شنبه 17 مهر 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

اولین فصل از کتاب یک زندگی، حمید آقایی

حمید آقایی
به این ترتیب فصل آخر زندگی ابراهیم آل اسحاق به پایان رسید و فصل جدیدی از زندگی یک انسان، یک زن و یک مادر آغاز گشت، انسانی که قوی تر، مغرورتر و سرفرازتر از دل خرمن آتشی که غول بدخیم ای.ال.اس برای ابراهیم تدارک دیده بود بیرون آمد و ثابت کرد که کعبه آمال، همین آشیانه عشق و خانه دوست است؛ ندا بر آورد که تشنه لبان بجای گشت و گذار در صحرا های بی آب و علف بهتر است به جویبار همیشه جاری خانه دوست بازگردند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


سرانجام کتابی که مدت ها انتظار آنرا می کشیدم بدستم رسید و با اشتیاق فراوان شروع به خواندنش کردم. کتابی تحت عنوان "لحظه های خاموشی، آخرین فصل از کتاب زندگی همسرم"، به قلم دوست عزیزم خانم فرح شریعت، همسر ابراهیم آل اسحاق. انسان والا و جان شیفته ای که متاسفانه بسیار دیر با وی آشنا شدم و شوربختانه تر، او را زود از دست دادم.

نویسنده در مقدمه می نویسد که: "این کتاب روایتی است از دوران سخت زندگی ما، داستان بیماری همسرم ابراهیم و جدال او با بیماری ای.ال.اس". اما من پس از خواندن این کتاب روایت دیگری را خواندم و آنرا با جان و دلم احساس کردم. این کتاب روایت عشق و فداکاری است، عشقی آسمانی و خارق العاده دو انسان به یکدیگر، عشقی که شاید فقط آنرا بتوان در رمانهای عاشقانه پیداکرد؛ عشقی که من و دوستان نزدیک این دو جان شیفته شاهد آن بودیم و در دل خود حسرت آنرا خورده و می خوردیم.

فرح فقط نویسنده فصل آخر زندگی همسرش نیست. او در حقیقت زندگی همسرش را، پس از تولد مجدد ابراهیم و بازگشتش به آغوش خانواده، به معنای واقعی رقم زد و تحریر نمود. او به ابراهیم آموخت که بجای قربانی کردن فرزندان و خانواده خود در برابر خدایان آسمانی و دست نیافتنی، خدایان را باید به مسلخ عشق و انسانیت برد. او به ابراهیم آموخت که سمبل و نمادی واقعی از کلمه ابراهیم، یعنی پدر مهربان، باشد و داستانها و اسطوره های پوشالی و خدایان آسمانی را رها کند و به آغوش زندگی زمینی، همسر و فرزندانش باز گردد. آری او نویسنده تمام فصول کتاب زندگی ابراهیم پس از حیات مجدد و بازگشتش به آغوش خانواده است. کتابی که در گوشه گوشه آن تولد دوباره خودش را نیز می بینی، کتابی که اگرچه فصل آخر زندگی ابراهیم را روایت می کند، اما در عین حال فصل اول زندگی فرح را، پس از خروج از این دوران پر التهاب و سخت، نیز بیان می نماید. فصل جدیدی که عنوان آن بر سنگ مزار او حک شده است و او آنرا هر هفته و شاید هر روز از نو می خواند که "من جزوی از بیکرانگی هستی بوده ام، هستم و خواهم بود." (فصل اول کتاب صفحه ۱۲)

فرح در واقع خود را در چشمان ابراهیم، که همچنان با وجود بیماری پیش رونده اش، بینا و قوی باقی مانده بود، باز یافت. چشمانی که خود را در آن می دید، انگونه که خود می نویسد:
"چشمانش! از یادآوری آنها بی اختیار لبخند می زنم؛ گاه در چشمان او خیره می شدم و در زلالی آن خود را می دیدم"…. و آنگاه ادامه می دهد: "صبر کن ابرام جونم، خودم را دیدم… من توی چشم های توام!"

