گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
10 مرداد» نگاهی دوباره به قاضی صلواتی و «برادر همسرش» ، ایرج مصداقی28 خرداد» اگر بهشتی زنده میماند چه میشد؟ ایرج مصداقی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! خروج مأموران ساواک از کشور در دیماه ۵۷،سفر به اسرائیل و اخراج از این کشور، گفتگوی ایرج مصداقی با پرویز معتمدگیج و ویج بودم. من سه ماه قبل تو خانه امن ساواک به سر میبردم. طرحمان این بود که به برنامهها پایان بدهیم و خاطیان و عاملان اغتشاش را دستگیر کنیم. حالا در به در برای خروج از کشور بودم. خیلی حالم بد بود. با خودم فکر میکردم چرا اداره به من پول نمی دهد. من جز خدمت بیشائبه و محروم کردن خود و خانوادهام از بسیاری امکانات رفاهی چه خطایی مرتکب شده بودم که حالا باید زودتر از مملکت خارج میشدم.
وضعیت کمیته مشترک در روزهای بحرانی سال ۵۷ چگونه بود؟ پرویز معتمد: کمیته مشترک بعد از برکناری عطارپور و حضور هیئتهای صلیب سرخ و عفو بینالملل و بازدید آنها از زندانها عملاً تضعیف شد. وقتی که در خرداد ۱۳۵۷ سپهبد ناصر مقدم رئیس اداره دوم ارتش به ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور تعیین شد، فاتحه ساواک و کمیته مشترک و کشور خوانده شد. مقدم در باند فردوست بود و به توصیهی او به ریاست ساواک رسید. میدانید که او در سال ۱۳۴۹ رئیس اداره سوم یا امنیت داخلی ساواک بود که برکنار شد و آقای پرویز ثابتی جایگزین او شد. آنجا هم فردوست او را گذاشته بود. همان وقت هم که مقدم به جای نصیری انتخاب شد خیلی ها در ساواک مخالف بودند. او از قدیم با رؤسای جبهه ملی و نهضتآزادی ارتباط داشت بعداً در دوران انقلاب گندش درآمد که کار از کار گذشته بود. ایرج مصداقی: بله شنیدم مخالفان زیادی در ساواک داشت. همان موقع سرلشکر علی معتضد که قائم مقام ساواک بود به عنوان اعتراض استعفا داد. یک چیز عجیب که ذهن من را اشغال کرده این است که مقدم در فروردین ۱۳۵۷ به آمریکا سفر کرده بود و بهشتی هم در همان دوران سفری به آمریکا داشت. و نکتهی عجیبتر این که در خردادماه ۱۳۵۷ مقدم رئیس ساواک شد. من گفتگوی داییام سپهبد احمدعلی محققی با ولی نصر را گوش دادم. ولی نصر قبلاً دمخور سلطنتطلبهای دو آتشه بود الان به میمنت نزدیکی پدرش سیدحسین نصر به رژیم، او هم به این سمت تمایل پیدا کرده و در نقش لابی رژیم و شرکتهای نفتی ایفای وظیفه میکند. هر بحثی هم که مطرح میشود او یک جور موضوع را به رژیم ربط میدهد و این که بایستی منافع آن در منطقه را در نظر گرفت و در بازیها شرکتش داد. سیدحسین نصر سابقاً ریاست دفتر فرح پهلوی را به عهده داشت، همدرس مطهری بود و حداد عادل وردست او بود؛ حالا سر پیری فیلاش یاد هندوستان کرده و با دوستان قدیمیاش نزدیک شده. ظاهراً اسلامپناهیاش کار خود را کرده است. بعد از انتخاب سپهبد مقدم چه شد؟ پرویز معتمد: مقدم از قبل با سران نهضت آزادی و جبهه ملی رابطه داشت. دست ما هم بیشتر از قبل بسته شد. دستگیری و مجازات عاملان ناآرامیها را قبول نمیکردند. در صورتی که کاری نداشت جمع کردن آنها. اسامی همه آنها تهیه شده بود. من در سال ۱۳۵۷خودم مدتی در خانه امن ساواک در آمادهباش بودم. منتظر دستور بودیم. اگر یادت باشه چند تا خانه امنها را برایت توضیح دادم. وقتی در آبانماه ۱۳۵۷ آقای ثابتی برکنار شد و کشور را ترک کرد دیگر کمیته مشترک از هم پاشید. (۱) چه اتفاقی افتاد که شما کشور را ترک کردید؟ پرویز معتمد: اوضاع درهم برهمی بود. در خبرها بود که دستور ترور مرحوم غلامحسن صدیقی با موافقت آیتالله خمینی صادر شده است و چون گزارش خبر در بولتن شرفعرضی درج شده بود، پادشاه به ساواک دستور داده بودند با قدرت از آن مرحوم مراقبت شود و به مدت یک ماه تا رفع خطر مراقبت از آن مرحوم ادامه داشت. دفتر من در طبقه سوم کمیته مشترک بود. در یکی از روزهای بحرانی کشور که شایعه نخستوزیری شاهپور بختیار پیش آمده بود یک افسر شریف شهربانی به نام ستوان صمدی که بیچاره هیچکاره بود و بعد از انقلاب اعدام شد گزارش شنود یک مکالمه را روی میز من گذاشت. او خیلی وقت نبود که به ساواک منتقل شده بود. آیا شما بختیار را هم شنود میکردید؟ پرویز معتمد: فقط بختیار شنود نمیشد، دستور ریاست کمیته این بود که مکالمات افراد مورد تماس ارتشبد قرهباغی و شاهپور بختیار همه روزه قبل از ۶ بعدازظهر به دفتر ریاست ساواک ارسال شود. از بخش فنی درخواست کردم ۵ نوار خط تلفن.... (مربوط به شاهپور بختیار، قرهباغی، کریم سنجابی، مهندس مهدی بازرگان و احمد صدر حاجسیدجوادی) قبل از ۱ بعد اظهر تا اطلاع ثانوی به دفتر کمیته تحویل گردد. مرحوم شاهپور بختیار شدیداً تلاش میکرد از یاران گذشته وزرای خود را انتخاب کند متأسفانه از پاریس راه بسته بود. اطلاعاتی که کمیته از منابع خود در تهران در رابطه با مکالمات ابراهیم یزدی با همفکرانش کسب میکرد جالب و قابل درج در بولتن شرفعرضی هم بود. ایرج مصداقی: احتمالاً تاریخ این شنود بایستی از ۷ دیماه به بعد باشد چون در همان روز گفته میشد که به صلاحدید سپهبد مقدم بختیار با شاه در کاخ نیاوران دیدار کرده و پیشنهاد نخستوزیری را پذیرفته و ۹ دیماه بختیار موافقت خودش را اعلام کرد. پرویز معتمد: من حافظهام یاری نمیکند اما باید همین روزها بوده باشه. دقیقهای بعد گزارش را رؤیت کردم. مکالمهای بود بین شاهپور بختیار و فردی که شناخته نشد. رفتم کنار میز ستوان صمدی از ایشان خواستم مکالمه را گوش کنم. ناشناسی بسیار مؤدبانه سوال میکند قربان ترتیب آنها را میدهند. پاسخ بختیار، عجله نکن به مقدم گفتم، شما صبر داشته باش. ناشناس میگوید آخه هرکدام از این ها چندین پاسپورت دارند. اگر فرار کنند دستمان خالی است. زیر گزارش همکارم نوشتم «نظر دوست بختیار، دستگیری مأمورین کمیته مشترک است» گزارش را در اختیار رئیس گروه اطلاعات قرار دادم. این گزارش آغاز خروج ما از کشور شد. مورد را برخلاف مقررات اداریام بطور خصوصی با همکارانم در میان گذاشتم. مکالمه دوم چند ساعت بعد از صحبتهای فرد ناشناس با مرحوم بختیار بود. سپهبد ناصر مقدم پس از تعارفات اولیه از مرحوم بختیار سؤال کردند، خبر تازه؟ مرحوم بختیار پاسخ دادند من ۶ وزیر در نظر گرفتم از دوستان خوب من هستند با دو نفرشان هم صحبت کردم موافق بودند. سپس اسامی ۶ نفر را به مقدم اطلاع دادند. مرحوم بختیار ادامه دادند چند روز قبل که خدمت شاه بودم در مورد ساواک و پرسنل به عرض ایشان رساندم و نظر ایشان را جویا شدم. ایشان فرمودند شما چند روز آینده مسئول مملکت هستید با مقدم این مشکلات را حل کنید. مقدم گفت اعلیحضرت در مورد تشکیلات ساواک به بنده هم فرمودند شاید بختیار نیاز داشته باشد ولی در مورد پرسنل حتماً به فکر آنها باشید. به هر حال موضوع را با خود بختیار حل کنید. اگر انحلال ساواک هم کمکی به ایشان خواهد شد حتما این کار را انجام دهید. چون شما در مورد پرسنل کمیته گفته بودید من اکنون به اطلاع شما میرسانم من با نظر اعلیحضرت موافق هستم، ساواک در اختیار دولت هست تصمیم با شماست. مرحوم بختیار گفتند نظر من پرسنل کمیته هست. ساواک که باید منحل بشود. مقدم پاسخ داد اگر ساواک منحل بشود بنابر این بنده برمیگردم ارتش . بختیار دستپاچه شد و گفت نخیر بنده از شما خواهش میکنم به من کمک کنید. اجازه