه بیست و نهم فروردین ماه در تالار مهر حوزه هنری برگزار شد. در این مراسم مسئولان فرهنگی و چهرههای ادبی حضور داشتند که از جمله آنها میتوان به محسن مومنی شریف؛ رییس حوزه هنری، افتخار عارف؛ رئیس موسسه اکو، علیرضا مختارپور؛ دبیر کل نهاد کتابخانههای عمومی، محمد حمزهزاده؛ قائم مقام حوزه هنری، فاضل نظری؛ معاون هنری حوزه هنری، علیرضا قزوه؛ مدیر مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری، بهاءالدین خرمشاهی، محمدرضا ترکی، عباسعلی براتیپور، محسن پرویز و ... اشاره کرد...»
خبرگزارى دانشجويان ايران «ايسنا»
.....
هنوز هم...
شعرى از دكتر حداد عادل
ويرايشگر و پيرايشگر، ف.م.سخن
آرى...
آرى...
آن چه در اين جا مى خوانى...
حرف دل من است...
هنوز هم...
.....
هنوز هم،
من همان ..ى هستم
كه بودم
همان كه مامان
موقع عصبانى شدن به من مى گفت
همان كه بابا
موقع زدن توو فرق سرم مى گفت
همان كه معلم
موقع زدن تركه به من مى گفت
من همان ..ى هستم
كه بودم
هنوز هم...
.....
هشت دهه پيش
من افتادم
بر قطعه خشتى
فاصله زياد بود
مخم تكان خورد
سرنوشتم دگر شد
ماندم همان طور كه بودم
پپه و نادان
و هستم
هنوز هم...
.....
گفتند غلام «تو مى مالانى هميشه!»
مالِ معلم را
به خاطر نمره ى بهتر
مال پدر را
براى پول تو جيبى بيشتر
و مادر هم اگر داشت
مى مالاندى
تا اين قدر نكوبد بر سرت آن چنان كه گويى
در اين جمجمه نيست هيچ مغزى...
آرى...
من مى مالاندم
و مى مالم
هنوز هم...
.....
گفتند «غلام! الحق كه غلامى تو!
مى دانى چيست معناى غلام؟!
مى دانى به كه گويند غلام آيا؟!
مى دانى غلام چه مى كند اصلا (aslaa)؟!
من بودم كودكى خرد و نمى دانستم...
غلام چيست!
به جست و جو بر خاستم...
معناى غلام را از بابا جانم پرسيدم...
و او گفت با لبخند به من معنايش را...
و من لحظه اى گرخيدم
و من بر خود ش....م
كودك بودم من
نداشتم كنترلى بر خود...
و به خود گفتم:
اى غلام!
تو غلامى
و آرزوى پدر جان ات
و ايضا مادر جان ات
و ايضا عمو جان ات
و ايضا دايى جان ات
اين بوده كه به جاى اين كه
تو دكتر يا مهندس شوى
غلام شوى!
و من
بعدها
كه لفظ دكتر
در بورس افتاد
و بر من نام دكتر نهادند،
همان غلامى كه بودم ماندم...
آرى...
من غلام ام
هنوز هم...
.....
سيب سرخ زندگى چرخيد و چرخيد
و زندگى من
بالا رفت
پايين آمد
به اوج رفت
به حضيض آمد
پيش از انقلاب يك جور
بعد از انقلاب يك جور
آن روزگار يك جور ماليدم
اين روزگار يك جور
آن روزگار يك جور غلام بودم
اين روزگار يك جور
آرى من هميشه مالان بودم
غلام خوشحالان و
غلام بد حالان بودم
آرى...
من همان غلام و
همان مالانى هستم
كه بودم
هنوز هم...
.....
و اكنون هم
اگر عمر قد دهد
و سيب چند بار ديگر بچرخد
و در جايى ديگر
گيرم نوفل لو شاتو
يا خيابان سپه نه!
در هر جايى
حتى در دامن يك هرجايى
فرو افتد
من همان غلام مالانم!
چنان كه هستم
هنوز هم...
.....
امروز مرا بزرگ داشتند...
در حلقه ى ياران
مجلسى به پا داشتند
تمثال مرا
همچون يك فرد تازه در گذشته ى نفله شده
در مقابل خودم بر پا داشتند...
و من همان نفله اى بودم
كه بودم!
همان نفله اى
كه بچه ها
در مدرسه علوى
به من مى گفتند و
مى خنديدند
بدجنسانه
وقيحانه
نامردانه...
و هستم همان نفله
هنوز هم...
.....
روح من
كه در آن جا حضور داشت
به تمثال خود
نگاهى انداخت
بزرگوارانه
كه اين منم
غلام!
غلام شاه
غلام امام
غلام مرد محبوب اين روزهاى من...
اين منم
غلام!
غلام «آقا»
كه هست به نظر امروز من
همان «آقا امام زمان»!
اين منم همان مالانگر هميشگى قدرت
خاك پاى قوى تر از خود
مثل زمانى كه
به بچه هاى قدرتمندتر از خود
در مدرسه
پول تو جيبى ام را تقديم مى كردم...
امروز هستم اما من
پدرْ زنِ پسرِ يكى از قوى ترين مردان جهان
مردى كه مى تواند با يك دست
به اندازه رضا زاده
وزنه ى جهان را بر دوش بيفكند
و همين طور عرق ريزان و ترسان
از دشمنانى كه ناغافل به او پشت پا بزنند
و او را سر و ته نمايند
بالا مى رود از كوه
بالا و بالاتر
چون سوپرمن...
ولى ناگاه
بند دم پايى اش در مى رود
و فرو مى افتد
چون سيزيف
و آن وزنه ى جهان
ناگهان
فرتى
فرو مى افتد
و اول
مى شكند گردن آن پهلوان
و بعد مى غلتد در شيب
آرام آرام
و ما
يعنى
من
همان غلام
و سردار
يعنى سردار وحيد
و آن يكى سردار
يعنى سردار فيروزآبادى
و شاعر دربار
يعنى
قزوه
و آن يكى شاعر
مشهور به پاچه خار
كه از بس زيادند
نمى دانم گويم نام كدامشان را
آرى همگى
حتى مَستر يِدى
شروع مى كنيم
در شيب دويدن
و سنگ مى گذارد
سر به دنبال ما...
و مردم
آرى همان مردم
آرى همين مردم
آرى شما مردم
آرى همين تو كه اكنون اين شعر را مى خوانى
و در حال قهقهه زدنى
در آن سوى سنگ
شروع مى كنند به دويدن
به دنبال سنگ
و او را تشويق مى كنند
همچون قهرمانان دو
به سريع تر دويدن
و ما ها را زير گرفتن...
آه...
چه مى گويم...
من كه هر شب كابوسِ سنگِ غلتان مى بينم...
انگار كه
كابوس مى بينم
هنوز هم...
.....
در اين جا
مى بندم دفتر شعرم را
و مى نگرم دوباره به تمثال خود
بر روى صندلى
كه تو گويى مُرده ام
و هرگز نبوده غلامى
و به خود مى گويم
نگران مباش!
«آقا»ى عزيزت
به رغم داشتن ماليخوليا
و انواع بيمارى ها
قدرت دارد هنوز هم...
قدرت دارد هنوز هم...
قدرت دارد هنوز هم...
دكتر حداد عادل