آرای فرح خود را از طریق چشمان ابراهیم که همچنان و تا آخرین لحظه زندگی اش می درخشیدند دوباره باز یافت، متولد شد و به قدرت خود بعنوان یک انسان، یک زن، یک همسر و یک مادر ایمان آورد. او تنها از این طریق توانست همراه با ابراهیم با غول بد خیم ای.ال.اس بجنگد و از آن پیروز بدر آید. خواننده کتاب این حقیقت را در لابلای همه کلمات و جملات زیبای فرح، از زمان نخستین آشنایی وی با ای.ال.اس تا لحظات آخر زندگی ابراهیم، با تمام وجود درک و لمس می کند؛ گویی که در میانه یک نمایش سه بعدی از جنگ بین مرگ و زندگی و تلاش برای درک و دریافت لایه های بسیار عمیق از عشق به انسان، به زندگی و به طبیعت نشسته است.

آنطور که من فرح می شناسم، او انسانی نیست که به راحتی خود با شرایط نامطلوبش تطبیق دهد. او این توانایی را بارها حتی در سالهای قبل از بازگشت ابراهیم به آغوش خانواده و همسرش به اثبات رسانده بود، که حاضر نیست استقلال فردی و عشق به فرزندانش را فدای عوامل عارضی و تحمیل کننده خارجی نماید. او علی رغم فشارهای طاقت فرسا، هیچگاه تن به این تطبیق تحمیلی نداد. اما زمانی که این بخش از نوشته او را در صفحه ۳۷ کتابش خواندم ابعاد دیگری از شخصیت او را شناختم. وی می نویسد:
"انسان دارای ویژگی های فوق العاده ای است که او را در بدترین شرایط یاری می دهد. به نظر من یکی از این ویژگی ها قدرت انطباق او است. من نیز توانستم خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم، از مرگ فاصله بگیرم و حتی بیشتر از گذشته به زنگی فکر کنم."

با ملاحظه این جنبه برای من جدید از شخصیت فرح، و توضیح او که چگونه توانسته است از مرگ فاصله بگیرد، تازه متوجه شدم که در واقع تطابق و یا عدم تطابق با یک شرایط خاص، بازتاب یک نیرو و اراده بنیادی دیگری است؛ بعبارت دیگر تطبیق و یا عدم تطبیق نمادهای ظاهری این اراده بنیادی می باشند. و این اراده، همانا، ارده و تمایل به زنده ماندن و از زندگی لذت بردن است؛ اراده معطوف به ادامه حیات و کشف ابعاد نا متنهاهی آن؛ حیات و زندگی که بطور مادی در وجود خود انسان، در صدای باد، رقص درختان و آواز پرندگان تجلی می یابد. اراده ای که زندگی را بسیار فراتر از اهداف فردی و یا گروهی می بیند و برای اثبات زندگی به مرگ نمی اندیشد، به آن "نه" می گوید، و مرگ و کشتار را بهانه ای برای آغاز یک زندگی جدید، که ففط در ذهن، در ایدئولوژی و در متافیزیک نقش بسته است معرفی و تبلیغ نمی نماید. آری آندو زندگی را آنطور که بود، نه آنطور که باید باشد لمس کرده بودند. فرح می نویسد:
"عزیزم ببین چقدر همه جا پاک و تمیز و تر و تازه است.
بعد می خوانم:
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، شاخه های شسته باران خورده پاک،….
و ابراهیم ادامه میدهد:از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب، ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار….."

در میانه راه خواندن کتاب فرح، بی اختیار به یاد کتاب "وقتی نیچه گریست" افتادم. رمانی که خواننده را به همراه خود به عمق شخصیت نیچه و روانشناس معالج او می کشاند. در این رمان نیز، روانشناس معالج نیچه، با آشنایی بیشتر با شخصیت و افکار او، خود را نیز بهتر می شناسد. او در واقع در فرایند معالجه و صحبت های بسیار طولانی و پی در پی با نیچه، وارد پروسه معالجه و کشف دوباره خود نیز می گردد. این رمان نیز جلوه ای بود از عشق، اراده و دست و پنجه نرم کردن با تقدیر، رمانی که رابطه ای بسیار عمیق و خارق العاده ای بین بیماری عجیب نیچه و درمانگر او به تصویر می کشد. نویسنده رمان "وقتی نیچه گریست" بنحو بسیار ماهرانه ای به جملات ماندگار نیچه در قالب صحبت های او با روانشناس معالجش، روحی تازه و قابل لمس برای خواننده می بخشد. آنگاه که می نویسد: "بالاخره نیچه به او نگریست و صریحاً او را مورد خطاب قرار داد: «آیا جمله ی ماندگار مرا که چهارشنبه به زبان آوردم به خاطر دارید؟ "بشو، هر آن که هستی!" امروز می خواهم دومین عبارت ماندگار را به شما بگویم: "آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد." پس تکرار می کنم که بیماری من یک موهبت است." و ادامه می دهد:
"به یاد داشته باشید که من یک دستگاه عصبی بی اندازه حساس به ارث برده ام. این را از حساسیت عمیقی که به موسیقی و هنر دارم، دریافته ام."