دهید شب در منزل بنده صحبت میکنیم. قطع مکالمه. پرویز معتمد: بله همین طور است. من که خودم در شنود به گفتگوها گوش داده بودم. به دلیل برنامه ای که مرحوم بختیار برای دستگیری ما داشت، مامورین اطلاعاتی کمیته مشترک به ساختمانD اداره مرکزی احضار شدند. ملاقاتهای شخصیتها و ... در این سالن انجام میشد. آن موقع رئیس کمیته سرهنگ هرمز آیرم بود. رئیس سازمان معدوم ناصر مقدوم بعد از چند دقیقهای آمد و بعد از حال و احوالپرسی کردن گفت پیامی که برای شما دارم این است که هرچه زودتر باید از کشور خارج شوید، در غیر این صورت دستگیر خواهید شد. تو را به خدا ببین، رئیس یک تشکیلات امنیتی مثل ساواک، چه کسی بوده است و با مأموران خودش چگونه برخورد میکرده؟ همه هاج و واج مانده بودند. بچهها گفتند چطوری خارج شویم، ما که پول نداریم. امکان در خارج زندگی کردن نداریم. راست میگفتند. ما هیچکدام پول نداشتیم. ما کارمند دولت بودیم با حقوقی مشخص. درآمد ملک و یا سرمایه خاص شخصی نداشتیم. اداره وام میداد خانه میخریدیم و ... یکی از بچهها یقه تیمسار را گرفت و ناسزا گفت. مقدم سرش بالا بود و اصلا به کسی اجازهی صحبت نداد. خودش هم هیچ حرفی نزد. رئیس دفترش و یک گارد هم با او بودند. یک مقدار هم میترسید. میدانست که مخاطبانش میتوانند به زندگیاش پایان دهند. کسی به به تیمسار ناسزا گفت بعد انقلاب دستگیر و اعدام شد. آیا دستگیری مأموران کمیته مشترک در راستای دستگیری بلندپایگان کشوری و لشکری مثل نصیری و هویدا و آزمون و داریوش همایون و نیک پی و ... بود که با هیاهوی بسیار انجام گرفت؟ پرویز معتمد: بله دقیقاً. بالاخره میخواستند سرو صدایی کنند لابد. برایتان توضیح دادم قبلاً که دستگیری ۸۷ نفر یا ۷۸ نفر (چیزی در این حدود) [بلندپایگان کشوری و لشکری] توسط کمیته مشترک صورت گرفت. ارتشبد ازهاری در هماهنگی با فرمانداری نظامی احتمالاً دوم آبانماه لیست کسانی را که بایستی دستگیر میشدند به کمیته مشترک ابلاغ کرد و بر اساس آن بازداشتها شروع شد که در یک مورد به خودکشی سپهبد خادمی در آشپزخانهاش منجر شد که توضیح اش را خدمتات دادم. (بعداً بطور جداگانه شرح خواهم داد چرا که آقای سیروس علایی در مصاحبه با بیژن فرهودی دروغ گفته است) البته بعضیها هم با تلفن و یا با روابطی که داشتند خودشان رجوع کردند. مثلاً مهندس روحانی وزیر آب و برق که با آقای ثابتی آشنا بود، با تلفن او، خودش را معرفی کرد. یا هویدا به گونهای دیگر و ... پشت این سیاستها احتمالاً هوشنگ نهاوندی و رضا قطبی و ... بودند. پادشاه آن روزها بیمار بود و مستأصل و درمانده. علیا حضرت به دلیل بیماری پادشاه و عدم اطلاع از مسائل پشت پرده که در آن روزها در جریان بود باورشان این بود که اطرافیانشان رضا قطبی، هوشنگ نهاوندی، جمشید آموزگار، سناتور جفرودی و ... قادر خواهند بود اوضاع را تحت کنترل درآورند. شما پس از شنیدن سخنان مقدم تصمیم به خروج گرفتید؟ پرویز معتمد: بله؛ من اطلاعات شنودی هم داشتم. میدانستم چه خبر است و چه سرنوشتی در آینده منتظرمان خواهد بود. سرخود که نمیتوانستم پستام را ترک کنم. اما پس از صحبت مقدم دلیلی برای ماندن نداشتم و بایستی هرچه زودتر کشور را ترک میکردم. خطر دستگیری را جدی میدیدم. به همین دلیل در اسرع وقت همراه با زن و بچهام خارج شدم. غالب کسانی که خارج شدند بدون زن و بچه بودند. چرا بسیاری از اعضای کمیته مشترک به ویژه بازجویان و مسئولانی همچون بهمن نادری پور و آرش و کمالی و ... کشور را ترک نکردند؟ مگر مقدم به صراحت از طرح دستگیری شما صحبت نکرده بود؟ مگر خود شما موضوع شنود را با دیگران در میان نگذاشته بودید؟ پرویز معتمد: مشکل اصلی همه، مالی بود. این که در خارج از کشور چگونه زندگی کنند. آن موقع مثل الان نبود که هرکسی بیاید پناهنده بشود و از حقوق پناهندگی برخوردار باشد. باید دست به جیب میشدی. کارمندان ساواک درآمد خاصی به جز حقوق دولتی نداشتند که آن هم کفاف زندگی در خارج را نمیداد. به خصوص که وقتی کشور را ترک میکردی دیگر به حقوق ات هم دسترسی نداشتی. هرکس ماند به خاطر مشکلات مالی بود و جانش را هم رویش گذاشت.. ما که اهل دزدی و زد و بند نبودیم. با وجود سیستم نظارتی امکانش هم نبود. مثل حالا نبود. شما مشکل مالی را در شرایطی که بانکها هم بسته بود چگونه حل کردید؟ پرویز معتمد: من هم مانده بودم چه کار کنم. از طرفی نمیخواستم به آشنایانم رو بیاندازم که یک موقع نه بگویند و بعد در خجالتشان بمانم. همینطور نمیخواستم کسی در جریان خروجم از کشور باشد. بانکها بسته بود. بد وضعی بود خودت که بهتر میدانی. گیج و ویج بودم. من سه ماه قبل تو خانه امن ساواک به سر میبردم. طرحمان این بود که به برنامهها پایان بدهیم و خاطیان و عاملان اغتشاش را دستگیر کنیم. حالا در به در برای خروج از کشور بودم. خیلی حالم بد بود. با خودم فکر میکردم چرا اداره به من پول نمی دهد. من جز خدمت بیشائبه و محروم کردن خود و خانوادهام از بسیاری امکانات رفاهی چه خطایی مرتکب شده بودم که حالا باید زودتر از مملکت خارج میشدم. به یاد یک زندانی سیاسی افتادم، چند سال قبل یک صحنه برای مادر پیرش دم در اوین پیش آمد که من بهش کمک کردم و ترتیب ملاقات با پسرش را در اتاق ملاقات دادم. پیرزن در گرمای ۴۰ درجه از حال رفته بود. موضوع مربوط به سال ۱۳۵۲- ۱۳۵۳ بود. از بازجوی وی خواستم هر وقت پیرزن آمد به او ملاقات بدهد. پس از بررسی پروندهاش متوجه شدم که به او ظلم شده، در نتیجه ۱۵ ماه زودتر از زندان آزاد شد. یاد اون پیرزن و پسرش افتادم. تلفناش را پیدا کردم و بلافاصله زنگ زدم. خوشبختانه خودش گوشی را برداشت. خیلی خوشحال شدم. هیجانم بالا بود. گفتم نیاز به کمک دارم. میخوام ببینمات. تصورش را بکن اداره به من پول نداده بود و حالا رو به این مرد زده بودم. بلافاصله آمد سر قرار تو میدان فردوسی نبش فیشرآباد. من را بوسید. من حال و حوصله نداشتم. به او گفتم من یک درخواست دارم، پول به اندازه کافی ندارم، ۲ بچه کوچک دارم. میخواهم فردا همراه با همسرم و بچههایم از کشور خارج شویم. تو همه جای دنیا آدمهای خوب هستند. فرقی نمیکنه کی باشی. گفت چی میخواهی؟ گفتم فکرم کار نمی کنه. ببین چه کار میتوانی بکنی. یاد همایون کاویانی یکی از همکارانم افتادم. بازجو بود. یک وقت میخواستم بروم خارج از کشور، صحبت شد که برایم بلیط تهیه کند. میدان فردوسی به طرف میدان شهیاد، دست چپ یک راهرو مانند است، انتهای آنجا یک شرکت هواپیمایی است. یک دفعه یادم افتاد. گفتم برویم ببینم باز است؟ خوشبختانه باز بود. بلیط را آنجا با مشخصات واقعیام تهیه کردیم. میدانستم حتی اگر قرار به دستگیری باشد مدتی طول میکشد تا موضوع را به اطلاع مرز برسانند. مقدم هم میدانست برای همین گفت سریعتر خارج شوید. خودم پاسپورتم را مهر کرده و مقدمات خروج را فراهم کرده بودم. در کشوی میزم مهر و ... داشتم. برای کارهای خاص از آن استفاده میکردیم. تا اینجا خانواده شما اطلاعی نداشتند؟ پرویز معتمد: نه؛ هیچ اطلاعی نداشتند. غروب رفتم خانه. همسرم و بچهها نمیدانستند که ما فردا صبح باید خارج شویم. عازم خانه برادرم شدیم. در راه به او گفتم که ما باید فردا صبح کشور را ترک کنیم. همسرم خیلی معصوم است. ضربههای زیادی خورده است. شوکهای زیادی به او وارد شده است. به خاطر همین شوکها الان خیلی بیمار است. تصورش را بکن یک دفعه میدید من ساعت ۳ بعد از نیمه شب با دو تا عصا آمدم خانه و پایم تیر خورده است. ۶ و ربع صبح رسیدیم فرودگاه. ما دو پاسپورت داشتیم عکس دو فرزندم تو پاسپورت ما بود. بدون هیچ مشکلی خارج شدیم و رفتیم تو هواپیما. تا هواپیما از زمین بلند شد نگران بودم که دستگیر بشویم. اصلاً فکر نمیکردم این سفر تا این حد طولانی شود. شما به تنهایی خارج شدید یا همکاران دیگرتان هم با شما خارج شدند؟ پرویز معتمد: نه تنها نبودم. وقتی آمدیم تو هواپیما، منوچهر وظیفه خواه را دیدم. خیلی خوشحال شدم که تنها نیستم. منوچهر تنها بود. بغل او نشستم. هواپیمای بزرگ ۷۴۷ بود. نشسته بودیم داریوش فروهر با یکی دیگر وارد شد. با او در هواپیما صحبت هم کردید؟ پرویز معتمد: بله. البته اون اول نه. نشستیم تا هواپیما بلند شد. از مرز که گذشتیم خیالمان راحت شد. کم کم گفتم یک برخوردی با وی بکنیم. گفتیم یک مسافر بالاخره میرود دستشویی، در آن زمان صحبت می کنیم. خوشبختانه شرایط خوبی پیش آمد. سلام و علیک کردیم. گفتیم ما داریم در میرویم. او هم گفت من هم میروم این ... را ببینم. درست یادم نیست تعبیر زشتی را به کار برد که باعث تعجب ما شد. گفت دارم میرم ببینم چی میشه. موضوع شنود چندی قبل خانهی دکتر صدیقی را به او گفتم. گفت: حتما اطلاع دارید من هرگز نمیدانستم داخل پاکتی که تحویل دکتر صدیقی دادم چیست؟ من مطئمن بودم راست میگوید و نمیتوانست مطلع باشد چون مکالمهی خانمی که در منزل دکتر صدیقی بود با هوشنگ منتصری را شنود کرده بودم. داستانش را که برایت تعریف کردم. وقتی از مقصد نهایی منوچهر مطلع شد به او گفت به انگلیس نرو. من هم به او گفتم. به او تأکید کردم وضع تو انگلیس خوب نیست به خصوص در ارتباط با تو. با توجه به پروندههایی که تو از آخوندها در ذهنات داری انگلیس جای امنی برایت نیست. چرا او اصرار داشت به انگلیس برود؟ پرویز معتمد: منوچهر وظیفهخواه، بچه هایش انگلیس بودند. اتفاقاً من به او گفتم شاید یک امکانی فراهم شود و بچه هایت را هم بیاوری پاریس. در هر صورت نپذیرفت و به انگلیس رفت. کجا از فروهر جدا شدید؟ پرویز معتمد: تو همان هواپیما جدا شدیم. باهم نبودیم. پاریس یک عده آمده بودند او را ببرند . ما هم یواشکی با زن و بچه رفتیم. چهل ساله بودم که کشور را با همسرم و دو فرزندم ترک کردیم. فکر میکردم به زودی برمیگردیم. چه مدت پاریس بودید؟ پرویز معتمد: ۴ روز در یک هتلی در پاریس بودیم. پول به اندازه کافی نداشتم. نمیدونم ۵ هزار تومان یا ۷ هزار تومان داشتم. اولین کاری که کردم رفتیم بانک و پولمان را به فرانک تبدیل کردیم، آن موقع این امکان بود و ریال را مثل همه ارزهای معتبر دنیا تبدیل میکردند. بعد از پاریس کجا رفتید؟ پرویز معتمد: ما یک فامیلی داشتیم در بروکسل که موضوعاش خیلی اهمیت دارد بدانید. تلفناش را داشتم. دکتر علی لبانی مطلق، استاد دانشگاه بروکسل، شوهر مینا یکی از بستگان من بود. عمویش وکیل مجلس رژیم شد بعداً. از بازاریهای معروف است. ایرج مصداقی. بله منظورتان محسن لبانی مطلق است. نماینده خمینی در بازار بود و بعد از انقلاب هم مدتی ریاست شورای مرکزی اصناف را به عهده داشت. از اعضای مؤتلفه است. من او را خوب میشناسم. پسرش هم در دههی ۶۰ زندانی هوادار مجاهدین بود. در زندان بچهی خوبی بود. آزاد که شد رفت جبهه یا بردندش به جبهه! و در همانجا کشته شد. شهرام (علی) پسر هادی منافی وزیر بهداری دولت موسوی را هم که نوجوان ۱۵ سالهای بود و در ارتباط با اقلیت دستگیر شده بود بعد از آزادی به جبهه بردند و به کشتن دادند. پرویز معتمد: محسن پسر