گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 تیر» "بدرقه کیارستمی با شکوه نبود، متاسفم" 21 تیر» پیکر عباس کیارستمی در تهران تشییع شد + تصاویر و فیلم مراسم
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! عباس کیارستمی، شاعر عاشق، غلامرضا امامیوقتی که آمد، آمد "عباس کیارستمی" سر خیابان جم، بیمارستان جم است، همانجا که با اهمال، شعله شمع جانش رو به خاموشی نهاد ، تن خسته اش تسلیم شد، تسلیم آنان که او را نمی شناختند، بنا بود پدری پزشک عمل و درمانش کند، پدر وقت نداشت! این مهم به پسر سپرده شد، او هم وقت نداشت، ایام نوروز بود! پس دستیاری دست به کار شد و شد آنچه شد... و فرموده بودند پس از عمل دریافتم که بیمارم چهره ای است! انگار در این ملک باید کسی باشی، چهره ای باشی، که درمانی یابی و بر بستر بیمارستانی بیارامی. با کمی فاصله، ساختمان بلند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که حالا کانون زبان شده است. از سال ۵۰ با هم همکار و همراه بودیم، او در بخش سینمایی کارش را آغاز کردو من ویراستار در انتشارات.... همیشه عینک تیره ای به چشم داشت، ازپس ان شیشه تارو تیره، از دیده و دلش نور می تابید، زیبایی زندگی را می دید و می نمایاند... بچه اختیاریه نقاشی خوانده بود، به گرافیک روی آورده بود، به مکتب و مدرسه سنیمایی نرفته بود، اما به غمزه مساله آموز صد مدرس شده بود. و گُدار گفته بود سینما با کیارستمی تمام شد... و نام نامی وی در زندگیش بر قله سینماگران قرن قرار گرفت. چراغش در این خانه می سوخت و نقش بر این بوم می زد. با همه بی مهری ها که دیده بود دل و مهر به این خاک پاک بسته بود. پس از انقلاب، حداقل هفته ای یک بار باهم بودیم، در شورای تولید کانون، او بود و سید محمد بهشتی، مهدی حجت و غریب پور و من... می خواستیم آن مرغک بخواند و خوش بخواند. دو سالی سخت کوشیدیم، من به رم رفتم. او ماند. چند سال بعد در رم دیدمش. عباس ، به بسیار هنرها آراسته بود، فیلمساز بود، شاعر بود، نجار بود، نقاش بود، عکاس بود. در او مهارت و معنا، شعر و شعور و شیدایی آمیخته شده بود. شاعر بود و شعر دوست. همیشه طنزی در بیان داشت و شعری بر زبان. حافظه شگفتی داشت. در نوجوانی تمامی دیوان حمیدی شیرازی را به خاطر سپرده بود و در گذر سال ها از یاد نبرده بود. هم سروده های سعدی و مولانا و حافظ را از حفظ می خواند و هم شعرهای نیما و سهراب و احمدی را. فیلم هایش به شعر می ماند، شعر مجسم یا شعر مصور. پارسال از نوشته ها و ترجمه های تازه ام پرسید. به او گفتم قصه بلندی نوشته ام با نام "پرنده و دیوار" دلم می خواهد عکسهای دیوارهای تو همراه قصه ام در آید، قصه را برایش گفتم به مهربانی و گرمی با لبخندی گفت: حتما. حرفی ندارم کار تازه ای است، کارها را به بهمن پور داده ام بگو که موافقم. عباس ساده بود، مثل کارهایش ، متل سخن سعدی، ساده و سهل و ممتنع... دقیق بود، رفیق بود. به زندگی دلبسته بود و زیبایی را می ستود، شادی را برای همه می خواست و بر سفره گسترده دوستی همه را به مهمانی بر سفره صلح فرا می خواند... از نفرت و خشم و خشونت بیزار بود با وقار بود. هوشمند بود و فرزانه و فروتن. آرام بود اما در پس این آرامش شوری پنهان بود، بی قرار بود. بازیگران فیلم هایش مردم معمولی بودند، نمی خواست از شهرت هنرپیشه های نامی بهره برد و فروش فیلم هایش بالا رود، به فکر جلب جیب مشتری و گیشه نبود. به فکر تلنگری بود بر دل و پرسشی در اندیشه... سودایی بلند در سر داشت. واقع گرایی بود در پی شناخت. می خواست پلی بزند از تعبیری در واقعیت و گشودن راهی برای تغییر واقعیت و گذر از واقعیت به حقیقت. در این سیر و سفر مرز زمان و مکان را در نوردید و به ابدیت و جاودانگی ره سپرد. پر شور و شوق بود... می خواست رازها گشاید و راه ها نماید و یکجا نماند. می دانم که مرگ پایان کبوتر نیست. او تمام نشد، ادامه می یابد در فیلم هایی که ساخت. گیلاس ها نمی میرند، دوباره به بهاران شکوفه می دهند و به تیرماه می رسند. او را می بینم که پیوسته در راه و رفتن بود... به سوی خانه دوست و زیرسایه درختان زیتون متل یک عاشق راند، مثل یک عاشق ماند. تیر ماه زاد روزش بود و پروازش .... بی گمان در ماه گیلاس، طعم خوش گیلاس را بر زبان داشت. بادها در گذرند، اما او ماند، او را می بینم که عاشقانه می رود، عاشقانه می خواند و خوش می خواند. از "روزنامه شرق، یکشنبه ۲۰ تیرماه Copyright: gooya.com 2016
|