در همين زمينه
29 آذر» درگذشت آیتاللهالعظمی منتظری29 آذر» درگذشت آیتاللهالعظمی منتظری 24 آذر» از رسيدن به ايستگاه آخر کودتا تا چگونه خرخرهی يک معترض را بجويم 13 آذر» از ماشاءالله به سرعت آقای ابطحی تا پلیبوی شناسیِ برادران سبز علوی 24 آبان» از همه می ميرند آقای سحابی تا اشتباه می کنيد آقای قبادی
بخوانید!
11 دی » مهر حلال و جان نا آزاد، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
10 دی » طبقه متوسط در ایران در معرض فروپاشی است، خبر آنلاین 10 دی » ازدواج مجدد مردان، فقط در 10 مورد مجاز شناخته میشود، ایسنا 10 دی » همایون شجریان در جشنواره فجر نمیخواند، موسیقی ما 10 دی » نام کوچک مجریان زن، دیگر بر صفحه تلویزیون درج نمیشود، پارسینه
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از ظهور امام چهاردهم تا اگر سال ۵۷ بود باز پشت خمينی میايستاديمکشکول خبری هفته (۱۰۷) در شماره ی ۱۰۷ کشکول می خوانيد: ظهور امام چهاردهم معذرت می خواهم، فرموديد کی؟ نه آقای عزيز، نه خانم محترم، اشتباه فهميديد. شما چرا از هر نوشته ی من برداشت سياسی می کنيد. بنده کِی عرض کردم منظورم از امام چهاردهم آن امامی ست که معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد، آقای محمد علی رامين معرفی کرده. بنده کی عرض کردم منظورم از امام چهاردهم آن امامی ست که روزنامه راه مردم معرفی کرده. ما به اندازه ی کافی مشکلات داريم، لطف کنيد با اين تفاسير اشتباه برای ما دردسر تازه درست نکنيد. منظور من از امام چهاردهم اين شخص بينواست که دی ماه سال گذشته به خاطر اين که خود را امام ناميده بود به دار کشيده شد. خبرش را "آينده" اين طور نوشته است: بنده خواستم با اين نوشته پند و اندرز بدهم به امامان تازه از راه رسيده و هواداران ايشان که نکنيد آقا، نکنيد! فردا شما را هم می گيرند می برند پای چوبه ی دار. آن وقت بايد شما هم مثل اين مردِ نگونبخت بگوييد که اعدامِ يک امام غير ممکن است. ولی وقتی ديديد راه فراری نيست و اعدامِ يک امام هم ممکن است آن وقت دو راه داريد: يا مثل اين آقا سرتان را بالا بگيريد بگوييد پس من همچنان امام چهاردهم هستم و مرا اعدام کنيد، يا اين که سرتان را پايين بيندازيد و بگوييد غلط کردم و نفهميدم چه حرف بدی زدم، که آن وقت دير شده است و شما را با آن عقلِ ناقص به دار خواهند کشيد. فقط خواستم همين را عرض کنم... هيتلر و آقا امام زمان ولی تاريخ، سرشار از نامنتظرها و عجايب است. حکايت امام زمان بودنِ هيتلر را قبلا در جايی خوانده بودم ولی چون ماخذ آن را پيدا نمی کردم از بيان آن واهمه داشتم. اکنون با انتشار کتاب "آلمانی ها و ايران" که در شهر برلين منتشر شده و سايت بی بی سی آن را معرفی کرده، می توان به اوج خلاقيت آقايان روحانی در تراشيدن امام های مختلف از جمله امام دوازدهم پی بُرد. در سايت بی بی سی می خوانيم: وقتی می توان هيتلرِ آلمانی را امام زمان معرفی کرد، چه جای تعجب است که آقای خامنه ای، "امامِ" معمولی شيعيان معرفی شود؟ يا وقتی ديکتاتور خونريز ژرمن به خاندان امامت نسبت داده می شود، چه جای شکايت است که ديکتاتور خونريز ايران که معمم و روحانی و سيد هم هست، با لفظ "امام" مخاطب واقع شود و مقام اش از آيت اللهی به امامت تغيير يابد؟ چگونه يک آدم معمولی امام می شود؟ فکر می کردم چطور می توان يک آدم معمولی را امام کرد. پس از تفکر بسيار به اين نتيجه رسيدم که برای اين کار لازم است فردِ مذکور جان به جان آفرين تسليم کند، پس از آن پروسه ی امام سازی آغاز می شود. فضای وسيعی به مزار نامبرده اختصاص داده می شود. بالای آن مزار، گنبدی کار گذاشته می شود. از گنبد مزبور يک لوستر عظيم آويزان می شود. دور مزار ضريح کشيده می شود. بالای ضريح پنجره های کوچکی برای انداختن نذورات کار گذاشته می شود. مکان مزبور توسط مقامات عالی رتبه کشوری غبار روبی می شود. در اطراف مزار که اکنون مرقد مطهر ناميده می شود حجره و مدرسه و فروشگاه و سرويس بهداشتی و چلوکبابی و پارکينگ ساخته می شود. به تدريج مکان مزبور تبديل به زيارتگاه، و شخص متوفی تبديل به امام مقدس –نه امام، به عنوان رهبر سياسی و اجتماعی- می شود؛ مردم صورت شان را به ضريح می مالند و اشک می ريزند و حاجت شان را از امام می خواهند. اما اکنون با ديدن اين تصوير متوجه شدم که می توان با افزودن هاله ی نور، امام سياسی را در همان زمان حيات تبديل به امام مقدس کرد. آدم از اين خبرگزاری های دولتی چه چيزها که ياد نمی گيرد! روسای ايرانی مغفرت الهی (نمايش در يک پرده) [آيت الله خامنه ای نمازش تمام شده. روی سجاده نشسته، دفتر و دستک اش را روی زمين باز کرده، با خدا سخن می گويد] يک دکتر رامين پوراندرجانی هست که بچه های نيروی انتظامی فرستادن خدمت ات. اون حساب اش پاکه. آزاری نداشته. ما برای اينکه توی گناه نيفته بهش سالاد فصل داديم [يک نگاه شيطنت آميز به سمت بالا می اندازد و با لبخند اضافه می کند] قديم ها در حکومت قاجار قهوه ی قجری می دادند الان در حکومت اسلامی سالاد خامنه ای [قاه قاه می خندد] برای خودش بهتر بود. اون را هم در دفتر خط بزن. عرض کنم خدمت ات به نکير و منکر می گی اون هفتاد نفری که گلوله ی مشقی و غيرمشقی خوردن را پرده ی مغفرت بندازن روشون. اصلا ما نمی دونيم اين ها کی بودن. تا يادم نرفته چند نفر را با بطری نوشابه دچار ابتلائات کرديم که اون ها فقط به اندازه ی نوشابه باهاشون حساب شده. بقيه اش را وقتی مُردند خودت اون جا حساب کتاب کن. اما خود آقای منتظری؛ بد جوری اين اواخر به ما گير داده بود. درسته تو تسليت رسمی ام از تو خواستم که ابتلائاتی که در اين دنيا سرش آورديم کفاره قرار بدی ولی واقعيت اينه که اين آقا حساب اش سنگينه. ما اينجا همچين زورمون نرسيد ابتلائاتش کنيم. شما به بچه ها دستور بده حساب اش را تسويه کنند. ديگه موردی اينجا يادداشت نشده. بچه های بازجوی وزارت اطلاعات هم فردا پس فردا يک ليست می دن از کسانی که دچار ابتلائات شون کردند و حساب شون سبک شده. برای اين دفعه فعلا کافيه. السلام عليکم و رحمةالله و برکاته. خسارت جنگ دوم جهانی بعد از خواندن اين خبر به اندازه ی يک صفحه مطلب نوشتم، ولی ديدم حق مطلب ادا نشده است. مطلب را داخل سطل زباله انداختم و فکر کردم در اين باره چه بنويسم که حق مطلب ادا شود. مثلا بنويسم آقای احمدی نژاد تو اگر راست می گويی ۱۰۰۰ ميليارد دلار خسارتی را که عراق به ما زده است پس بگير؟ ديدم نه. اين طور نوشتن به معنای جدی گرفتن اين دلقک سياسی ست. اين آدمی ست بيمار، که روانشناسانی مانند آقای دکتر مسعود نقره کار نيز بر بيماری اش صحه می گذارند. در مورد يک بيمار روانی چه می توان گفت؟ ناگهان به ياد جمله ی درخشان آسپيران غياث آبادی در دايی جان ناپلئون افتادم. اين جمله دقيقا بيانگر حالت آقای احمدی نژاد است. آسپيران در حالی که با چاقو روی گز اصفهان می کوبد و به هذيانات دايی جان ناپلئون در مورد انگليس ها و جنگ دوم گوش می کند می گويد: آقای خامنه ای کاسه کوزه ات را جمع کن و برو قربان، فيلم های تهران را که می بينم روزگار جالبی برايتان پيش بينی نمی کنم. يک باره می بينيد مردم کنترل شان را از دست دادند زدند آن ده دوازده هزار مسلح هميشه در صحنه را لت و پار کردند و جاهای حساس را گرفتند و آخر عمری کار دستتان دادند. تا فرصت داريد بساط تان را جمع کنيد و تشريف ببريد. تشييع جنازه ی آقای منتظری را ديديد؟ آن "پنج هزار" تشييع کننده را مشاهده کرديد؟ تاسوعا و عاشورا اين "پنج هزار" نفر بيرون می آيند، يک چند صد نفری هم (نسبت به اين پنج هزار نفر عرض می کنم البته) به جماران می روند، و يکدفعه طومار شما را در هم می پيچند و چند وقت بعد اين ويدئوی شماست که به جای ويدئوی چائوشسکو يا از آن وحشتناک تر ويدئوی صدام حسين در يوتوب ديده خواهد شد. بگذاريد ميرحسين موسوی برای بار دوم عنان دولت را در اختيار بگيرد ببينيم اين بار چه گُلی به سر مردم می زند. بار اول که تاج خار بر سر مردم گذاشت. شايد اين بار گشايشی شود و اسلام حکومتی را نجات دهد. اگر هم نشد، لااقل شما زنده می مانيد. ببينيد مردم چقدر محمد رضا شاه را به خاطر اين که کار را لفت نداد و جلوی خونريزی بيشتر را گرفت دعا می کنند. شما هم خونريزی را در همين حد متوقف کنيد و تشريف ببريد لااقل دعای آتی مردم نصيب تان شود! فيلم محاکمه و اعدام چائوشسکو و همسرش را اينجا تماشا کنيد: ظرافت های زبان فارسی و تفاوت دو کلمه نو و جديد وقتی می گوييم جديد، ياد اتوبوس های دست دومِ شرکت واحد می افتيم که از آلمان خريداری می شود و خبرگزاری ها تيتر می زنند که اتوبوس های جديد به ناوگان حمل و نقل کشور اضافه شد. وقتی شرکت اتوبوس رانی آلمان اين اتوبوس ها را از کارخانه می خرد به آن نو می گويند؛ وقتی ما می خريم به آن جديد می گويند. اتوبوس نو، کولر دارد، هر کدام از دکمه هايش را که فشار بدهی کاری انجام می دهد، موتورش دود نمی کند، صندلی هايش تميز و سالم است، و غيره و غيره. اما اتوبوس جديد، کولرش پيش از ورود به ايران در آورده و فروخته شده است، هر کدام از دکمه هايش را که فشار بدهی هيچ اتفاقی نمی افتد، موتورش متناسب با ريه ی ما و هوای تهران دود سياه توليد می کند، صندلی هايش مندرس و شکسته است، و غيره و غيره. مثال ديگر همين ۳۱ هواپيمای جديدی ست که به ناوگان هوايی ايران اضافه شده است. اين هواپيماها هم مثل اتوبوس وقتی "نو" بودند، چيزهای مفيدی داشتند که وقتی "جديد" شدند ديگر ندارند. يکی از مهم ترين چيزهايی که "ندارند" ايمنی ست، و يکی از مهم ترين چيزهايی که "دارند" فرسودگی موتور و بدنه است. البته ما ايرانيان بايد خوشحال باشيم