گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
21 آبان» «تیرخلاصزنی» که در ویلای شخصیاش بیلیارد بازی میکند، ایرج مصداقی7 آبان» سوءاستفاده جنسی از کودکان و نوجوانان در زندان، ایرج مصداقی
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! تیرخلاصزنهای اوین در دههی ۶۰ که کشته شدند، ایرج مصداقیدر هیچ فرهنگی "تیرخلاص زن" را تقدیس نمیکنند و به او هویت نمیبخشند؛ تنها رژیم نکبت ولایت فقیه، است که با وارونهکردن مفاهیم و ارزشها، چنین موجودات پستی را "عارف" و "زاهد" و "عابد" میخواند. در این نوشته نگاهی خواهم داشت به زندگی نکبتبار سه تیرخلاص زن مشهور دهه ۶۰ که در جبهههای جنگ ایران و عراق کشته شدند[برای چاپ مقاله و دیدن تصاویر آن نسخهی پیدیاف را با کلیک اینجا دریافت کنید] بعید میدانم هیچ انسان معمولیای حاضر شود «تیرخلاص» انسان دستبستهای را بزند. به همین دلیل تیرخلاصزنها از میان «لمپن»ها و پستترین اقشار جامعه و گاه از میان بزهکاران و کسانی که بویی از انسانیت نبردهاند، برمیخیرند. در هیچ فرهنگی «تیرخلاص زن» را تقدیس نمیکنند و به او هویت نمیبخشند؛ تنها رژیم نکبت ولایت فقیه، است که با وارونهکردن مفاهیم و ارزشها، چنین موجودات پستی را «عارف» و «زاهد» و «عابد» میخواند. در این نوشته نگاهی خواهم داشت به زندگی نکبتبار سه تیرخلاص زن مشهور دهه ۶۰ که در جبهههای جنگ ایران و عراق کشته شدند.
جلیل که تقریبا بیسواد بود، از طریق کمیتهی محل پایش به گروه ضربت اوین که متشکل از لات و لمپنها بود باز شد و به خاطر خوی جنایتکاریای که داشت پلههای ترقی را طی کرد و به محافظت از لاجوردی گماشته شد. حلقهی اول نزدیکان لاجوردی را مانند همهی نظامهای فاشیستی لات و لوتها و لمپنها تشکیل میدادند. جلیل بنده نه تنها خودش بلکه همسر و مادرزن و تعداد دیگری از بستگان همسرش نیز در زمرهی پاسداران اوین بودند و یا در دفتر زندان شاغل بودند و از خون و خوان نعمت سرکوب بهترین فرزندان میهنمان بهره میبردند. جلیل، مانند تمام محافظین لاجوردی در جوخههای اعدام شركت میجست و تیر خلاص میزد. به این وسیله ارادت خود را به لاجوردی نیز نشان میدادند. در میان پاسداران معروف بود که متخصص تیرخلاص زدن در گلو و قلب اعدامیان است. وی از زندانیان اعدامی به عنوان سیبل تیراندازی استفاده میکرد.
یكی از زندانیان نوجوانی که در «جهاد اوین» مشغول کار بود، برایم تعریف کرد هنگامی كه یك دختر را میخواستند اعدام کنند چشم بند آن دختر برای لحظهای افتاده و جلیل را میشناسد و به او میگوید: «دایی جلیل تویی؟ مرا نکش» اما جلیل بلافاصله ماشه را میچکاند و قلب او را میشکافد. جلیل خودش این واقعه را برایشان تعریف کرده بود. در سال ۱۳۶۱ بخشی از فضای بین سالنهای یک و دو آموزشگاه اوین را با کشیدن دو دیوار به یک اتاق جدید بدون پنجره تبدیل کردند و زندانیانی را که از بیماری روانی رنج میبردند در آنجا به بند کشیدند. دایی جلیل یکی از کسانی بود که گاه و بیگاه به آزار و اذیت آنها که شرایط رقتباری داشتند میپرداخت. یکی از دوستانم که به شدت شکنجه شده بود و به همین خاطر از فرستادن او به اتاق قبلیاش امتناع میکردند، مدتی در این اتاق همراه با یک زندانی که از بیماری روانی شدیدی رنج میبرد، محبوس بود. او میگفت جلیل بطور دائم با مراجعه به اتاقشان به آزار و اذیت زندانی مزبور میپرداخت که از قضا او هم شدیداً شکنجه شده بود. جلیل، یکی از معرکهگردانان دار زدن حبیبالله اسلامی در مقابل ساختمان