چه اندازه این مکالمات شبیه مکالمات عاشقانه بین فرح و ابراهیم هستند:
"ابراهیم با روحیه بسیار قوی و فوق العاده اش هرگز در برابر ای.ال.اس به عجز و لابه نیفتاد. او تا به آخر با یک متانت و صبوری معجزه واری با آنچه که این بمیاری با او و با جسم او کرد، برخورد نمود. من نیز با تمام وجودم، با تک تک سلول هایم تلاش کردم که در این راه با او همراهی کنم.
به مرگ و نیستی سنگ می اندازم
بخود ایمان می آورم،
به طواف ماه و گل می روم،
و… در چشم زندگی چشم می دوزم!"

زمانی که به اواسط کتاب و به فصل خانه امان را ترک نمی کنیم و به این جمله فرح:" دنیایی متضاد که با حضور قدرتمند عشق، فقط زشتی نیست، فقط سیاهی نیست؛ دنیایی است مرموز و اسرار آمیز می رسم" و به فصل بعدی "عشق و قدرت آسمانی آن" می رسم بناگاه بیاد داستان اسطوره ای و بسیار قدیمی ابراهیم پیامبر می افتم. پیامبری که بخاطر عشق بخدای خود و تبعیت از فرمان او، حاضر می شود فرزند خود را به قربانگاه بکشاند. پیامبری که به فرمان خدای خود ترک دیار و وطن می کند، سارا، همسر فداکار و وفادار خود را پشت سر می گذارد تا در یک صحرای خشک و بی آب علف خانه ای برای خدا، آن کعبه آمال آیندگان، بنا کند.

اما این داستان فرح و ابراهیم چه کنتراست متضادی با داستان ابراهیم پیامبر به نمایش می گذارد. ابراهیم آل اسحاق خدایانی را که زمانی به آنها ایمان داشت در پای فرزندانش و همسر مهرباش قربانی کرد. ابراهیم آل اسحاق پس از گشت و گذار طولانی در صحراهای خشک و بی آب و علف، نا امید از ساختن و یا یافتن کعبه آمال، سرانجام به آشیانه همسر و فرزندانش بازگشت و کعبه آمال خود را در فضای پر از عشق و گرمای درون خانه خود، در شهر محل سکونت همسر و فرزندانش، یافت.

"فرح در باره خانه اشان، که در ابتدا امکانات مناسبی برای ابراهیم نداشت، اینگونه می نویسد:
"نخست تصمیم گرفتیم به یک آپارتمان اسباب کشی کنیم. این به معنای ترک خانه ای است که گوشه گوشه آن برایمان پر از خاطره است. خاطرات روزهای خوب با هم بودن وبزرگ شدن بچه هامان. خانه ای که دوستش داریم و دا کندن از آن برایمان ساده نیست. "

اما این خانه را در درجه نخست خود فرح ساخت. او، زمانی که ابراهیم بدنبال کعبه آمال خود بود، سارا وار به انتظار نشست، شعله گرم زندگی و عشق را زنده نگاه داشت و بمانند مادری نمونه، فرزندان خود را تربیت کرد. او بیش از هر یک از اعضای خانواده اش به این خانه و کاشانه حق آب و گل داشت و او بود که سرانجام تصمیم قاطعانه خود را گرفت که در همین خانه بماند و همه امکانات لازم را برای نگهداری از ابراهیم فراهم آورد. و البته ابراهیم نیز که تشنه لب گرد جهان گشته بود و سرانجام آب گوارا را در جویبار خانه خود یافته بود، بسیار خوب قدر اینهمه توانایی و فداکاری همسرش را می دانست، چنانکه بخاطر تولد فرح این شعر را برای او گفت:
"نمیدانم رویا بود، یا خیال:
جایی در میان کهکشان ها، جشن تقسیم سرنوشت بود؛
حجمی صورتی و عطر گل یاس، در لایتناهی ها؛ و در حضور خدا.