که هواپيمای جديد خريده ايم. مهم نيست که نو نباشد. همين قدر که جديد است بايد ما را خوشحال کند و ما سپاسگزار مسئولان باشيم. اميدوارم فرق نو و جديد کاملا در ذهن تان جا افتاده باشد. توضيح لازم: ممکن است سوال شود "از کجا بدانيم که چيزِ خريداری شده ی جديد، نو هست يا نيست. شايد چيزِ جديد، از کارخانه خريداری شده و نو باشد". سوال بسيار خوبی است. پاسخ اين سوال را می توان در صحبت های مسئولان خريد پيدا کرد. وقتی خبرگزاری فارس خبر می دهد: "نخجوانی [معاون وزير راه و ترابری] مدل اين هواپيماها را اعلام نکرد..." يقين حاصل می شود که هواپيمای مورد نظر جديد است و نو نيست. کسی از گربه های ايرانی خبر ندارد فيلم بهمن قبادی به نوعی يادآور فيلم سنتوری مهرجويی ست. محور فيلم، موسيقی و هنر است؛ گرفتاری ها و درگيری های هنرمند امروز است. در سنتوری علی و هانيه که عاشق موسيقی هستند با خود و خانواده درگيرند، در گربه ها، اشکان و نگار و بقيه ی پرسوناژها، با سانسور و محدوديت های حکومتی. در سنتوری همه چيز روی زمين است، در گربه ها زيرِ زمين. در سنتوری علی معالجه و عاقبت بخير می شود، در گربه ها دختر روانه ی قبرستان و پسر روانه ی بيمارستان می شود. اما نخی که قهرمانان دوستدار موسيقی ما را به هم وصل می کند نادر است. کسی که در کشور ما همواره نقش اصلی را داشته ولی کمتر به او پرداخته شده است. کسی که اگر در ايران امروز نفسی می کشيم، به همت تلاش های او و امثال اوست. شايد اين تيپ افراد در واقعيت نگاهی به شدت مادی به اشخاص و اجتماع داشته باشند اما حلقه ی اصلی پيوند هنرِ ممنوع با جامعه اند. بهمن قبادی به خوبی نقش نادر را به عنوان حلقه ی واسط هنر ممنوع و مردم نشان داده است. گربه ها، فيلمی ست سياه. جرقه های اميد را در ظلمات می پراند اما آتش اميد را روشن نمی کند. اين فيلم جَنگِ جانانانه ی موسيقی را با سکوت قبرستانی نشان می دهد. جنگی پارتيزانی و مخفی که از گوشه و کنار، به مُبلّغان سکوت قبرستانی و نوحه خوانی ضربه می زند و در زيرزمين خانه ها پناه می گيرد. قهرمانان گربه ها، خوش اقبال نبودند ولی تلاش و مبارزه ی خستگی ناپذيرشان سرمشق خوبی برای هنرمندان جوان می تواند باشد. گربه ها به ما نشان می دهد، صدای سازی که از زير زمين خانه مان گهگاه به گوش می رسد، صدای ساز تنها نيست؛ صدای اسلحه ای ست که قلب دشمنِ هنر را نشانه گرفته است. آن چه از اين فيلم دريافت کردم به طور خلاصه اين است: به هنرمندانی که در زيرزمين ها به کار و تلاش مشغول اند به ديده ی احترام بايد نگريست و ياری شان کرد. فيلم را می توانيد اين جا تماشا کنيد: اگر سال ۵۷ بود باز پشت خمينی می ايستاديم يکی از کتابفروش های شاه آباد رساله ی آقای خمينی را به صورت قاچاق برايم تهيه کرد، وقتی می خواست آن را به من بدهد، اول يک نگاه به سمت راست پياده رو، بعد يک نگاه به سمت چپ پياده رو، بعد يک نگاه به خيابان و ماشين ها انداخت، بعد کرکره مغازه را پايين کشيد و در مغازه را بست، بعد به بالاخانه ی کتابفروشی رفت، يک کتاب سبز زيتونی بدون اسم را که وسط ده جلد کتاب کارسازی شده بود پايين آورد، آن را در آورد، وسط يک جلد کتاب شعر مهدی سهيلی، يک جلد کتاب ر.