شنبه 11 دی 1395   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


پرخواننده ترین ها

به یاد هما ناطق (به مناسبت نخستین سالگرد درگذشت او)، شیرین سمیعی

هما ناطق
دوستی ما سال‌ها پیش با کتاب آغاز شده بود و نخستین بار او را در کتابخانه دبیرستان انوشیروان دادگر دیده بودم. آغاز سال تحصیلی بود و من سال اول دبیرستان بودم و درون اتاق تنگ و تاریک کتابخانه مدرسه. هما هم بر حسب اتفاق آنجا بود و بدون اینکه مرا بشناسد، به سوی من آمد و در باره کتابی که در دست داشتم باب سخن گشود

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


مردم در تب و تاب بودند و تو نگران دوستی بودی که در دانشگاه تدریس می‌کرد و شماری از اعلامیه‌های معترضان را امضاء کرده بود.

بیهوده می‌کوشیدی که خطر را به او بنمایی. باایمان و صدیق و خوش باور بود و آسیب پذیر، و به راحتی به دام می‌افتاد. شنیده بودی پیش از اینکه مرکب امضای افراد به زیر اعلامیه‌ها خشک شود، ساواک خبر از محتوی و نام امضاءکنندگان دارد...

صبح روزی او به تو زنگ زد و گفت: طوماری را برای حمایت از موضوعی یا اعتراض به رویدادی امضاء کرده است. تو که از تلفن اداره مطمئن نبودی، فوراً کلامش را بریدی و نگذاشتی که به شرح جزییات پردازد. کار را بهانه کردی و قرار ناهار گذاشتید ــ بعد‌ها دانستی که تلفن منزل او تحت کنترل بود ــ. هنگام ناهار داستان طومار را برایت شرح داد و تو بیش از پیش نگران کارش در دانشگاه شدی. جسته گریخته به اوحمله‌هایی می‌شد و شایعاتی در اطرافش پخش می‌کردند.... چو همیشه کوشیدی او را به احتیاط خوانی، چون آن طور که باید و شاید، مراقب اوضاع و احوال پیرامونش نبود. و بیگدار به آب می‌زد.

سعی تو بیهوده بود و او همچنان خوش بین و امیدوار، در انتظار رویدادهای خوش نشسته بود و می‌پنداشت ــ به یاری هم فکرانش ــ خواهد توانست تغییراتی در کشور به وجود آورد و هراسی از پی آمد کرده‌هایش نداشت. بامداد روزی، یک تن از کارمندان در اتاقت را کوفت، به درون آمد و در دو کلام برایت شرح داد که دوستت را شکنجه داده‌اند امابه طور اعجاب آمیزی جان به در برده و سلامت است.

عصر‌‌ همان روز شتابان به سراغش رفتی و او را آش و لاش در اتاق پذیرایی خانه‌شان، بر زمین خفته یافتی. خفته یافتی. مات و مبهوت به تماشایش ایستادی و توان حرف زدن نداشتی. همسرش به بهانهٔ ضعف زنش خواست تو را از کنار بسترش دور کند، اما دوستت اصرار داشت که نزدش بمانی و تو هم در کنارش نشستی، دستش را در دست گرفتی و همچنان بهت زده تماشایش کردی.

در این میان دوست دیگری هم از راه رسید، مدت کوتاهی ماند و کوشید مگر با طنزش اندکی از سنگینی فضای اتاق بکاهد.

از همه دردناک‌تر آمدن سرآسیمهٔ مادرش بود که سعی بر نهان داشتن اضطرابش می‌کرد. تا رسید، دست بر سر دخترش کشید و گفت: سرش آسیب ندیده است، عمده سر است، مطمئنأ به زودی به راه خواهد افتاد، جای نگرانی نیست.


هما ناطق

بیچاره مادر، از دیدن دخترش به آن حال زار خودش به خودش دلداری می‌داد!

آن‌ها رفتند، شما دو نفر تنها ماندید و دوستت خود به خود به شرح مصیبت پرداخت، بدون آنکه تو پرسشی در این باب کنی، می‌دانستی که داستان، داستانی است بس هولناک و فجیع، و نمی‌خواستی که از جزییاتش باخبر شوی.

خوشحال بودی که او زنده است و نفس می‌کشد و همین برای تو در آن لحظه کافی بود...

این دوست هما ناطق بود و این ماجرا در دوران پادشاهی شاهنشاهی رخ داد که کشور و ملتش را به سوی تمدن بزرگ رهبری می‌کرد که من شرحش را در کتابی بدون ذکر نام هم آورده‌ام.

