جمعه 31 اردیبهشت 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

ارزش شهيد = يك عدد پتو! ف. م. سخن

shahid3232323.jpg
عاقبت رزمندگان و جان بر كفان، همان مى شود كه در فيلم «آژانس شيشه اى» مى بينيم! اگر شهيد شده باشيد كه در قطعه ى شهدا مى رويد زير خاك و نصيب تان يك سنگ قبر قشنگ مى شود و گهگاه بازديد فلان «آقا» و بهمان مقام، كه بطرى يى آب روى سنگ تان مى ريزند و با انگشتان دست روى سنگ تان تق تق مى كوبند و فاتحه اى نثار روح شما مى كنند.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اول. چند خاطره.

سال ١٣٦٢ بود. داخل تانك مشغول كار بودم. گاوه توپ را در آورده بودم و داشتم به زمين و زمان فحش مى دادم: «آن خدا بيامرز رفت براى ما بهترين چيفتن ها را خريد، هر كدوم مثل ماه. همه ى اون تانك هاى نازنين، توو حمله ى رمضان، به خاطر حماقت اينا از دست رفت... اون وقت، اين فلان فلان شده ها رفتن براى ما از كره ى شمالى تانك خريدن! آخه [....]ها! خوزستان كجا، پيونگ يانگ كجا؟!...»

در حالى كه داشتم تكه آهن چهل پنجاه كيلويى را داخل آن تابوت جا به جا مى كردم يكى از بچه ها آمد بالاى تانك توى دهليز مرا صدا كرد كه فلانى بيا ببين چه خبره! من كه حسابى كفرى بودم و اعصابم به هم ريخته بود، گفتم بگو خب چه خبره! مگه نمى بينى دارم كار مى كنم؟! گفت نه! خودت بايد بياى ببينى! كار را رها كردم و از دريچه دهليز آمدم بيرون. ديدم يك عده «سيويل»، در حالى كه كنار هم تشكيل صف افقى يى را داده اند، دارند مى آيند به طرف ما. اينا تووى خط چه غلطى مى كنند؟! مگر دوباره انتخابات است؟!...

...جمع ده پانزده نفره كت شلوار پوش هاى ريشو، آرام آرام به نزديك ما رسيدند و هر كس دم دست شان مى رسيد مى گرفتند و شالاپ شالاپ ماچ مى كردند. معلوم شد، هياتى هستند فرستاده شده از جانب اميد امت و امام، آقاى منتظرى، كه آن زمان ما به اين خدا بيامرز «گربه نره» مى گفتيم چون هنوز حرف هاى اپوزيسيون پسند نمى زد و تبديل به «نااميدى امام و امت حزب الله» نشده بود.

خلاصه، ديديم يك آقايى با يك حالت عرفانى خاصى، در حالى كه نور از سر و صورت اش ساطع بود و لبخندى بسيار نمكين بر لب داشت، يك بسته اسكناس ده تومانى (ده تا يك تومانى) از توى يك گونى (بله. دقيقا يك گونى. از همين گونى هاى برنج و كاه و يونجه كه آن زمان چون سنگر با آن مى ساختيم، ارزشى ملكوتى داشت!) در آورد. سپس، گويى دارد مراسمى مذهبى به عمل مى آورد با يك حالت لطيفى يك ده تومانى (ده تا يك تومانى) از وسط آن بسته بيرون كشيد و داد به اولين نظامى جلوى رويش. بعد همين طور به هر يك از ما نفرى ده تومان از طرف آقاى منتظرى هديه فرمود. حالا آن زمان، با ده تومان مى شد مثلا يك بسته و نيم سيگار وطنى خريد. به عبارتى با تمام ارزشمند بودن پول، هديه دادن اين ده تومانى، خيلى حقارت آميز بود. به وظيفه ها، در منطقه ى جنگى روزى هشتاد تومان فوق العاده جنگى مى دادند. ديگر خودتان بقيه اش را حساب كنيد. طرف ده تومانى را كه به منِ بر افروخته ى آماده ى اشتعال داد، گفتم حاجى حالا با اين ده تومنى چيكار كنيم؟ ايشان با همان حالت لطيف عارفانه گفت: تبرك است! قدرش را بدانيد!

