گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
8 شهریور» خاوران و بحران پاسخگویی و مسئولیتپذیری حکومت، منصوره بهکیش
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! به یادِ برادرم محسن بهکیش، روایتِ جانهای شیفتهای که از ما گرفتند، منصوره بهکیشفکر میکردیم دیگر دیکتاتوری به سر آمده و دموکراسی برقرار خواهد شد و همه با عقاید مختلف میتوانیم در شرایط بهتر در کنار همدیگر زندگی کنیم. فکر میکردیم عزیزانِ ما که در زمان شاه به خاطر فعالیتهای سیاسیشان به زندان افتاده یا مجبور بودند مخفیانه فعالیت کنند، دیگر آزاد خواهند بود و روزهای خوشی را پیش رو خواهیم داشت. چه خیال خامی؟!برادرم محسن، پسری بسیار مهربان و سرشار از شور بود و به همه عشق میورزید، مهربانی او زبان زد فامیل و دوستان بود و همه را مجذوب خود میکرد. او چشمهای نافذی داشت و هرگاه یاد آن چشمهای زیبای سرشار از عشق میافتم، دلم آتش میگیرد که با این جانِ شیفته چه کردند. او مشکل گشای خانواده و دوستان بود، هر چیزی که گم میشد، سراغش را از محسن میگرفتیم، هر چیزی که خراب میشد، محسن را صدا میزدیم. او روابط اجتماعی بسیار خوبی نیز داشت، از دوست و همکلاسی و هممحلهای، همه با او رابطهی خوبی داشتند، خلاصه علاوه بر شیطنت و بازیگوشی، به همه کمک میکرد. او رابطهی عاطفی شدیدی نیز با مادرم داشت و حتی در بزرگی دوست داشت سرش را روی زانویهای مامان بگذارد تا او را نوازش کند و مادرم نیز این کار را میکرد و این مهربانی را از هیچ کدام از ما دریغ نمیکرد و عشقی ماندگار در وجودِ تک تک ما به یادگار گذاشت. ما دورانِ کودکی خوبی را پشت سر گذاشتیم و با خواهران و برادرانم رابطهی بسیار صمیمانهای داشتیم و خانهی ما پاتوق دوستان و رفقا نیز بود. با این که پدرم شبانه روز کار میکرد تا مخارج خانه را تامین کند، ولی اغلب مشکل داشتیم و اگر مدیریت قوی مادرم و کمکهای مادر و پدرش نبود، شاید به راحتی نمیتوانستیم این دوران سخت را به خوبی پشت سر گذاریم. آن زمان برادر بزرگم محمدمهدی و خواهرانم زهرا و فاطمه نیز کمک حال خانواده بودند، در سال ۴۴، محسن سه ساله و من هفت ساله بودم که زهرا معلم شد و خواهرم فاطمه در خانه کمک حال مادرم و جمع و جور ما بچهها بود. آن زمان، محمدمهدی و فاطمه ایران نبودند، زهرا و محمدرضا مخفی بودند و محمود در زندان بود و از بچهها من و جعفر و محسن و محمدعلی در خانه مانده بودیم، ولی همگی، بهویژه با مادرم، رابطهی رفیقانهای داشتیم و او مانند دوستی وفادار و مورد اطمینان و محکم و صبور، در جریان همهی کارهای بچهها، حتی فعالیتهای مخفیشان بود. پدرم نیز با روحیه حساسی که داشت، دورا دور مراقب ما بود. او نیز تجربهی تلخی در جوانی داشت و همین باعث شد که کمی از زندگی عادی عقب بیفتد و حتی از طرف مادر و پدرش تحقیر شود. البته خانوادهی پدرش چندین بار به او کمک کردند تا موفق شود و در جوانی وارد دانشکدهی افسری در تهران شد، ولی چون سری سودایی داشت و نمیتوانست بیعدالتیها را تحمل کند، نتوانست یا نگذاشتند دانشکده را به پایان برساند. آن زمان محمدرضا پهلوی نیز دانشجوی سال بالای دانشکده افسری بود. پدرم در زمان بازدید رضاشاه از دانشکده، با اعتراضهای دانشجویی همراه شد و خواستههای آنها را مطرح کرد و این مساله و شاید عواملی دیگر باعث شد که از دانشکدهی افسری اخراج شود. آن زمان خانوادهی پدرم کارخانهی جوراب