دادستانی اوین بود. وی ضمن توهین به جنازهی حبیبالله اسلامی دلقکبازی درآورده و موجبات مسرت و شادی بیشتر پاسداران را فراهم میکرد. در شهریور ۱۳۶۰ جانیان، تعدادی از زندانیان را مجبور کردند شاهد دارزدن حبیبالله اسلامی باشند و تعدادی را نیز بعداً مجبور به دیدن جنازهی وی که از درختی آویزان بود، کردند. یکی از زندانیان سیاسی به نام علی سرابی که روز ۴ مهر ۱۳۶۰ همراه با کروکی تظاهرات «پنج مهر» مجاهدین دستگیر شده بود پس از شکنجههای بسیار، بازجویان را سر یک قرار در خیابان حافظ برده و در فرصتی که به دست میآورد خود را از روی پل به پایین پرتاب میکند و به جای آن که به کف خیابان برخورد کند روی یک ماشین عبوری افتاده و به شکل معجزهآسایی زنده میماند. علی با همان وضعیت دوباره به اوین برگردانده شده و تحت شکنجه قرار میگیرد. لاجوردی از وی که وضعیت جسمی خوبی نداشت میپرسد اگر سلاح داشتی با من چه میکردی و او پاسخ میدهد میکشتمات. لاجوردی در مورد گیلانی هم همین سؤال را تکرار میکند و پاسخ مشابهی دریافت میکند. پس از پاسخهای علی، جلیل بنده خیز برمیدارد که او را با کلت «برتا» که همیشه همراه داشت در همانجا به قتل برساند. لاجوردی مانع او شده و در حالی که از خشم دندانهایش را به هم میفشرد میگوید: «نه ولش کن، اما تیرخلاصاش را جوری بزن که بسوزد». علی خوشبختانه بعدها زنده ماند و مدتها با من همسلول و هم اتاق بود. اما توصیهی لاجوردی به «دایی جلیل» نشانگر سبعیت وی و گردانندگان دادستانی اوین بود که سعی میکردند مرگ زندانی نیز با حداکثر درد و شکنجه توأم باشد. یکی از دوستانم که در هنگام دستگیری کمتر از پانزده سال داشت میگفت: «یك بار جلیل به كمكم شتافت و من را از دست بازجو نجات داد و دیگر بار به علت آن که مادرم نیز زندانی و ممنوعالملاقات بود، اجازه دیدار با یکدیگر را نداشتیم اما هروقت مادرم را به حسینیه میآوردند، جلیل مرا پیش مادرم میبرد تا با او ملاقات کوتاهی داشته باشم». البته لاجوردی بعدها از این موضوع سوءاستفاده کرد و در جمع خبرنگاران خارجی از او خواست تا مهربانیهای دایی جلیل نسبت به خود و خانوادهاش را بازگو کند. جلیل در ۲۴ فروردین ۱۳۶۲ و در جریان عملیات والفجر یک در منطقه عملیاتی فکه در حالی که فرمانده گروهان ۳ از گردان خندق، تیپ ۳ ابوذر، از لشگر ۲۷ محمد رسولالله بود، کشته شد. یکی از «رزمندگان جبهه» در مورد این جرثومهی فساد و جنایت میگوید: او در مورد چگونگی کشته شدن جلیل بنده مینویسد: مصطفی شعبانی یکی از بیرحمترین پاسداران بندهای اوین بود که به مقام بازجویی ارتقا یافت و به شعبهی هفت اوین که قصابخانهی اوین بود منتقل شد. او وقتی که پاسدار بند بود، یک زندانی به نام شمسالله را که از بیماری روحی نیز رنج میبرد زیر مشت و لگد کشت. دستگاه تبلیغاتی رژیم مرگ و نکبت، که «زندگی بی شهدا» را «ننگ» معرفی میکند، در مورد این «شهید ولایت»، ادعا میکند که ورد زبان او این دعا بود: متأسفانه «فرقه رجوی» با انتشار عکس یک پاسدار اوین، وی را جلیل بنده معرفی کرده که واقعیت ندارد. این فرقه علیرغم این که به اشتباه خود پی برده اما حاضر به تصحیح آن نیست. مجتبی محراب بیگی فرزند مهدی، متولد ۱۳۳۷ در تهران و اصالتاً گلپایگانی بود. مجتبی و برادرانش از جمله لاتهای میدان امام حسین بودند که مردم محله از دستشان به عذاب بودند. مجتبی مرغفروشی داشت و در حمله و هجوم به هواداران گروههای سیاسی و متینگ گروههای مخالف فعالانه شرکت داشت. او در زندان