«تبرك» مذكور آن قدر كثيف و آش و لاش و دستمالى شده بود كه هر قدر خواستيم آن را به تن و بدن مان بماليم كه آن ها هم مفيوض شوند -يعنى فيض ببرند- ديديم شدنى نيست. با اين تبرك، بعدا موقع مرخصى كله پاچه خريديم خورديم يا سيراب شيردون درست يادم نيست! به هر حال به اندازه ى ده تومان از آن فيض برديم!

*****

عين همين اتفاق چندى بعد دو باره افتاد. اين بار به جاى ده تومان، به ما نفرى يك جلد قرآن مجيد هديه دادند آن هم از آن قرآن هاى چاپ ناصر خسرو با جلدى كه زير عطف اش، نقش جعبه ى پودر رختشويى دريا ديده مى شد! چشم تان روز بد نبيند. همان شب در منطقه، آسمان شكاف خورد و بارانى باريد شبيه به بارانى كه در زمان به صليب كشيدن عيسى مسيح باريده بود! آن زمان سنگرمان را در گودى يى كه لودر براى مان كنده بود ساخته بوديم و موش هاى خرمايى منطقه، ميان حفره ى خالى بغل دستى و حفره ى سنگر ما كانال كشى كرده بودند كه وقتى آب در حفره ى بغل دستى، مثل آب حوض جمع شد، از ده جاى ديواره ى سنگر ما، آب به داخل آن مى ريخت. نتيجه اين شد كه صبح، داخل سنگر ما، مثل استخر پر از آب شده بود، و اسلحه ها و پتو ها و كل زار و زندگى ما زير آب مانده بود و قرآن هاى اهدايى متبرك بر روى آب شناور بودند! حال ما هم كه در آن لحظه ى الهى، داخل آب و در كنار قرآن هاى شناور قرار داشتيم و آتش عراقى ها هم بر سر ما مى ريخت گفتن ندارد! فكر نمى كنم هيچ آدم طبيعى يى مى توانست در آن لحظه به هر چه در اطراف اش مى گذشت بدترين فحش ها را ندهد!

*****

بعد از بيدارى شبانه و تيراندازى هاى معمول، ميان ما و عراقى ها، كه كار هميشگى مان در مواقع عادى بود و نوعى بازى به شمار مى آمد، خسته و كوفته در كيسه خواب هاى مان خوابيده بوديم كه ناگهان يكى از بچه ها با شتاب به داخل سنگر آمد و خبر آورد كه الان به سنگر فرمانده خبر دادند كه صياد شيرازى براى بازديد از منطقه مى آيد!

صياد شيرازى؟! در منطقه ى ما؟! اينا كه هيچوقت اين طرف ها پيدايشان نمى شد، چه عجب مى خواهند در خط مقدم سرى به ما بزنند؟ خلاصه وسط همين سوال جواب ها و تيكه انداختن ها و مضحكه كردن صياد و ديگر سران بوديم كه ديديم سر و صداى چند ماشين آمد كه از بغل سنگر ما گذشتند. هر كس هر چه دم دست داشت تن اش كرد و از سنگر خارج شد. فرمانده ى خدا بيامرز ما، به دو سه تا از بچه ها گفت تانكر آب را كه تركش خمپاره چرخش را تركانده بود و بدنه اش را هم سوراخ كرده بود، يك جورى بلند كنند و با چند تكه تير و تخته و جعبه مهمات، آن را صاف و صوف و تراز كنند. صياد كه با دار و دسته و گارد حفاظت اش از بغل ما گذشته بود، رفته بود از گروهان هاى بغلى ما بازديد كند و ما فرصت براى بلند كردن تانكر آب و صاف قرار دادن آن داشتيم.

