دوشنبه 21 تیر 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

عباس کیارستمی، شاعر عاشق، غلامرضا امامی

وقتی که آمد، آمد
وقتی که بود، بود
وقتی که رفت، بود.

"عباس کیارستمی"

سر خیابان جم، بیمارستان جم است، همانجا که با اهمال، شعله شمع جانش رو به خاموشی نهاد ، تن خسته اش تسلیم شد، تسلیم آنان که او را نمی شناختند، بنا بود پدری پزشک عمل و درمانش کند، پدر وقت نداشت! این مهم به پسر سپرده شد، او هم وقت نداشت، ایام نوروز بود! پس دستیاری دست به کار شد و شد آنچه شد... و فرموده بودند پس از عمل دریافتم که بیمارم چهره ای است! انگار در این ملک باید کسی باشی، چهره ای باشی، که درمانی یابی و بر بستر بیمارستانی بیارامی.

با کمی فاصله، ساختمان بلند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که حالا کانون زبان شده است. از سال ۵۰ با هم همکار و همراه بودیم، او در بخش سینمایی کارش را آغاز کردو من ویراستار در انتشارات....



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


همیشه عینک تیره ای به چشم داشت، ازپس ان شیشه تارو تیره، از دیده و دلش نور می تابید، زیبایی زندگی را می دید و می نمایاند...

بچه اختیاریه نقاشی خوانده بود، به گرافیک روی آورده بود، به مکتب و مدرسه سنیمایی نرفته بود، اما به غمزه مساله آموز صد مدرس شده بود. و گُدار گفته بود سینما با کیارستمی تمام شد... و نام نامی وی در زندگیش بر قله سینماگران قرن قرار گرفت. چراغش در این خانه می سوخت و نقش بر این بوم می زد. با همه بی مهری ها که دیده بود دل و مهر به این خاک پاک بسته بود.

پس از انقلاب، حداقل هفته ای یک بار باهم بودیم، در شورای تولید کانون، او بود و سید محمد بهشتی، مهدی حجت و غریب پور و من... می خواستیم آن مرغک بخواند و خوش بخواند. دو سالی سخت کوشیدیم، من به رم رفتم. او ماند. چند سال بعد در رم دیدمش.

گفتم عباس جان کانون برای تو آغاز بود، دریاچه ای بود که در آن شنا آموختی، دنیا بزرگ است و در دریای زندگی تو نهنگی... لبخندی زد و گفت. اما من از آن چشمه می نوشم. خرسندم که این سالها مدیران فعلی کانون به دیدارش رفتند و پیمان و پیوند مهر گسسته را پیوستند.

عباس ، به بسیار هنرها آراسته بود، فیلمساز بود، شاعر بود، نجار بود، نقاش بود، عکاس بود. در او مهارت و معنا، شعر و شعور و شیدایی آمیخته شده بود. شاعر بود و شعر دوست. همیشه طنزی در بیان داشت و شعری بر زبان. حافظه شگفتی داشت. در نوجوانی تمامی دیوان حمیدی شیرازی را به خاطر سپرده بود و در گذر سال ها از یاد نبرده بود. هم سروده های سعدی و مولانا و حافظ را از حفظ می خواند و هم شعرهای نیما و سهراب و احمدی را. فیلم هایش به شعر می ماند، شعر مجسم یا شعر مصور.

پارسال از نوشته ها و ترجمه های تازه ام پرسید. به او گفتم قصه بلندی نوشته ام با نام "پرنده و دیوار" دلم می خواهد عکسهای دیوارهای تو همراه قصه ام در آید، قصه را برایش گفتم به مهربانی و گرمی با لبخندی گفت: حتما. حرفی ندارم کار تازه ای است، کارها را به بهمن پور داده ام بگو که موافقم.

عباس ساده بود، مثل کارهایش ، متل سخن سعدی، ساده و سهل و ممتنع... دقیق بود، رفیق بود. به زندگی دلبسته بود و زیبایی را می ستود، شادی را برای همه می خواست و بر سفره گسترده دوستی همه را به مهمانی بر سفره صلح فرا می خواند... از نفرت و خشم و خشونت بیزار بود با وقار بود. هوشمند بود و فرزانه و فروتن. آرام بود اما در پس این آرامش شوری پنهان بود، بی قرار بود. بازیگران فیلم هایش مردم معمولی بودند، نمی خواست از شهرت هنرپیشه های نامی بهره برد و فروش فیلم هایش بالا رود، به فکر جلب جیب مشتری و گیشه نبود. به فکر تلنگری بود بر دل و پرسشی در اندیشه... سودایی بلند در سر داشت. واقع گرایی بود در پی شناخت. می خواست پلی بزند از تعبیری در واقعیت و گشودن راهی برای تغییر واقعیت و گذر از واقعیت به حقیقت. در این سیر و سفر مرز زمان و مکان را در نوردید و به ابدیت و جاودانگی ره سپرد.

پر شور و شوق بود... می خواست رازها گشاید و راه ها نماید و یکجا نماند. می دانم که مرگ پایان کبوتر نیست. او تمام نشد، ادامه می یابد در فیلم هایی که ساخت. گیلاس ها نمی میرند، دوباره به بهاران شکوفه می دهند و به تیرماه می رسند.

او را می بینم که پیوسته در راه و رفتن بود... به سوی خانه دوست و زیرسایه درختان زیتون متل یک عاشق راند، مثل یک عاشق ماند. تیر ماه زاد روزش بود و پروازش ....

بی گمان در ماه گیلاس، طعم خوش گیلاس را بر زبان داشت. بادها در گذرند، اما او ماند، او را می بینم که عاشقانه می رود، عاشقانه می خواند و خوش می خواند.

بایدعاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت

از "روزنامه شرق، یکشنبه ۲۰ تیرماه


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016