شنبه 2 مرداد 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
31 تیر» خنده و خاموشى و ضد فراموشى! ف. م. سخن
22 تیر» رجوى و گروهش را شما كشتيد! ف. م. سخن
پرخواننده ترین ها

گفت و گو با محمد رياض، تروريست قطار وورتسبورگ، ف.م.سخن

wolfs-sokhan23.jpg
بعد طرف شروع كرد به عربى مرا صدا كردن كه فقط «هل انت السيد سخن؟!» اش را مى فهميدم. من هم همان طور نيم خيز در حالى كه دانه ى آخر تخمه به جلوى لب پايين ام چسبيده بود، و كاسه ى تخمه در دست ام خشكيده بود، هر چى زور زدم كه از عربى دوران درس چيز به ياد بياورم جز شعر انا الديك من الهندى چيزى يادم نيامد و حتى كلمه ى «بله» را فراموش كردم! به هر حال با هر بدبختى يى بود گفتم: آرى! آي اَم السيد السخن! وات ايز ديس؟!

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


من نمى دانم چرا هر چه ماجراى عجيب غريب است سرِ من بدبخت مى آيد. قبلا گفته ام و خوانده ايد كه پيامبران و امامان عزيز، هر وقت عشق شان مى كشد، وقتى كه من خواب هستم به سراغ ام مى آيند و انگار منزل عمه جان شان باشد، نصف شب چراغ را روشن مى كنند و با سر و صداى بلند در خواب با من صحبت مى كنند! حالا خودشان در اثر ناراحتى وجدان از سرنوشت بشريت خواب شان نمى برد يا چه، من نمى دانم، ولى منِ بيچاره چه گناهى كرده ام كه اينها دم به دم به خواب من مى آيند و پيغام-پسغام شان را براى شما خوانندگان عزيز «خبرنامه ى گويا» اعلام مى كنند. نتيجه اش اين مى شود كه وقتى از خواب بيدار مى شوم، چون با اين آدم هاى بى فكر در خواب مصاحبه و گفت و گو كرده ام، خسته و كوفته مثل آدم هاى كتك خورده هستم كه با يك ليوان گنده قهوه ى تلخ هم خستگى ام در نمى رود و تمام روز بايد به جاى كار كردن، خميازه بكشم.

حالا بدبختىِ تماس با ١٢٤٠٠٠ پيغمبر و ١٤ معصوم كم بود روح قاتلان عزيز هم راه تماس با منِ گردن شكسته را پیدا كرده اند و مى ترسم از فردا، از اصغر قاتل و بيجه تا تروريست هاى نيس و وورتسبورگ توو صف بايستند كه من از حال و احوالِ آنْ دنيايى شان براى شما بنويسم.

حالا چى شده؟! هيچى! چى مى خواستى بشه! ديشب كه خير سرم بعد از مدت ها يك كاسه تخمه محبوبى گذاشته بودم جلوى روم و نشسته بودم پاى تلويزيون داشتم به سريال «معماى شاه» نگاه مى كردم، يكهو تصوير رفت!

همين جور كه داشتم پوست تخمه را كه به انگشتانم چسبيده بود از دستم جدا مى كردم و آخرين تخمه ى پوست كنده را فرو مى دادم، پا شدم چراغ اتاق را روشن كنم كه ديدم صداي فش فش برفك تلويزيون كم و زياد شد!

هنوز كاسه ى تخمه در دستم بود كه يك چيزى گرمپ خورد به صفحه ى تلويزيون! نه از اين ور تلويزيون، بلكه از اون ور تلويزيون! يا ابوالفضل! اين ديگه چى بود! همين طور كه در جايم خشك مانده بودم ديدم انگار پشت شيشه ى تلويزيون، يعنى آن جايى كه برفك هست، كتك كارى شده باشد، يك سر و صداهاى قيژ و ويژ و اينا مى آيد و يك دفعه سايه ى سياه يك صورت از بغل، با دو تا كف دست آمد محكم خورد به شيشه ى تلويزيون و انگار گردن يارو را نگه داشته باشند همين طورى فيكس روى برفك ها به صورت سياه رنگ ماند!

من كه عين برق گرفته ها شده بودم و ان من يجيب مى خواندم و در همان حالت نيمه ايستاده با كاسه ى تخمه و شلوار پيژامه، بدن ام خشك شده بود، يك صدايى قاطى صداى برفك ها شنيدم كه مثل اين بود كه آدم، دكمه ى پيدا كردن موج راديو را بگرداند. بعد صدا انگار روى فركانس درست پخش شود، قشنگ، واضح و شفاف شد.

بعد طرف شروع كرد به عربى مرا صدا كردن كه فقط «هل انت السيد سخن؟!» اش را مى فهميدم. من هم همان طور نيم خيز در حالى كه دانه ى آخر تخمه به جلوى لب پايين ام چسبيده بود، و كاسه ى تخمه در دست ام خشكيده بود، هر چى زور زدم كه از عربى دوران درس چيز به ياد بياورم جز شعر انا الديك من الهندى چيزى يادم نيامد و حتى كلمه ى «بله» را فراموش كردم! به هر حال با هر بدبختى يى بود گفتم: آرى! آي اَم السيد السخن! وات ايز ديس؟!