به ناگاه، دستی مقدس از همسایگی ماه: پروین (مادر فرح) فرود آمد.
و از درون جعبه جادو، برگه ای به دستم داد که سرنوشت بود.
و چون باز کردم نام مبارک تو بود" فرح…
"فرح دلبندم،
از گردنه رد شده ام، می دانم
در بین حقیقت و مجاز سرگردانم
هرچند که پای نیست بر باقی راه
از عشق تو پایدار و پر ایمانم."

و اینچنین بود که ابراهیم آل اسحاق عشق و ایمان واقعی خود در نزد همسرش و در میانه آشیانه گرم و پر محبت ناشی از حضور همسر و فرزندانش یافت.

روایت فرح از فصل آخر زندگی همسرش، روایت درد و رنج هایی که او برای آماده ساختن شرایط سفر آخر ابراهیم کشیده است نیز می باشد. درد و رنج هایی که همواره با صدای گرم و کلمات عاشقانه ابراهیم تسکین می یافتند، اما بعد از مدتی این صدای گرم نیز بتدریج خاموش می شود و بقول خودش او را باردیگر به دنیای تنهایی هایش باز می گرداند و بر دلتنگی هایش می افزاید. وی خودش از این دوران بعنوان دوران عدم تعادل روحی نام می برد، اما من که شاهد تلاشها و بی خوابی او برای هرچه بهتر مهیا کردن شرایط زندگی ابراهیم که دیگر صد در صد به کمک او و پرستاران نیاز داشت، بودم، چیزی جز اراده قوی و وفاداری نیافتم. چگونه امکان دارد که یک عاشق بتواند شرایط و وسایل سفر آخر معشوق خود را فراهم کند، بی خوابی ها بکشد، کار خود را رها کند و به پرستاری همسرش بنشیند؟ مگر با یک اراده و شخصیت بسیار قوی. البته که انسان از جنس سنگ نیست، پوست و گوشت و احساس دارد، اما آنکه به خود بعنوان یک انسان مستقل ایمان آورد، همانطور که نیچه می گوید، اگر سختی ها او را نکشند، قوی ترش خواهند کرد.

عنوان یکی از فصول کتاب فرح، "شجاعت در مرگ و جسارت در عشق" است من هم می خواهم پس از خواندن این روایت با ارزش بر همین دو گزاره تاکید کنم. شجاعت در مرگ و جسارت در عشق. فرح بخاطر جسارتی که در دفاع از عشق خود، در طول دوران پر فراز نشیب زندگی اش با ابراهیم آل اسحاق، داشت، شجاعانه مرگ و سرنوشتی که برای ابراهیم رقم خورده بود، پذیرفت و سعی کرد که بهترین و احسن ترین استفاده ها را از آن بنماید. همانطور که خودش می نویسد:
"در قصه عشق، شادی و غم، سختی و آرامش، لذت و رنج باهم و در جوار یکدیگر پیش می روند. شاید از همین روست که عشق نابود نمی شود و عاشق هرگز بازنده نیست. حتی اگر معشوقش در برابر چشمان او، ذره ذره جان دهد! چه زیبا گفت حافظ:
هر آن کسی که در این خانه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید."

و به این ترتیب فصل آخر زندگی ابراهیم آل اسحاق به پایان رسید و فصل جدیدی از زندگی یک انسان، یک زن و یک مادر آغاز گشت، انسانی که قوی تر، مغرورتر و سرفرازتر از دل خرمن آتشی که غول بدخیم ای.ال.اس برای ابراهیم تدارک دیده بود بیرون آمد و ثابت کرد که کعبه آمال، همین آشیانه عشق و خانه دوست است؛ ندا بر آورد که تشنه لبان بجای گشت و گذار در صحرا های بی آب و علف بهتر است به جویبار همیشه جاری خانه دوست بازگردند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016