بزرگ رفسنجانی را این علی لبانی بزرگ و تربیت کرده است. دلیل این که محسن هاشمی برای تحصیل به بروکسل آمد وجود این آدم بود. او زمینهای زیادی در لواسان دارد و گفته میشود بخشی از اموال خانواده رفسنجانی هم به نام اوست. وضعیت مالی خیلی خوبی دارد. تو کار فرش هم هستند. یک موقع فرشهای قیمتی و نفیس را به من هم میداد که برایش میفروختم. ما رفتیم بروکسل منزل علی لبانی مطلق. تا وارد شدیم در نهایت بی ادبی از پای تلویزیون بلند نشد. به او گفتم علی میخواهیم اینجا زندگی کنیم. گفت من هم داشتم فکر همین را میکردم. دو ساعت در خانه او بودیم. نگذاشت در خانهاش بمانیم. در آگهی روزنامه یک جایی را نزدیکیهای سفارت آمریکا پیدا کرد. ما هم برایمان فرقی نمیکرد میخواستیم جای گرمی داشته باشیم. آپارتمان دو پیس بود. یعنی یک اتاق و یک آشپزخانه. بچهها را در مدرسه اسم نویسی کردیم. چگونه به سرعت توانستید بچهها را در مدرسه اسمنویسی کنید؟ پرویز معتمد: از شانس ما در آن ساختمان یک خانم ایرانی زندگی میکرد که همسرش در سفارت آمریکا کار میکرد. او صدای بچهها را که بازی میکردند شنیده بود و متوجه شده بود که ما ایرانی هستیم. او بچهها را برد و نامشان را در مدرسه نوشت. روابط نزدیکی با آنها پیدا کردیم. رفت و آمد میکردیم. مشکل مالیتان را چگونه حل کردید؟ پرویز معتمد: دو نفر از بستگان ما که در جریان سیاهکل دستگیر شده بودند در بروکسل زندگی میکردند. جلال و جواد زاویه. وقتی آنها را بردند قزل قلعه من رفتم سراغ عطارپور و گفتم اینها را چرا دستگیر کردید؟ میدانی که عطارپور یک سمتاش کاشی است. ما و میرمطهریها و کاتوزیانها و ... هم همینطور. ۲۰۰۰۰ هزار دلار که میشد ۱۶۹ هزار تومان شمرد و به من داد. خانم ایرانی که همسرش در سفارت آمریکا کار میکرد گفت بیایید بروید آمریکا. من با همسرم صحبت کردم و موافقت او را جلب کردم. پاسپورتهای ما را همسر آمریکایی آن خانم برد سفارت آمریکا. دو روز بعد با سر و وضع مرتبی رفتیم سفارت. دختر بزرگم ۱۰ ساله بود و دختر کوچکم ۶ ساله. دختر بزرگم انگلیسی بلد بود. نقش مترجمی ما را او به عهده داشت. همان جا ویزای آمریکا را زدند. ما باور نمیکردیم. خیلی تشکر کردیم. موضوع رفتن به آمریکا خیلی ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با این که ویزا داشتیم اما کسی را در آنجا نمیشناختیم و فکر میکردم خیلی هم از ایران دور است. به جای آمریکا رفتیم انگلیس که یکی از بستگانم آنجا بود. حاج خداداد بروجردی مدیرکل اداره یکم ساواک یک برادری داشت به نام حاج سرابندی که پسر عمه من بود. در آن زمان سه تا هتل در آنجا داشت. خیلی پولدار بود. ما گفتیم میرویم پیش حاجی. رابطه نزدیکی با هم داشتیم و به من احترام میگذاشت. خانه اش در تهران انتهای خواجه عبدالله انصاری بود. در رژیم هم نفوذ داشت. برادرش را او نجات داد. مدیرکل اداره یکم یعنی کارگزینی بود. درست است در ساواک کارهای نبود اما بالاخره پست مدیرکلی به خاطر تیترش مهم بود. چرا در لندن نماندید چه شد که عاقبت سر از فرانسه درآوردید؟ آیا به سفارت اسرائیل در لندن هم مراجعه کردید؟ تا آنجا که میدانم نه اسرائیل و نه هیچیک از کشورهای اروپایی به جز اتریش و سوئیس آن موقع از پاسپورت ایرانی ویزا نمیخواستند. پرویز معتمد: نه ما سفارت نرفتیم. با بلیط رفتیم فرودگاه لندن. مثل همه مسافران در صف العال قرار گرفتیم. یک چمدان خیلی بزرگ داشتیم. بنابر این سفرتان به اسرائیل برنامهریزی شده نبود. آیا وقتی به تلآویو رسیدید منتظرتان بودند؟ پرویز معتمد: معلومه که نبود. شاید اگر همکارم را در پیکادلی ندیده بودم رفته بودیم آمریکا و سرنوشت دیگری پیدا میکردیم. هواپیما در تلآویو نشست. ما هم در صفی قرار گرفتیم که پاسپورتها را چک میکردند. مسافرها میآمدند میرفتند. دو نفر آنجا بودند به ما اشاره کردند. آمدیم بیرون. پاسهایمان را به آنها دادیم و خودم را معرفی کردم و دلیل اصلی سفرم به اسرائیل را توضیح دادم. شما که با محمد حسن ناصری (عضدی) از ایران رابطه خوبی نداشتید، چطوری در یک ویلا زندگی میکردید؟ پرویز معتمد: مجبور بودیم همدیگر را تحمل کنیم. چارهای نداشتیم. او درس حقوق خوانده بود و رئیس گروه اطلاعات بود. ما همیشه با هم درگیر بودیم. من از شیوهی کار او و بخصوص نوع برخوردش با متهمان راضی نبودم. سالها با هم کار کرده بودیم و همیشه هم با هم اختلاف داشتیم. برای امرار معاش چه کار میکردید؟ آیا حقوقی از دولت اسرائیل دریافت میکردید؟ پرویز معتمد: چه حقوقی؟ ما کاری برای آنها نکرده بودیم که حالا به ما حقوق بدهند. خرجمان پای خودمان بود. ابتدا من و عضدی و رسولی هر سه در یک رستوران کار گرفتیم از ظرفشویی تا ... هرکاری بود انجام میدادیم. سپس در یک کارخانه شیشه مشغول کار شدیم. روزی یک شیشه شکسته به پشت من خورد و باعث خونریزی شدیدی شد. دیگر در آن کارخانه کار نکردم. شما تنها در اسرائیل بودید یا کارمندان دیگر ساواک هم بودند؟ در اخبار رژیم به کرات آمده است که آقای ثابتی پس از ترک ایران به اسرائیل رفت. آیا این اخبار واقعی است؟ آیا او را در اسرائیل دیدید؟ آیا اسرائیل به شما پیشنهاد همکاری داد؟ پرویز معتمد: بله پیشنهاد همکاری دادند و مشکلات از همینجا آغاز شد. شما چه پاسخی دادید؟ با چه مشکلاتی روبرو شدید؟ پرویز معتمد: معلومه من با همکاری مخالفت کردم. نمیتوانستم با یک سرویس خارجی کار کنم. من سر سفره پدر و مادرم غذا خوردم. نمیتوانستم با اجنبی کار کنم هرکس میخواهد باشد. به آنها گفتم من سوگند خوردهام که به سرویس امنیتی کشورم خدمت کنم و به اعلیحضرت وفادار باشم. بنابر این نمیتوانم با شما کار کنم و پیشنهاد آنها را رد کردم. نتیجه آن شد که از ما خواستند ویلا را ترک کنیم و به همین خاطر با مشکلات زیادی روبرو شدیم. آیا جایی که کار میکردید از شغل قبلی شما مطلع بودند؟ پرویز معتمد: نه اطلاعی نداشتند. حتی اسمام را نمیدانستند. اما یک روز یک اتفاقی افتاد و به خاطر فشاری که به من وارد شد مجبور شدم خودم را معرفی کنم. چند وقت بود در اسرائیل زندگی میکردید که مجبور به ترک ویلا شدید؟ پرویز معتمد: بعد از حدود ۶ ماه که در اسرائیل بودیم خانهمان را عوض کردیم. یک روز من با خسرو داشتم فرش تعمیر میکردم که متوجه شدم فردی که تا آن موقع او را ندیده بودم، وارد شد. خسرو بلند شد. بعداً متوجه شدم. حبیب میرآخور یک میلیاردر ایرانی بود که در ژنو هم دو تا فرش فروشی داشت. من اهمیتی به او ندادم. احتمالاً در مورد من شنیده بود. چون در حالی که سرم پایین بود و مشغول کار بودم گفت: قربان سلام عرض میکنم. بلند شدم و با او سلام و علیک کردم. از آن روز به بعد میرآخور هر روز پیش ما بود. دائم هم میگفت رفتم پیش اعلیحضرت این طوری شد، رفتم پیش علیاحضرت آنطوری شد. اعصاب من را خرد کرده بود. تا آخر که اسرائیل بودید در همین خانه زندگی کردید؟ رابطهتان با مردم اسرائیل چگونه بود؟ پرویز معتمد: خیلی مردمان خوبی بودند. خیلی مهربان بودند. محبتهای زیادی کردند. شبها که میرفتیم محله دیزینکف مردمی که ما را به عنوان غریبه میشناختند با اصرار ما را میبردند رستوران و مهمان میکردند. شاید بعضیهاشون مآمور بودند با خانواده میآمدند. از ما راجع وضعیت ایران میپرسیدند. میدان بزرگی بود آنجا و رستورانهای زیادی در آن قرار داشت. یک شب هم یکی از خوانندگان به آنجا آمده بودیم رفتیم کنسرت او که خیلی خوش گذشت. چه مدت در اسرائیل بودید؟ پرویز معتمد: نزدیک به ۱۴ ماه اسرائیل بودیم. چرا اسرائیل را ترک کردید؟ پرویز معتمد: ما ترک نکردیم، محترمانه ما را اخراج کردند. یک روز صبح زود در خانه ما را زدند. بعد از اعدام حبیب القانیان (۲) و دستگیری یهودیان در ایران، اسرائیلیها فکر میکردند با حضور ما در اسرائیل وضعیت برای یهودیان در ایران بدتر خواهد شد و فشار روی آنها افزایش خواهد یافت. اینجای کار را ما حساب نکرده بودیم. به ما گفته شد هرچه زودتر بایستی اسرائیل را ترک کنید. گفتم پاسپورت ما اعتبار ندارد، کجا برویم؟ خود آنها پیشنهاد پناهندگی به کشورهای دیگر را دادند و گفتند کمک میکنیم. خروج ما از اسرائیل خیلی اضطراری بود. شاید خبر حضور ما در اسرائیل به گوش رژیم رسیده بود و اسرائیلیها فکر میکردند ما جز درد سر برای آنها چیزی نخواهیم داشت و میخواستند از شر ما خلاص شوند. ما استفادهای برای آنها نداشتیم، حاضر به همکاری هم که نشده بودیم. ایرج مصداقی: به نظر من این نوع برخورد طبیعی است و البته نه قابل پذیرش. آمریکا هم حاضر به پذیرش شاه نشد. با آن که وی یکی از نزدیکترین متحدان آمریکا در منطقه بود. در واقع دولت کارتر به لحاظ اخلاقی در این رابطه کارنامه بدی از خود به جا گذاشت. پرویز معتمد: بله خانواده عضدی بلافاصله به یونان رفتند. ناصر نوذری هم اول رفت ترکیه و از آنجا به یونان رفت. آنها زودتر از ما اسرائیل را ترک کردند. شما چه کردید؟ پرویز معتمد: نگران وضعیتی که پیش آمده بود، بودم. تازه سر و سامان گرفته بودیم و فکر میکردیم مشکلات تمام شده است. میدانستم اسرائیلیها کسی نیستند که آدم بدهند و آدم بگیرند اما از این که بایستی آنجا را ترک میکردیم ناراحت بودم. بعد به ما گفتند چند عکس بگیریم و به آنها تحویل دهیم. بعد از چند روز دو پاسپورت اسرائیلی که عکس من و همسرم روی آن بود همراه با عکس بچهها تحویل دادند. از اسرائیل به کدام کشور رفتید؟ پرویز معتمد: تصمیم گرفتم به انگلیس برویم که آشنا داشتیم. در لندن که پیاده شدیم من خودم را در فرودگاه به مأمور پلیس معرفی کردم و گفتم که قصد پناهندگی داریم. ما را به ساختمان پلیس در فرودگاه راهنمایی کردند. آنجا سه هفته در یک اتاق بصورت بازداشت بودیم. درب اتاق بسته بود و ما نگران که چه خواهد شد. بعد از سه هفته دلهره که تأثیر ناگواری بخصوص روی بچهها داشت ما را سوار هواپیما کردند و به اسرائیل بازگرداندند. پرویز معتمد: کمتر از یک ماه در اسرائیل بودیم. این بار تصمیم گرفتم به آلمان برویم. دوست خوبی در آنجا داشتم که میتوانستم روی کمک او حساب کنم. [ایرج مصداقی: این قسمت را از دختر بزرگ آقای معتمد که شاهد ماجرا بوده، سؤال کردم و او ضمن تشریح آنچه که برای خواهر و پدرش اتفاق افتاده بود، پاسخ داد: بابا را از جلوی چشمان ما بردند. مامانم حالش بد شده بود، در آن شرایط گریه میکرد و التماس میکرد تا او را برگردانند. فریاد میزد او را کجا میبرید؟ اما کسی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. من گریه میکردم و خواهر کوچکم هاج و واج مانده بود. هرچه ما فریاد زدیم بابا برنگشت ما را نگاه کند. فکر میکنم تو آن حالت نمیخواست ما چهرهاش را ببینیم. آدم بسیار مغروری است. پدرم را به بازداشتگاه پلیس بردند. ما را سوار یک ون سفید کردند. رویش ننوشته بود پلیس. من دائم با خودم فکر میکردم اگر اینها پلیس هستند چرا روی ونشان ننوشته پلیس. چی شد که پدرتان را تحویل رژیم ندادند و به شما پیوست؟ این بار از اسرائیل به کج Copyright: gooya.com 2016
|