كه انگار سايه ى محترمِ كوبانده شده به صفحه ى تلويزيون، فهميد كه چه مى خواهم بگويم با زبان فارسى ناسليسى گفت: من، محمد رياض هستم!
image1.JPG
گفتم: محمد رياض كيه؟ تو چى مى خواى از من!

گفت: تو اين همه خبر در باره ى من نوشتى و اون عكس چاقو به دست منو چاپ كردى، اسم منو نمى دونى!

گفتم: اِ شمايى! سام عليك! اينجا چيكار مى كنى؟! چرا رفتى مثل پولترگايست توو تلويزيون؟! كجايى الان آ ممد؟! مگه بهشت نيستى عزيز جان؟!
ممد رياض در حالى كه به شدت عصبانى بود گفت: بهشت؟! كدوم بهشت؟! نخير! من كف قبرم خوابيدم، دارم با اجازه ات كم كم تجزيه مى شم!

با تعجب گفتم: يعنى ممد آقا، وقتى بعد از ساطورى كردن مسافراى قطار وورتسبورگ آلمان، اومدى از قطار در رى و بد شانسى ات پليس اونجا بود و زد به لقاء الله «پيوستوندت»، هفتاد حورى از اون بالا، با كله شيرجه نزدن روت و تو رو تا بهشت همراهى نكردن؟!

ممد كه انگار خيلى شاكي بود و مثل آدم هاى فريب خورده حرف مى زد داد كشيد: كدوم بهشت؟ كدوم حورى؟ مى گم من كفِ قبرم و توو تاريكى گير كردم و هيچ جور هم نمى تونم بيرون بيام! اينجام كه الان هستم نمى دونم كجاست ولى خودم با خودم درگيرم و هى اين ور و اون ور تابوت مى خورم. بعد يهو تو رو ديدم كه داشتى تخمه مى شكستي! گفتم بگم به ديگران بگو، يهو گول نخورن بيفتن توو جايى كه من گير افتادم!

گفتم: ممد جون يه دقيقه صبر كن من برم اين آى فون رو بيارم صدات رو ضبط كنم...
image2.PNG
محمد كه جوشى شده بود يهو يه نعره اى سر من كشيد و گفت: اى آي فون بيارم و زهر مار! من مى گم اينجا گير كردم، دارم دست و پا مى زنم برگردم بيام بيرون، برم سرِ خونه و زندگى ام تو آلمان، پهلوى اون خانواده ى مهربون، لباس جين قشنگ ام رو بپوشم، هدفون آي فون ام را بگذارم تو گوشم، موسيقى قشنگ بشنوم، دختراى قشنگ و مهربون آلمانى رو ببينم، برم دنبال درس و كارم... عجب غلطى كردم اين كار رو كردم! به دادم برس!

گفتم: ممد جون! اعصاب خودت رو كنترل كن! باز كه دارى جوشى مى شى! آخه از دست من چه كارى ساخته است؟! يه گندى زدى، تموم شد رفت. آبروى هر چى افغانستانى و پاكستانى و پناهنده هاى خاورميانه رو بردى! اونايى كه اون طرف هستن مى گن اين روزا هر كى به آدم هايى شبيه به تو و من برخورد مى كنه، سعى مى كنه بره اون طرف خيابون، حتى آدم هايى كه باز شبيه به من و تو هستن! هيچ مسلمونى جرات نداره در انظار عمومى، حتى زير لب بگه «الله اكبر» چون ممكنه مردم با سرعت از كنارش در بِرَن! يعنى كارى كرديا آق ممد!

ممد كه صداش از شدت عصبانيت خش افتاده بود به من گفت: يعنى كارى نمى تونى واسه من بكنى؟ يعنى من همينجا بايد تو تاريكى قبر بمونم و تجزيه بشم؟
گفتم: نه عزيز جان! عصبانى نشو! مى دونم اگه اينجا بودى ممكن بود بزنى گردن من را هم خرد كنى، ولى من سعى مى كنم پيغام ات رو به جووناى ديگه اى كه مثل تو فكر مى كنن برسونم و بگم زندگى شون را بكنن، چون اون طرف هيچ خبرى نيست! نه حورى هست، نه بهشتى، نه هيچ چيز ديگه اى!

ممد در حالى كه كاملا نااميد شده بود با صدايى محزون گفت: آره آقا سخن! بهشت همونجا توو آلمان بود! با اون آدماى مهربون! با اون دختراى قشنگ و پسراى شاد! من انگار اشتباه كردم! ببخش مزاحم تخمه خوردن و سريال ديدن ات شدم. ما كه افتاديم تووى تابوت! حيف شد كه قدر زندگى رو ندونستم! حيف!...

... و ناگهان سايه از صفحه ى تلويزيون جدا شد و داخل برفك ها حل شد. بعد سريال «معماى شاه» كه به آخراش رسيده بود، شروع شد به پخش شدن. من دوباره نشستم و كاسه به دست، چرت و چرت تخمه ام رو شكستم!...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016