فقدان "منافع مشترک" در خارج از کشور، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
خارج کشوری ها می توانند در راستای شراکت در امر سياسی ناظر بر داخل کشور به امکانات و توانائی های عملی خود بيانديشند و برای هموار کردن راهی که به انحلال حکومت اسلامی در ايران بيانجامد در ابعاد کارآمدتر توانائی خود عمل کنند. من، متأسفانه، تأسيس حزب و ايجاد اتحاديه های سياسی را از جملهء اين اقدامات نمی بينم و حتی اينگونه فعاليت ها را موجب عقب افتادن کار و اتلاف انرژی تلقی می کنم
[email protected]
عقل حکم می کند که روندها و جريانات اجتماعی داخل و خارج کشور بايد، ضرورتاً، با هم تفاوت داشته باشند و در دو سوی «مرز» دو مسير تحولی متفاوت را بپيمايند. اين از آن نکته های بديهی است که اغلب مورد توجه فعالان عرصه های فرهنگی و سياسی قرار نمی گيرد و، در نتيجه، در خارج کشور، نوعی تلاش برای بازسازی شکل ها و تشکل ها و نهادهائی که در داخل کشور با آنها الفت داشته ايم صورت می پذيرد که همگی شان، به تفاريق زمانی، يکسره بی معنا و بی کارکرد از آب در می آيند. به همين دليل فکر کرده ام که اين هفته شايد بد نباشد نکاتی را در مورد تحقق امر سياسی در خارج از کشور اما ناظر بر جريانات داخل کشور مطرح کنم.
اگر سياست را، در واقعيت عملی خود، به معنای توانائی دست يافتن «گروهی از آدميان» به «ماشين قدرت» و نيز توانائی استفاده از آن در راستای «ادارهء جامعه» بدانيم، اين تعريف حکايت از وجود سه جزء منفک از هم می کند که نتيجهء جمع آمدنشان موجب تحقق امر سياسی می شود: جامعه، ماشين قدرت و گروهی که خواستار دستيابی به اين ماشين و ادارهء يا کنترل جامعه از طريق آن هستند. بدون جمع آمدن اين سه جزء نمی توان از وجود روندهای واقعی سياسی سخن گفت و به اميد يا شکست شان دل بست.
به عبارت ديگر، و قبل از هر امر ديگری، حضور در يک جامعه (که، در يک نظر کلی، مجموعهء منسجمی از افراد و نهادهائی است که در داخل يک شبکهء فرهنگی مشترک زندگی می کنند) نخستين شرط تحقق فعاليت مؤثر در روندهای سياسی آن جامعه است. متأسفانه، اکثر فعالان سياسی خارج کشور ما متوجه اين نکته نشده اند که ـ خواسته و ناخواسته ـ در بيرون جامعه ای که به آن می انديشند ايستاده اند و در نتيجه نمی توانند مستقيماً در «امور سياسی» جامعهء داخل کشور شراکت کرده و يا در آن نقش تعيين کننده داشته باشند.
توجه کنيد که من در اينجا از «فرهنگ سياسی» سخن نمی گويم و معتقدم که اتفاقاً خارج کشوری ها می توانند در زمينهء ارتقاء فرهنگ سياسی نقش مؤثری داشته باشند و، با استفاده از رسانه های مختلف در دسترس خويش، خلاء ايجاد شده از طرف حکومت های سرکوبگر را جبران کنند. اما آنها، تا زمانی که در بيرون جامعهء حقيقی ايستاده اند، نمی توانند به آسانی در روند پر فراز و نشيب امر سياسی داخل جامعه شراکتی تأثير گذار داشته باشند. يکی از علل سرخوردگی فعالان سياسی در خارج کشور نيز همين عدم تشخيص «بی ارتباطی» با «شبکهء اجتماعی» سياست در داخل کشور است. حال آنکه يک فعال سياسی راستين داخل شبکه، با وجود همهء دشواری ها و سرخوردگی هائی که رويارويش صف کشيده اند، به اين آسانی لنگ نمی اندازد و تسليم، يا سرخورده و منزوی، نمی شود.
در عين حال، هرچه از عمر تبعيد و مهاجرت می گذرد، و هرچه شخص بيشتر در شبکهء اجتماعی محل زندگی خود فرو می رود، ميزان اين «بی ارتباطی» نيز بيشتر شده و ذهنيت فعال سياسی را به امری مجرد، انتزاعی و بدور از تجربهء روزمره تبديل می کند.