خلاصه. دقايقى بعد صياد آمد. از جيپ پياده شد و در حالى كه يك بادى گارد درشت هيكل كلاه سبز بغل دست اش ايستاده بود با ما كه شبيه به سربازان فيلم «دوازده مرد خبيث» سر و وضع در هم ريخته اى داشتيم شروع كرد از مزاياى جنگ گفتن و الهى بودن جنگ و آسمانى بودن جنگ و فرشته سان بودن هر يك از ما در اين ميدان الهى و آسمانى. سخنان آسمانى او كه تمام شد گفت حرفى ندارين؟ در اين لحظه فرمانده خدا بيامرز ما آغاز به گلايه كرد كه قربان! من از ابتداى جنگ تا حالا در خط مقدم هستم و چه كرده ام و چه كرده ام و چند درجه به عنوان تشويقى دريافت كرده ام از جمله از خود شما. ولى اين درجه هاى مرا تا كنون نداده اند... صياد هم با لبخندى الهى به فرمانده ما پاسخى داد كه او ديگر لام تا كام خفقان گرفت: ان شاء الله شما درجات تان را در بهشت از خداوند خواهيد گرفت!...

فرمانده ى مظلوم ما كه در اثر شجاعت و لياقت و كياست و غيره بارها درجه ى تشويقى دريافت كرده بود، (كه اگر به او مى دادند از مرحله ى ژنرالى هم مى گذشت و درجه كم مى آمد!) بالاخره به لقاءالله پيوست و احتمال دارد اكنون در بهشت مثل ژنرال هاى كره ى شمالى از يقه ى پيراهن تا سر زانو به او مدال و درجه داده باشند!

*****

از اين گونه داستان ها بسيار است. به خود ما هم بعد از پايان خدمت يك تكه كاغذ پاره (دقيقا كاغذ پاره) به اندازه ى كف دست دادند كه شجاعت و لياقت ما را در آن يادآورى كرده بودند كه اگر جايى لازم شد آن كاغذ زيبا و پر از ارزش هاى الهى را نشان دهيم كه البته چون نشان دادن آن مايه ى آبرو ريزى بود، هيچ جا جرات نكرديم نشان اش دهيم! (چرا! الان يادم آمد! يك مورد من از اين كاغذ استفاده بهينه كردم، و آن زمانى بود كه ما در منزل دوستى در خيابان نظام آباد ميهمان بوديم و جاى شما خالى لبى تر كرديم و در حدّ تركيدن نوشيدنى نوش جان كرديم، بعد نزديك سه صبح با اتومبيل راه افتاديم به طرف منزل كه ديديم تونل امام فوزيه... ببخشيد امام حسين را بسته اند و خلاصه بچه هاى بسيج بودند و كنترل ماشين ها! آن شب دست خداوند از تووى اين كاغذ پاره بيرون آمد و ما را نجات داد!)

سخن را كوتاه كنم. عاقبت رزمندگان و جان بر كفان، همان مى شود كه در فيلم «آژانس شيشه اى» مى بينيم! اگر شهيد شده باشيد كه در قطعه ى شهدا مى رويد زير خاك و نصيب تان يك سنگ قبر قشنگ مى شود و گهگاه بازديد فلان «آقا» و بهمان مقام، كه بطرى يى آب روى سنگ تان مى ريزند و با انگشتان دست روى سنگ تان تق تق مى كوبند و فاتحه اى نثار روح شما مى كنند.

تكليف بازماندگان هم كه مشخص است. هم از اين ور مى خورند هم از آن ور. يكى مى گويد همسران شهدا بروند شوهر كنند. شوهر مى كنند، به آن ها مى گويند عجب همسران بى وفاى نانجيبى!... شوهر نمى كنند، و تك و تنها و بدون سرپرست، با يك حقوق بخور نمير، بچه ها را بزرگ مى كنند و به دانشگاه مى فرستند، بدبخت ها تا آخر عمر سركوفت مى خورند كه آره! چون خانواده ى شهيد بود بچه اش با سهميه رفت دانشگاه! خلاصه بساطى ست عجيب غريب.

يك عده رزمنده هم هستند با جسم و جان و روح زخمى و پاره پاره. عمرى ست در آسايشگاه هاى جسمى و روانى به سر مى برند. يكى موجى ست، يكى قطع نخاع، آن ديگرى دو چشم از دست داده، آن آخرى يك تكه گوشت بى تحرك افتاده بر بستر... اين ها را هم كه نه ما مى بينيم نه حكومت نه هيچ كس ديگر. ساكنان معصوم جزيره ى تنهايى، دور افتاده از مردمان و حكومتيان...