اعتمادی قرار داد، به دست ام داد، مرا به خدا سپرد، گفت پسرم مراقب خودت باش، کسی تو را نگيرد، يک چيزی خواند و دور سرم فوت کرد، بعد کرکره را بالا داد. من، مثل قاچاقچی های مواد مخدر که محموله ی خطرناکی را حمل می کنند، کتاب را به منزل رساندم، برای اين که اهل خانه کتاب را نبينند، در اتاق را قفل کردم، پرده ها را کشيدم، رساله ی آقا را از وسط کتاب های مهدی سهيلی و ر.اعتمادی بيرون آوردم، آن را ورق زدم با اين انتظار که در اين کتاب ممنوع چيزهايی خواهم خواند خواندنی و بسيار مهم، با کمال تعجب ديدم مشابه رساله های ديگر، سرشار از بحث فنی پيرامون آداب طهارت و غسل جنابت و مسائل بول و غائط است. آن وقت شما انتظار داشتی ما کتاب ولايت فقيه می خريديم و می خوانديم. تازه هم می خوانديم، تازه هم از مطالب و نظر واقعی آقای خمينی باخبر می شديم، بعد چه؟ فکر می کنی آن حرف های قشنگ قشنگ، آزادی، استقلال، جمهوری (حالا اسلامی يا دمکراتيک اسلامی يا دمکراتيک خالی يا هر چيز ديگری که اول و آخرش معلوم نبود چه خواهد بود)، بسته شدن زندان ها و شکنجه گاه ها، آزادی زندانيان سياسی، آزادی مطبوعات و احزاب، کوتاه کردن دست جنايتکاران و امپرياليست ها، آن قدر جذابيت نداشت که دنبال آقای خمينی راه بيفتيم و بخواهيم حکومت جبار را سرنگون کنيم؟ با يک حالت خجالت و سرافکندگی هم اينها را می گفتيم که انگار آرزوی مان اين است يک بار ديگر به سال ۵۷ بازگرديم و اين بار در خانه مان بنشينيم و به تظاهرات نرويم و هر کس هم خواست برود بگوييم "احمق نشی، نری ها! بيست سال بعد ملت، بدبخت می شود و تو را به عنوان عامل انقلاب اسلامی لعن و نفرين می کند..." گذشت و گذشت و گذشت تا شد سال ۸۸ و جنبش سبز به راه افتاد. رهبران اش کی؟ آقای موسوی، نخست وزير محبوب امام. رئيسِ ری شهریِ قاتل و شکنجه گرِ معروف. نخست وزيری که اکثر کشتارهای سهمگين زندانيان سياسی در دوران او اتفاق افتاد. آقای کروبی، رئيس بنياد شهيد. رئيس مجلس شورای اسلامی. يار محبوب امام. همان که در تشکيلات بنياد شهيد برای خود دستگاه بگير و ببند و سرکوب داشت. متفکرش کی؟ سرکار خانم زهرا رهنورد. فول پروفسور دانشگاه. نقاش و مجسمه ساز و نويسنده ی حکومت اسلامی در بدو تاسيس. "متفکرِ فعال" در زمينه ی تئوريزه کردن حجاب اسلامی و زن محجبه که امروز زنان ما هر چه بر سر و هر چه بر تن دارند حاصل "تفکرات" و "تعمقات" ايشان است. روزنامه نگارش کی؟ آقای عطاءالله مهاجرانی وزير سابق ارشاد. همان کسی که وظيفه ی وزارت خانه اش "ارشادِ اسلامیِ" مردم ايران بود. (اين جا که می رسيم عده ای روی علامت ضربدر اکسپلورر کليک می کنند، دو تا فحش به ما می دهند که اين باز دارد ساز مخالف می زند و می خواهد جلوی انقلاب سبز ما را بگيرد. اتفاقا روی سخن ام با شماست پسر و دختر عزيز. با شماست طرفدار انقلاب سبز). و اين جنبش يک آيت الله و رهبر معنوی کم داشت که آيت الله العظمی آقای منتظری بعد از درگذشت شان صاحب اين مقام ناميده شد. همان آقای منتظری که موسس ولايت فقيه در حکومت اسلامی ايران بود. بله. ما در سال ۵۷ اصلا به روی خودمان نمی آورديم که آقای خمينی در سال ۴۲ با حق رای زنان مخالفت می کرد و يکی از