عنصر دوم تعريفی که مقاله را با آن آغاز کردم «ماشين قدرت» نام دارد. قدرت فردی، هرچه هم که انبوه و چشمگير باشد، حداکثر آدم را به مقام قهرمانی دسته های سنگين وزن وزنه برداری و کشتی گيری می رساند و به درد زنجير و سينی پاره کردن می خورد و از رهگذر آن «امر سياسی» تحقق نمی يابد. قدرت هنگامی که بوسيله عده ای، در داخل شبکه ای از فرماندهی و فرمانبری، و استوار بر وسائل اعمال زور، منظم و سازمان يافته می شود به «ماشين قدرت» تبديل گشته و امر سياسی را در راستای خواستاری و توانائی بدست آوردن آن تعريف و توجيه می کند.
همزمان با اينکه دسته ای از «گردن کلفت ها و بازومداران» گرد هم آمده و در سر يک «محله» نيروی فيزيکی خويش را در راستای تحميل خواست و سليقهء خود بر ديگران بکار می گيرند و از هدايت های فرماندهی و رهبری پذيرفته شان برخوردار می شوند، نمونهء کوچکی از ماشين قدرت نيز ساخته می شود. در واقع، در جامعه انواع ماشين های بزرگ و کوچک قدرت وجود دارند که رفته رفته، در انواع سلسله مراتب، بخود سازمان داده و با گذشت زمان پيچيده تر می شوند.
«رانشگر» و موجب اصلی پيدايش ماشين قدرت البته هميشه ميل به «مفت خوری» بوده است. گردن کلفت می بيند که با ترساندن و سرکوب ديگران می تواند باج بستاند و بی زحمت زندگی بگذراند. آنگاه، گردن کلفت ها، در پی در افتادن با يکديگر، خيلی زود به فوائد تعاون پی می برند و دار و دسته براه می اندازند ـ بخصوص اگر در بين شان رهبر با درايتی هم پيدا شود که بتواند راه و چاه چشم زخم گرفتن و قلدری و چاپيدن را به درستی نشانشان دهد.
تيزهوشان جامعه اما، وقتی به گريزناپذيری وجود اين دارو دسته ها پی می برند، به اين فکر می افتند که از وجود اين «ماشين قدرت» که ـ چه بخواهند و چه نه ـ بوجود آمده و کار می کند، به نفع جامعه استفاده کنند. «داش» و «لوطی» اينگونه است که بوجود می آيند و، با صاحب کارکرد شدن «نهاد گردن کلفتی»، شر به خير تبدل می شود. در اين زمينه سنت و مذهب بسيار کارآئی داشته اند و از بستر الفت گردن کلفتی با آنهاست که لوطی صالح و پهلوان اکبر و داش آکل بوجود آمده و مفت خوری را تبديل به کاری عام المنفعه، همچون پاسداری از جان و مال و نواميس «محل»، کرده اند و از دل گردن کلفتی يک شغل محترم بيرون کشيده اند.
پيوند اين ماشين های قدرت با مسجد و تکيه و حسينهء محل (و گاه خانقاه) هم از اين سر است و «روحانی محل» پخش کنندهء پرداخت های داوطلبانهء تجار و ثروتمندان محل، که می خواهند کار و درآمد و ثروت خود را بيمه کنند، محسوب می شود.
بدينسان، در جوامع سنتی، ماقبل مدرن، و يا جوامعی که بدلايل طبيعی و اجتماعی بهمريخته اند، اين پيوند ماشين قدرت به دينکاران، و ـ از طريق آنان ـ به ثروتمندان، تبديل به يکی از نهادهای پاسدار و محافظ «وضع موجود» می شود و نظمی طبقاتی را که اجزاء آن تحت فشار و با زور بهم چسبندگی يافته اند سرپا نگاه می دارد.
تاريخ پس از اسلام ايران بطور کلی برپايهء يک چنين الگوئی زير و بم يافته است. اينکه در مدرسه می خوانديم و می خوانند که «فلان کس لشگريانی گرد آورده و به سودای جهانگيری به اطراف و اکناف عالم حمله ور شد»، در واقعيت از باز سازی دائم اين الگو خبر می دهد. امروزه نيز مقتدا صدر و اسامه بن لادن از همين ترفندها استفاده می کنند. مهم وجود منابع مالی و توانائی رهبری در دسترسی به آنها و توزيعشان در بين «گردن کلفت ها» است.