همیشه اورکت آمریکایی و شلوار سبز رنگ آمریکایی به تن داشت و گت کرده بود. مجتبی، هیکلی درشت داشت و در کیف سامسونتی که همراه داشت، یک مسلسل ام پی ۵ حمل میکرد. او ادعا میکرد در فروردین ۵۹ جزو پاسدارانی بوده که از دادستانی به محل سقوط هلیکوپترهای آمریکایی در طبس شتافته و تعدادی لباس آمریکایی و اسلحهی آمریکایی را که در محل جا مانده بود به غنیمت گرفته است. بر همین اساس او مدعی بود لباسی که به تن دارد و مسلسلی که به دست میگیرد، متعلق به نیروهای آمریکایی است. نمیدانم پای او چگونه به اوین باز شد، اما سابقهی حضور او در اوین و دادستانی آن برمیگردد به سال ۱۳۵۸. این احتمال را میدهم که او نیز از طریق کچویی و یا کمیته میدان خراسان و ... پایش به اوین باز شده باشد. ابراهیم میرزایی کونگفو کار بود و در باشگاه تاج سابق «دانشگاه تن و روان» تأسیس کرده بود. وی نامزد اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری در سال ۵۸ شد و به خاطر درگیری با محمد موسوی خوئینیها دستگیر و تحویل اوین شد. میرزایی هنگام دستگیری با شلیک گلولهی پاسداران از ناحیه پا زخمی شده بود. از همین جا میتوان نتیجهگرفت که او از سال ۵۸ پاسدار اوین بوده است. نام مجتبی با جوخهی اعدام و تیرخلاص زنی عجین شده بود، به همین دلیل از نزدیکان لاجوردی محسوب میشد. در سفر به گلپایگان چند گیوهی سفید رنگ سوغات آورده بود که لاجوردی و اطرافیانش پا میکردند. یکی از پاسداران اوین برای نوجوانانی که در «جهاد اوین» مشغول کار بودند برای زندانیان نوجوان تعریف کرده بود، اعدام در شهریور و مهرماه ۶۰ آنقدر زیاد بود که هنگام انتقال تعدادی از اعدام شدگان برای دفن دم در زندان متوجه شده بودند که افراد تکان میخورند و همانجا جلیل بنده و مجتبی محراب بیگی به آنها تیرخلاص زده بودند. جاوید طهماسبی یکی از زندانیان نوجوان تعریف میکند: «یک بار از بازجویی می آمدم گفتند چشمبندها را بردارید بالای درختها چند نفر آویزان شده بودند. چند دقیقه قبل دار زده بودند. مجتبی محراب بیگی گفت: «اینها قاتلان شهید آیت بودند». زبانهایشان بیرون زده بود.» مجتبی در بی رحمی بیهمتا بود. در شعبههای بازجویی نیز تا میتوانست به اذیت و آزار دستگیرشدگان میپرداخت. جاوید طهماسبی که در سال ۶ آموزشگاه محل نگهداری زندانیان نوجوان محبوس بود و سپس در «جهاد زندان» که بچههای کم سن و سال را در آنجا به کار وامیداشتند، مشغول کار شد، در مورد خاطرهی خود از ۷ دیماه ۱۳۶۰ میگوید: او اعتقادی به توبه كردن و برگشتن زندانیان نداشت و همه را منافق خطاب میكرد و حتی به توابین به عنوان مسخره لقب «طباخین» میداد. جاوید طهماسبی در مورد آخرین باری که مجتبی محراببیگی را دیده میگوید: یکی از سرگرمیهای مجتبی محراببیگی و محمدرضا مهرآیین و حسین پاسدار و نقده و علی شاهعبدالعظیمی پاسداران جنایتکار و بیرحم آموزشگاه اوین و بندها، شبیهسازی اعدام برای زندانیان بود. قبل از اعدام، زندانیان را به اتاق وصیت برده و نام و نام خانوادگیشان را با ماژیک روی ران و ساق پایشان مینوشتند. افراد نامبرده برای آزار و اذیت زندانیان، این کار را به صورت تصنعی انجام میدادند. این جانیان این عمل را در مورد جاوید طهماسبی که ۱۵ ساله بود، نیز انجام داده بودند. از آنجایی که مجتبی محراببیگی مسئول تیرخلاص زنی بود، خیلی اوقات خود بعضی از زندانیان را نیز برای زدن تیرخلاص انتخاب میکرد. توابینی که برای تیرخلاص زنی رفته بودند، تعریف میکردند که دایی