دلايل مخالفت ايشان با حکومت شاه همين بود. به روی خودمان نمی آورديم که آقای خمينی مخالف آزادی های اجتماعی بود که حکومت شاه به زنان و مردان ايرانی می داد. لابد فکر می کرديم اين آقای خمينی آن آقای خمينی نيست. فکر می کرديم آقای خمينی عوض شده است و ديگر مثل گذشته ها فکر نمی کند. ولی آقای خمينی هرگز چيزی بر ضد عقايد گذشته اش نگفته بود. آقای خمينی هيچ گاه از خودش انتقاد نکرده بود. اين تصور ما بود که آقای خمينی عوض شده است ولی او عوض نشده بود. تاريخ اين عوض نشدن را به بهای بسيار گزافی به ما ثابت کرد. و اکنون: آيا شما ديده ايد يا شنيده ايد که آقای موسوی و همسر محترم اش رسما از گذشته ی خودشان انتقاد کنند؟ آيا شما ديده ايد يا شنيده ايد که آقای موسوی حداقل يک بار گفته باشد، آن چه وزير اطلاعات اش –ری شهری جنايتکار، همان که مستقيما با آيت الله العظمی شريعتمداری و آيت الله العظمی منتظری در افتاد، همان که کشيده بر گونه آيت الله العظمی شريعتمداری نواخت، همان که بانی اعتراف گيری و تواب سازی در زندان های ايران بود و خاطرات مستقيم او عليه شخص آيت الله العظمی منتظری با تيراژهای ميليونی چاپ و منتشر شد- باری، آيا شنيده ايد که آقای موسوی حداقل يک بار گفته باشد وزير جنايتکار اطلاعات اش، جنايت ها کرد، آدم ها کشت، خشت کج وزارت اطلاعات را بر زمين نهاد، و بابت اين اشتباه، بابت دو بار انتصاب او به مدت هفت سال و خرده ای به عنوان رئيس مخوف ترين تشکيلات اطلاعاتی از مردم و از کسانی که امروز به هواداری از او برخاسته اند عذرخواهی کند؟ يا حداقل خود را از جنايت های او به طور صريح مبرا بداند و آقای خمينی يا هر کس ديگری غير از خودش را مسئول بنامد؟ همان کاری که آقای منتظری کرد و محبوب ملت شد؟ آيا ديده ايد يا شنيده ايد که خانم پروفسور زهرا رهنورد، به خاطر تمام مقالاتی که در باره ی مزيت های حجاب اسلامی و زنان محجبه نوشت، به خاطر تمام سخنرانی ها و فعاليت هايی که برای انداختن يک تکه پارچه ی سياه بر سر زنان ايران کرد، به خاطر انديشه های محدودسازی که باعث شد فساد و فحشا در ايران به وضع دهشتناک کنونی برسد و از هر کشور آزاد غربی و اروپايی بيشتر باشد، به خاطر آن تفکرات و آن فعاليت ها و اين نتايج تلخ، دست کم خود را نقد کرده باشد؟ به راستی اگر کسانی که او را به عنوان يکی از صد متفکر بزرگ جهان انتخاب کردند، مقالات روزنامه های اطلاعات و اطلاعات بانوان ايشان به دست شان می افتاد چه می گفتند؟ آيا او را به عنوان يکی از صد متفکر انتخاب می کردند؟ نه. نگران نشويد. نمی گويم انقلاب سبز نکنيم. نمی گويم از آقای موسوی و همسرش حمايت نکنيم. تنها چيزی که می خواهم بگويم اين است که شما که رهبری افرادی با اين سوابق تيره و تار را پذيرفته ايد، بر ما خرده نگيريد که رهبری آقای خمينی را پذيرفتيم. و يک لحظه فکر کنيد که شما به عنوان جوان امروز، وقتی از رهبران سبز حمايت می کنيد، چقدر به سی سال بعد و آينده ای که اين رهبران می توانند برای شما و فرزندان تان درست کنند می انديشيد؟ ما هم در سال پنجاه و هفت به اندازه ی شما به سی سال بعد می انديشيديم. اين تنها چيزيست که می خواهم بگويم. Copyright: gooya.com 2016
|