همان پادشاهی که چندین سال بعد او در باره‌اش به من گفت: بدان که اگر در کتابت از شاه بد بگویی از آخوند‌ها دفاع کرده‌ای! هما شکنجه گرانش را بخشوده بود و نادم از گفتار و کردارش در برهه‌ای از زمان می‌بود و از گفتنش هم ابایی نداشت. در دوران انقلاب من در ایران نبودم، اما از او و سخنانش می‌شنیدم و اندکی شگفت زده بودم. روزی به من خبر رسید او را هم کشته‌اند، و من از لوزان تا پاریس درون قطار به خاطر مرگش اشک ریختم. در پاریس شنیدم که خوشبختانه زنده است و در خفا زندگی می‌کند، و اندکی بعد دانستم که به پاریس آمده است. اما برای شنیدن سخنرانی و دیدنش به همراه دوستان به جمع فدائیان خلق نرفتم.

در پاریس نخست سراغی از هم نگرفتیم. او به سوی من نیامد و من هم که در سوگ او گریسته بودم، گویی از دست دادنش را پذیرفته بودم. اما روزی که تصادفاً همدیگر را در خانه دوستی دیدیم، به سوی هم کشیده شدیم، و دیدار‌ها از سر گرفته شد.

دوستی ما سال‌ها پیش با کتاب آغاز شده بود و نخستین بار او را در کتابخانه دبیرستان انوشیروان دادگر دیده بودم. آغاز سال تحصیلی بود و من سال اول دبیرستان بودم و درون اتاق تنگ و تاریک کتابخانه مدرسه. هما هم بر حسب اتفاق آنجا بود و بدون اینکه مرا بشناسد، به سوی من آمد و در باره کتابی که در دست داشتم باب سخن گشود، گفتگویمان به درازا کشید و سخن گویان از کتابخانه بیرون آمدیم و از آن پس دوست شدیم و دوست باقی ماندیم.

پس از این آشنایی غیرمنتظره، دیگر نیازی به کتاب‌های کتابخانه دبیرستان نبود و او برایم کتاب‌هایی را که خودش انتخاب کرده بود، از کتابخانه پدرش می‌آورد، و هم او بود که مرا با خواهرش که همکلاس من بود آشنا کرد! با او هم دوست شدم، اما رابطه من با هما دیگر بود. بی‌آنکه بداند و شاید بخواهد، پیر مغان من در آن دوران می‌بود و سرمشق من. ناخودآگاه از او تقلید می‌کردم و گفته‌هایش برایم وحی منزل بود. تشنه شنیدن داستان‌هایی بودم که از خودش و دیگران تعریف می‌کرد و عاشق خواندن کتاب‌هایی که برای من می‌آورد.

نثر و خط زیبایی داشت و صدای قشنگی، هنگامی که در باغ دبیرستان روی تل خاکی که تپه‌اش می‌نامیدیم، می‌نشستیم،‌گاه زمزمه‌ای می‌کرد. هنوز هم هر زمان که «تریستس» شوپن را می‌شنوم، صدای او در گوشم می‌پیچد و یاد او و حیاط و فضای آن دبیرستان در من بیدار می‌شود و مرا به آن دوران خوش باز می‌گرداند.

روزی با عینکی بر چشم به مدرسه آمد و گفت عینکی شده است و ناچار باید عینک بزند. من هم به تقلید از او به دنبال عینک شتافتم! به هر دری زدم و در آن زمان هیچ چشم پزشکی به من دستور عینک زدن نداد!!

سپس برای مدت کوتاهی به انگلستان رفت، برایم مرتب نامه می‌نوشت و من هم در صدد رفتن به انگلستان برآمدم، هنوز اقدامات من به نتیجه نرسیده بود که او بازگشت و این بار به دبیرستان نوربخش رفت، و من او را بیرون از مدرسه می‌دیدم، به خانه‌اش می‌رفتم و با هم به سینما می‌رفتیم.

در آن دوران نه اهل سیاست بود و نه وابسته به هیچ دارودسته‌ای.

اما همواره از دوستش شهرآشوب برایم تعریف می‌کرد و بدون اینکه هم مرام او باشد هوش و دانایی و استعداد استثنایی او را می‌ستود و از او همچو نابغه‌ای یاد می‌کرد، و متأسف بود از اینکه در پاریس او را نمی‌بیند.

من هم که در دوران بیماری هما اجازه دیدار و صحبت با او را نداشتم و چهره بیمارش را ندیدم، همچنان چهره شاد و خندانش را به یاد دارم و خاطره‌هایی فراموش ناشدنی از او. روانش شاد.

شیرین سمیعی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از فصلنامه ره آورد / لوس آنجلس


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016