مجتبی اسلحه را دستشان میداده و بعد پشت سرشان میایستاده تا درصورتیکه دست از پا خطا كنند، به سمتشان شلیك كند. همه زندانیان را به اجبار به حسینیه زندان میبردند، مگر انكه طرف بیمار بود. دایی مجتبی بین مراسم شخصا به اتاقها میرفت كه ببیند چه كسانی به حسینیه نرفتهاند. مجتبی از مؤسسان «جهاد زندان» بود. در این بخش، بیشتر نوجوانان زندانی مشغول کار بودند. آنها علاوه بر کار در محوطهی زندان و شرکت در کارهای سنگین ساختمانی و باغبانی و گلکاری و محوطهسازی، همانند «جوخههای تخلیه» اردوگاههای مرگ نازیها از آنها در تمیز کردن محل اعدام، جنازه کشی و محو آثار اعدام و ... استفاده میشد و گاه زندگی رقتباری داشتند و علیرغم سن کم تجربیات وحشتناکی را از سر میگذراندند. مجتبی در تاریخ ۲۶ فروردین ۱۳۶۲ در منطقه فکه و در جریان عملیات والفجر یک که نیروهای دادستانی متحمل خسارات سنگینی شدند، به همراه ملکحسین تکلو معاون آموزشگاه اوین کشته شد. ملکحسین تکلو ولاشجردی ، فرزند حسینقلی متولد ۱۱ مرداد ۱۳۳۶ بود. بعد از کشتهشدن مجتبی در جبهه، همسر وی به عقد برادرش درآمد. وی که جسدش پیدا نشده بود، بعد از بازگشت اسرا به ایران شایع شد در اردوگاههای عراقی است و عنقریب به کشور بازخواهد گشت. این شایعه تنش زیادی در خانوادهی وی ایجاد کرد. اسم یکی از کوچههای منشعب از خیابان برادران محمدی (آستانه) در میدان امام حسین، جنب مسجد امام حسین به نام مجتبی محراببیگی شده است. محمدرضا فرزند محمد متولد ۲۹ آبان ۱۳۴۱، محافظ لاجوردی بود و در شعبهی هفت اوین به عنوان جلاد کابل میزد. با آنکه هنوز بیستسالش نشده بود اما به غایت بیرحم و خشن بود. زندانیان به وی «محمدرضا بسیجی» میگفتند. پدرش محمد مهرآیین که پس از انقلاب نامش را از «داوود آبادی» به مهرآیین تغییر داده بود، از مسئولان دادستانی اوین و شکنجهگران بیرحم و فاسد شعبه هفت بود. وی در سال ۱۳۵۰ عضو تیمهای عملیاتی مجاهدین بود و همراه با بدیعزادگان و سیدیکاشانی و ... کوشیده بود شهرام پهلوینیا فرزند اشرف پهلوی را برباید. پیشتر در مورد او [مطلبی] انتشار دادهام. محمدرضا، نزد پدرش که به «محمد جودو» معرف بود، فنون رزمی را آموخته و همانها را روی زندانیان زیرشکنجه در شعبات بازجویی تمرین میکرد. وی در اسكورت ماشين لاجوردی، ترك موتور هزار جليل بنده يا مجتبی محراببیگی مسلسل به دست مینشست و در خیابانها مانور قدرت میداد. سال ۶۰ زندانيان را هر هفته به نماز جمعه و يا بهشت زهرا بر سر قبر كشته شدگان حزب جمهوري میبردند. محمد رضا و بقيه پاسداران مراقب زندانيان بودند و گاه مردمی را که به هر دلیل قصد نزدیکی به زندانیان را داشتند مورد اذیت و آزار و ضرب و شتم قرار میدادند. شاهدان عینی تعریف میکردند که محمدرضا به این ترتیب چندین نفر را در میان جمعیت شکار کرد و پس از ضرب و شتم شدید آنها را روانهی اوین کرد. محمدرضا مهرآیین، عاقبت در ۲۲ فروردینماه ۶۲ در فکه کشته شد. برادرش ناصر نیز که متولد ۱۳۴۶ بود، در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۱ در مهران کشته شد. دیگر برادرش مهدی در فروردین ۱۳۹۴ در اثر عارضه قلبی فوت کرد. بعدها حمید طلوعی سربازجوی شعبهی هشت اوین یکی از بازجویانی بود که همراه با جاج مرتضی رییس ترابری اوین و محمد کرمانشاه معاون بیژن ترکه، رئیس گروه ضربت اوین در جبهههای جنگ کشته شد و جنازهاش به اوین آورده شد. www.irajmesdaghi.com ـــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|