ريشهء ايجاد ارتش نيز در همين خاک قرار دارد. ارتش عبارت است از جمع عده ای که همواره برای اعمال زور و قدرت تمرين می کنند و خود را به حالت آماده باش نگاه می دارند و جزئی از يک ماشين اجرائی و بی اراده هستند و در قبالش زندگی شان تأمين می شود. يعنی، خودشان در توليد هيچ کالا و درآمدی نقشی ندارند و نان خور بقيهء افراد جامعه محسوب می شوند، و تا زمانی هم که اين «مايه» برسد کار چندانی به اينکه راهبر و مقتداشان چرا چنين و چنان می کند ندارند. مطابق تعريف های قديم و جديد، ارتش برای فرمانبرداری است و چون و چرا نمی کند.
آشکار است که اين «ماشين های قدرت» ـ از «اراذل و اوباش محله ها» تا نيروهای «لباس شخصی» و «بسيج» و «پاسدار»، و تا ضابطين دادگستری و غيره ـ همگی در داخل کشور قرار دارند و هيچ نيروی آلترناتيوی بدون در دست داشتن مهار کنترل آنها نمی تواند قدرت سياسی را نگاه دارد. ايجاد يگ چنين ماشينی در خارج کشور ممکن نيست و بخصوص تجربهء مجاهدين خلق و ارتش آنها نشان داد که ساختن چنين ماشينی در بيرون از مرزهای کشور بزودی آن را بازيچهء نيروهای ديگر کرده و قطارشان را از ريل اصلی ـ که «آزاد سازی» کشور از چنگال حاکمان وقت است ـ خارج می کند. تنها راه باقی مانده برقراری ارتباط با ماشين های قدرت داخلی است که اغلب منجر به انجام کودتا می شود و حکومت ها نسبت به اين امکان حساسيت بسيار نشان داده و آن را با شدت هرچه تمام تر سرکوب می کنند.
حال می رسيم به جزء سوم مجموعه ای که امر سياسی را بوجود می آورند و آن عبارت است از «گروه» هائی از مردم که در راستای در دست گرفتن ماشين قدرت عمل می کنند. به عبارت ديگر، تا به پيدايش چوامع واقعاً و عميقاً مدرن برسيم و مردم براستی و عملاً صاحب اصلی ماشين قدرت شوند، اين «گروه» های مترصد قدرتند که روند سياسی را متحقق می گنند. لذا، در اکثر جوامع اسير ديکتاتوری وجود «گروه های خواستار کنترل قدرت» برای تحقق امر سياسی بی نهايت حياتی است و بدون توجه به ساخت و ساز اين گروه سازی ها نمی توان بروشنی مکانيزم قدرت اجتماعی را در اينگونه جوامع توضيح داد.
شبيه ترين پديده به يک «گروه» شايد يک «گردن بند» يا يک «تسبيح» باشد که دارای دو جزء اصلی و ضروری اند: دانه ها و نخ. در گروه، دانه ها همان افراد وابسته به گروه اند و نخ پيوند دهندهء آنها به هم چيزی نيست جز «اشتراک منافع». همانگونه که گردن کلفت ها خيلی زود به منافع «گروه شدن» و «در گروه منظم گشتن» پی می برند، صاحبان منافع مختلف نيز ـ در راستای حفظ منافع خود ـ به اهميت گروه سازی و ـ به کمک آن ـ کوشش برای حفظ منافع تک تک و گروهی خود پی می برند. اينان، بر عکس گروه گردن کلفت ها، هم جوينده و هم صاحب ثروت و مکنت هستند و می کوشند تا بجای اينکه گردن کلفت ها تهديدی برايشان محسوب شوند بتوانند آنها را به حافظان و پاسداران منافع خود تبديل کنند.
اساساً، تاريخ مشحون از انواع گروه های «مشترک المنافع» آدميان است. از دل «راسته» ها و «بازار» های اختصاصی (مثل راستهء لحاف دوزها و بازار مسگرها) بوده که «اصناف» و «سنديکاها» و «اتحاديه» های مدرن بيرون آمده اند؛ و آگاهی نسبت به فوائد اينگونه گروه سازی ها موجب شده که قشرهای فرودست و ستم کش جامعه نيز صلاح کار خود را در آن ببينند که حول محور منافع مشترکی گرد هم آيند و برای احقاق حقوق خويش تلاش کنند.