*****

دوم. چند واقعه.
و اكنون، در يك حركت انقلابى، در يك حركت خودجوش، در يك حركت صد در صد اسلامى، قدر و ارزش خون شهيد مشخص و معلوم مى گردد: يك عدد پتوى مرغوب، داخل كيف پلاستيك شفاف، با دسته اى از پلاستيك سفيد نازك، كه اگر درست در دست نگيرى، دسته اش هم فرتى پاره مى شود!

patoosyria1.jpg

پس چى خيال كرديد؟ كه مثلا خون شما شهيد مدافع حرم، رنگين تر از خون شهداى جنگ ايران و عراق است؟ نه عزيزم، خون همه ى شهدا يك رنگ است! قديم و جديد ندارد. اين خونى ست كه براى نگه دارى از «آقا»ها و «آقازاده»ها و كلاً «آقايان معظم» لازم است. بعد كه خر از پل گذشت، كدام شهيد؟ كدام خون؟ كدام حق بيشتر؟ كدام امتياز فراتر؟ فكر كرديد مى آيند يك دستگاه پنت هاوس در نياوران تقديم حضورتان مى كنند؟ نه عزيزم! حداكثرش همينى ست كه مى بينيد: يك تخته پتو! براى اين كه ان شاءالله آن را شب ها روى سرتان بكشيد و زير آن پتو زار زار گريه كنيد كه خدايا! اين بود عاقبت ما؟! اين بود قدر و ارزش ما؟!

منتظر نداى خداوند هم نباشيد كه: «عاقبتِ شهيد، بهشت برين ماست!»
كدام بهشت؟ همان بهشت كه چندى پيش نشان دادم، با پول آن را هم مى خرند! در متراژ كمتر از يك متر تا هر چقدر دلت خواست! آن هم در همسايگى حضرت پيامبر! نه! اين هم براى فريب من و توست كه نه در زمين نصيبى مى بريم نه در آسمان. اين را هم ساخته اند همان پاستور نشينان و قم نشينان و مشهد نشينان كه وقتى فرمانده مى گويد بابا! لااقل همان درجه ى تشويقى ما را بدهيد، به او بگويند نه! تو درجه ات را در آسمان ها خواهى گرفت! بابا! يك كلبه ى خرابه در همان بيابان هاى اطراف بهشت زهرا به من و شش فرزند شهيد بدهيد، جواب بيايد نه! به شما خانواده ى شهيد ان شاءالله در همان بهشت برين كاخ هاى چنين و چنان خواهند داد، و شهيد شما هم زودتر رفته مبلمان آن كاخ را جور كند و اسباب اثاثيه را بچيند!

نه! نه من و نه شما هيچ كدام ابله نيستيم و دل به پتو و يا آسمان ها نبسته ايم. هم من و هم شما در مقابل اين همه جور، ناچار به سكوت يم كه حمل بر پذيرش ما مى شود. نه! تو اى بانوى عزيز! از چهره ات پيداست كه موقع دادن «پتو» چقدر به تو بر خورده است! ولى در آن لحظه، فلج شده اى و كارى از دست ات ساخته نيست! اكنون كه از شوك خارج شده اى، ببر آن پتوى كذايى را، شبانه پرت كن در مقابل همان نهادى كه آن را به تو هديه كرده است! بگو اين پتو و آن بهشت مالِ خودتان! حال اين شوهر من، پدر من، برادر من، به هر دليل رفته است جانش را در اين راه گذاشته است. همان حفظ يادش و ارزش نهادن بر تلاشش ما را بس!

...و تنها يك خون هست كه وقتى بر زمين ريخته شد، آن خاك و زمين بارور مى شود! تنها همان خون است كه نزد مردمان، همه ى مردمان، در تمام جهان، با هر مذهب و عقيده و آرمان، قدر دانسته مى شود! آن خون، خونى ست كه به خاطر حفظ وطن، حفظ كشور، حفظ مردمان آن كشور در مقابل تجاوز بدخواهان كشور بر زمين ريخته مى شود! و هيچ كس را توان آن نيست كه نه اين خون را پايمال كند، نه به آن با دادن يك پتو بى احترامى كند و نه دريافت معادل آن را به بهشت حواله كند!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016