بافی داشتند و ورشکست شده و به مشهد رفته و اتفاقی همسایهی دیوار به دیوار مادرم در «چهار باغ ملک» شده بودند. پدرم نیز پس از اخراج از دانشکدهی افسری به مشهد رفت و این آغاز رابطهای عاشقانه بین مادر و پدرم بود که منجر به ازدواج شان شد. پدرم با درجهی گروهبانی، حسابدار ارتش شد و توانست تا درجهی استوار یکم بالا بیاید. در ارتش نیز برای دفاع از حقوق سربازاناش بارها توبیخ شد، ولی توانست در ارتش بماند و با بیست و پنج سال سابقهی کار از همان جا بازنشسته شد. او پس از بازنشستگی از ارتش، در شرکتهای مختلفی، از جمله در تعاونی راه آهن مشغول به کار شد و سپس با معرفی عمهی بزرگم، حسابدار کارخانهی قند شیرین شد. «آقاجان» علاقهی زیادی به کسبِ تحصیلات عالی داشت که موفق نشد، ولی از طرف محل کارش او را فرستادند تا در دورههای حسابداری که در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشد، شرکت کند و با موفقیت این دوره را پشت سر گذاشت. او همراه مادرم، هیچگاه دست از کار نکشید و همیشه سعی میکرد در کارش موفق باشد. فکر میکنم چند سال قبل از انقلاب، کاری در بنیادی زیر مجموعهی فعالیتهای اشرف پهلوی، به وی معرفی شد و حقوق بالایی نیز پیشنهاد دادند که چندین برابر حقوق عادی بود، پدرم یک ماه به تهران رفت و وقتی از نزدیک کار را دید، آن را نپذیرفت و حاضر نشد شریک در محاسبهی آن حساب و کتابهای ناپاک شود و به مشهد بازگشت. یادم نمیرود در روزهای نزدیک انقلاب چه شوری در وجود محسن بود و سر از پا نمیشناخت، او در تظاهرات مردم برای جلوگیری از ورود روحالله خمینی به ایران نیز فعالانه شرکت کرد و با دوستانش در وسط خیابان تحصن کردند و خیابان را بستند. شب ۲۲ بهمن نیز، بیقرار بود که به تهران بیاید و من به همراه محسن و علی با اتوبوس از مشهد به تهران آمدیم. زمانی که پیروزی انقلاب را اعلام کردند، ما در اتوبوس بودیم که پیام سازمانهای مختلف سیاسی را از رادیو خواندند، پیام سازمان چریکهای فدایی خلق که خوانده شد، ما سر از پا نمیشناختیم که شاه رفت و آزادی را به دست آوردیم و دیگر میتوانیم انسانی زندگی کنیم و گروههای سیاسی نیز میتوانند آزادانه فعالیت کنند تا فقر و اختلاف طبقاتی از بین برود و عدالت اجتماعی برقرار شود. فکر میکردیم دیگر دیکتاتوری به سر آمده و دموکراسی برقرار خواهد شد و همه با عقاید مختلف میتوانیم در شرایط بهتر در کنار همدیگر زندگی کنیم. فکر میکردیم عزیزانِ ما که در زمان شاه به خاطر فعالیتهای سیاسیشان به زندان افتاده یا مجبور بودند مخفیانه فعالیت کنند، دیگر آزاد خواهند بود و روزهای خوشی را پیش رو خواهیم داشت. چه خیال خامی؟! اگر به آرشیو روزنامهی کیهان یا روزنامههای دیگر در سالهای اول انقلاب مراجعه کنیم، این گفتههای مسئولان حکومتی را میبینیم: « در حکومت اسلامی دیکتاتوری وجود ندارد- جمهوری اسلامی با حکومت مذهبی تفاوت دارد- روحانیون نباید رییس جمهور شوند- محتوای جمهوری اسلامی دموکراتیک است- خانه نخرید همه را صاحب خانه میکنیم- برای کم درآمدها آب و برق مجانی میشود- مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند و ... ». چیزی نگذشت که دوباره زندان و شکنجه و اعدام، حتی به شکل وحشیانهتری شروع شد و روایتهای تلخی که همه کمابیش آنها را میدانیم یا با آن درگیر بودهایم یا میتوانیم به خاطرات نوشته شده در کتابها مراجعه کنیم و این وضعیت تا امروز نیز ادامه دارد. وقتی این خاطرات و در حقیقت تاریخ مبارزات مردم و فعالان سیاسی برای ساختن جامعهای دموکراتیک را مرور میکنم، قلبم شدید درد میگیرد و با خود میگویم چگونه توانستند با ما این چنین کنند؟ دردناکتر این که هنوز هم حاضر نیستند مسئولیت گفتههای سراپا دروغ و عملکرد غیر انسانی خود را بپذیرند. به امید روزی که حقیقتِ تاریخ مبارزات و ایستادگیهای مردم و تاریخ جنایتهای جمهوری اسلامی از ریز و درشت کشف و ثبت شود و روزی شاهد محاکمهی عادلانه تمامی مسئولان شریک در این جنایتها باشیم تا شاید بتوانیم برای ساختن فردایی روشن و برقراری عدالت، از آن درس عبرت بگیریم و نگذاریم تاریخ جنایت بار این دوران سیاه دوباره تکرار شود. محمدعلی را در دوم شهریور ۶۲، در خیابان بازداشت و او را وحشیانه شکنجه کرده و عصر روز بعد در سوم شهریور با پاهای زخمی و خون آلود به منزل مادرم در کرج بردند و خانه را محاصره کرده بودند. مادرم میگفت:« علی نمیتوانست روی پاهایش درست راه برود و از پایش خون میچکید». ماموران همان روز به مادرم گفتند:« زهرا به درک واصل شده است و اسلحهای را به مادرم نشان دادند و گفتند این مال زهراست» آنها صبح سوم شهریور ابتدا به محل زندگی زهرا در تهران رفته و بعد به منزل مادرم در کرج میروند. این احتمال وجود دارد که خبر دروغ کشته شدن زهرا در آن روز را، برای گمراه کردن ما به مادرم داده باشند، زیرا دوستانی مدعی شدهاند که زهرا را در کمیته مشترک و اوین دیدهاند. متاسفانه همان روزِ سوم شهریور، محمود، جعفر و محسن به خانهی مادرم در کرج رفته و همهی آنها را نیز در جلوی چشمان وحشت زدهی مادر و پدرم بازداشت کرده و به همراه محمدعلی به کمیته مشترک بردند. محمدعلی در هنگام بازداشت ۱۹ سال، محسن ۲۱ سال، جعفر ۲۴ سال، محمود ۳۲ سال و زهرا ۳۷ سال داشتند. علی مدتی با خواهرم زهرا زندگی میکرد. وقتی علی را بازداشت کردند، زهرا بیخبر و نگران در غروب دوم شهریور به خانهی مادرم در کرج میرود. آن زمان زهرا با نام سازمانی اشرف، مسئول محلات تهرانِ سازمان فداییان خلق(اقلیت) بود و احساس خطر شدیدی میکرد، زیرا تشکیلات زیر ضرب سپاه رفته و تعدادی دستگیر شده بودند. او همچنین به شدت نگران محسن و علی بود و میخواست دیداری با خانواده داشته باشد و هشدار دهد، او صبحِ زود سوم شهریور با مادر و پدرم خداحافظی میکند و میرود و دیگر خانواده او را نمیبیند. متاسفانه ما از چگونگی کشته شدن زهرا و محل دفن او اطلاع دقیقی نداریم و ما را از این حق نیز محروم کردند. پس از پیگیریهای فراوان مادرم و خانواده، بالاخره مسئولان بهشت زهرا میگویند که زهرا را در خاوران دفن کردهاند، ولی محل دقیق دفن او را نمیدهند که بعدها از طریق یکی از خانوادهها، محل حدودی دفن خواهرم در خاوران را پیدا کردیم. محسن بهکیش این سوزنکاری ارزشمند را در سال ۱۳۶۳ در زندان اوین به یاد زهرا و محمدرضا بهکیش و سیامک اسدیان(همسر زهرا)، آغاز کرد. اما هنوز این اثر هنری نیمه تمام بود که محسن را در ۲۴ اردیبهشت سال ۶۴ اعدام کردند، اثر نیمه تمام پس از مدتی به دست محمود و محمدعلی بهکیش رسید و آنها به یاد محسن بهکیش، ستارهی دیگری به آن اضافه کردند و خودشان نیز در کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ اعدام شدند. یادشان را زنده و گرامی میداریم تا روزی دادمان را از بیدادگران بستانیم! منصوره بهکیش Copyright: gooya.com 2016
|