آنگاه، در مرحلهء ديگری از سير تمدن غربی، فکر ايجاد احزاب سياسی (بعنوان نهادهائی اجتماعی که اشخاص مشترک المنافع و عقيده را گرد هم آورده و با کوشش برای سوار شدن بر ماشين قدرت به حفظ و گسترش منافع آنان اقدام می کند) شکل گرفته است.
در واقع، اگر «اشتراک منافع» (چه بصورت تهاجمی و چه به شکل تدافعی) موجود نباشد دليلی هم برای اتحاد کردن و «پشت به پشت هم دادن» وجود ندارد و، در نتيجه، روند پيدايش اصناف و اتحاديه ها و ـ سپس احزاب سياسی ـ آغاز نمی شود.
مثلاً اينکه در خارج کشور کانون نويسندگان بی کارکرد است و به ماشين اعلاميه نويسی مبدل می شود، و يا اتحاديهء نويسندگان و هنرمندان، يا مهندسان و پزشکان، پا نمی گيرد و نيز احزاب سياسی چيزی جز يک شخصيت برجستهء مرکزی و چند نفری که هر يک به سودائی بر گرد او جمع شده اند نيستند، همه حکايت از آن می کند که در خارج کشور و در برابر سياستمدارانی که در داخل کشور بر ماشين قدرت سوارند و يکه تازی می کنند، ما قادر به ايجاد گروه های چشم دارنده به قدرت نيستيم، چرا که «اشتراک منافع» خاصی ما را بهم نزديک نمی کند. اساساً ما ـ بعنوان ايرانيان مقيم خارج کشور ـ با ماشين های قدرت محل زندگی مان تضادی لااقل آشکار و فعال نداريم و تا جائی که بشود از دستورات و اوامر آنها اطاعت می کنيم. اما، در عين حال، و در عالم خيال، خود را با ماشين قدرتی جهنمی، که در آن سوی مرز و در داخل کشور قرار دارد، روياروی می بينيم.
براستی، من معلم نشسته در دنور کلرادو با آن مهندس کارخانهء ماشين سازی اشتوتکارت آلمانی چه «اشتراک منافع» ی داريم تا آن اشتراک ما را با هم آشنا کرده و فکر حمايت از منافع يکديگر را در ما تزريق کند؟ نويسندهء ما، در خارج کشور، با سانسورگر روبرو نيست تا عليه آن با همگنانش متحد شود. در اين سوی مرز، آزادی بيان فيلسوف سياسی ما در خطری نيافتاده است تا او به راه های دور زدن و يا از بيخ برکندن شجرهء تلخ ميوهء درخت مسموم سانسور و سرکوب قيام کند. می خواهم بگويم که نخ تسبيح «گروه اجتماعی» چيزی جز «وجود منافع مشترک» ی نيست که موجوديت اش بوسيلهء ماشين قدرتی تهديد شود و ما، در خارج کشور، فاقد اين نخ پيوند دهنده ايم.
در خارج کشور، همهء شعارهای آزادی خواهی و تساوی طلبی و خواستاری کوتاه کردن دست مذهب از حکومت، فقط همان «شعار» محسوب شده و قادر نيستند تا به عمل ترجمه شوند. حتی ديده ايم که، در پاره ای از موارد، گروه های سياسی خارج کشور (که اغلب دارای نام و نشان های بسيار بزرگی هم هستند) برای دادن معنائی به فعاليت های خود، خويش را سخنگو و بلندگوی گروه های سياسی داخل کشور معرفی می کنند، دم از ائتلاف با آنان می زنند، و می کوشند با قرار گرفتن در کنار آنها صاحب هويت شوند. گاه، مثلاً در کنار تحريم انتخابات داخل کشور بوسيلهء خارج کشوری ها، ديده شده که برخی از گروه ها چنين شعار می دهند که «ما در انتخابات شرکت نمی کنيم!» و اين کارشان آدمی را به ياد «يارو» ئی می اندازد که در ده راهش نمی دادند و او سراغ کدخدا را می گرفت.
بهر حال، اينگونه کوشش ها برای تظاهر به همراستائی با گروه های داخل کشور به گروه های سياسی اخير اين امکان را اعطا می کنند تا براحتی گروه های غير ارگانيک خارج کشور را مورد استفاده و سوء استفاده قرار دهند.
باری، به نظر من، و بر بنياد آنچه که گفتم، کار سياسی چيزی نيست جر کوشش برای تحقق ارادهء معطوف به قدرت از طريق دستيابی به ماشين قدرت و برای اينکار وجود گروه های منسجم کوچکی که بتوانند در راستای اين دستيابی عمل کنند گريز ناپذير است. و فقدان اشتراک منافع در بين ميليون ها ايرانی پراکنده در جهان ايجاد چنين گروه های منسجمو طلب قدرت سياسی را ناممکن ساخته و حداکثر کار سياسی خارج کشوری ها را به صدور اعلاميه و فتوا و شعار فروکاسته است.
شايد گفته شود که مورد «کنفدراسيون» دانشجويان خارج کشور و نيز حضور آيت الله خمينی در بيرون از مرزهای ايران مواردی هستند که می توان از آنان برای ابطال صحت آنچه تا اينجا نوشته ام استفاده کرد. من اما همچنان فکر می کنم که اين موارد خللی در فرمولی که عرضه کرده ام ايجاد نمی کنند. خوش خيالی است اگر فکر کنيم که «کنفدراسيون» در ايجاد انقلاب نقشی داشته و برای در دست گرفتن ماشين قدرت سياسی توانی از خود نشان داده است. آيت الله خمينی هم از يکسو هرگز در شبکهء روابط محل اقامت خود درگير نشده و به جريانات سياسی ترکيه و عراق کاری نداشت و از سوی ديگر، تا کسانی همچون دکتر يزدی برای براه انداختنش نرفته بودند، نقشی در سير انقلاب بازی نکرده بود.
مهم آن است که از همين دو مورد بتوانيم نتايج درست عملی به نفع امر سياسی در ميان خارج کشوری ها بگيريم و اين ممکن نيست تا زمانی که ما به حدود و راستای واقعی امکانات سياسی خود آگاه نشده باشيم. من در اين مقاله قصد ورود به توضيح کوششی که می تواند به يک چنين آگاهی کارآمدی بيانجامد ندارم، اما می خواهم يادآور شوم که در يک ارزيابی منصفانه می توانيم ايجاد جو بين المللی عليه حکومت شاه را ناشی از فعاليت های کنفدراسيون بدانيم که زمينهء ذهنی بين المللی را برای توجيه سقوط آن فراهم ساخته بود. اگر خوب به کارکرد کنفدراسيون توجه کنيم در می يابيم که آن نهاد ـ درست برخلاف نهادهای سياسی کنونی در خارج کشور ـ نه توانائی و نه قصد «روشنگری» در ميان ايرانيان داخل کشور را نداشت، اما می توانست افشاگر آنچه که «بدکاری های رژيم شاه» خوانده می شد، در برابر افکار عمومی جهانيان باشد.
خارج کشوری ها می توانند در راستای شراکت در امر سياسی ناظر بر داخل کشور به امکانات و توانائی های عملی خود بيانديشند و برای هموار کردن راهی که به انحلال حکومت اسلامی در ايران بيانجامد در ابعاد کارآمدتر توانائی خود عمل کنند. من، متأسفانه، تأسيس حزب و ايجاد اتحاديه های سياسی را از جملهء اين اقدامات نمی بينم و حتی اينگونه فعاليت ها را موجب عقب افتادن کار و اتلاف انرژی تلقی می کنم. اين احزاب و اتحاديه ها، که نطفه شان در لوله های لابراتواری خارج کشور بسته شده و در فضاهای آزاد و فارغ از وبال بال رشد می کنند، در فردای تغيير رژيم در ايران نخواهند توانست نقشی مؤثر بازی کنند. ما، در سال ۱۳۵۸ شاهد «تغيير مکان» بسياری از اين احزاب سياسی از خارج به داخل کشور بوديم. اما، در عين حال، ديديم که هيچ کدامشان نتوانستند در ايران ريشه کنند و پايدار بمانند و بهترين چهره هاشان زودتر از ديگران به دم تيغ سرد سپرده شدند.
شايد بتوان پرسيد که چگونه می توان و ممکن است که مسائلی همچون «آزاديخواهی» را به يک «منفعت مشترک» تبديل کرد و به مدد آن «گروه خواستار دستيابی به ماشين قدرت» ی بوجود آورد که ريشه در داخل کشور داشته باشد؟ بنظر من، تا اين «تبديل» صورت نگيرد چنين گروهی نيز پا نخواهد گرفت.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو» به سردبيری اسماعيل نوری علا:
http://www.NewSecularism.com