یکشنبه 24 آبان 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از همه می ميرند آقای سحابی تا اشتباه می کنيد آقای قبادی

کشکول خبری هفته (۱۰۳)
ف. م. سخن

در شماره ی ۱۰۳ کشکول می خوانيد:
- همه می ميرند آقای سحابی
- فرشته هايی که ما را به بهشت می بَرَند
- ببخشيد کی؟!
- صبحدم رئاليته در شب تاريخی و تخیّلی ما
- خيلی ببخشيدا!
- طنزنوشته ای خواندنی از ميم ف. (محمود فرجامی)
- اشتباه می کنيد آقای قبادی



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




همه می ميرند آقای سحابی
آخ آخ آخ! بدجوری رفتيد آقای سحابی. يعنی چطور بگويم، ناغافل رفتيد. اصلا يادمان رفته بود که شما هستيد و وقتی رفتيد تازه يادمان افتاد که شما بوديد آن هم چه بودنی! هر وقت حرفی از شما به ميان می آيد، ياد عکس شما می افتم که مريم خانم زندی برداشته بود و شما در اتاق کارتان در محاصره ی کاغذها بوديد. کاغذهايی بلند که از هر طرف آويزان بود و بخشی از فرهنگ جهانی بر روی آن ها نوشته شده بود. بخشی از فرهنگ جهانی! چقدر اين کلمات اين روزها مهمل به نظر می رسد. باز هر وقت حرف شما به ميان می آيد، ياد سيمون دوبووار می افتم و ريموند فوسکا. خدا می داند تا حالا به چند نفر توصيه کرده ام "همه می ميرند" را بخوانند و سرنوشت بشر را در اين کتاب ببينند؛ سرنوشت ما را در اين کتاب ببينند. بی اثر بودن تلاش فردی در روندها و حرکت های تاريخ ساز را ببينند. ببينند دنيا هر جور که بخواهد پيش می رود و ما عمر جاودان هم که داشته باشيم، به اندازه ی سر سوزن نمی توانيم بر اين روند ها و حرکت ها تاثير بگذاريم مگر اين که نقشی در اين روند ها و حرکت ها به ما داده شده باشد و ما بی آن که خود بدانيم بازيگر باشيم. اما...

اما حالا می بينم آقای سحابی که همه نمی ميرند. يعنی جسماً می ميرند ولی وجودشان مدت ها بعد از مرگ هم چنان زنده است. مثلا به نظر شما سقراط بعد از دو هزار و چهارصد سال که از مرگ جسمی اش می گذرد واقعا مرده است؟ يا افلاطون؟ يا هُمِر؟ يا فردوسی؟ يا حافظ؟ يا سعدی؟ يا نيچه؟ يا مارسل پروست؟ نه. اين ها نمرده اند. چند سال پيش که به پاريس رفته بودم و سری به قبرستان پرلاشز و صادق خان و موسيو پروست زدم ديدم عجب مردگانی هستند اين ها که ما زندگان به حال شان حسرت می خوريم و آرزو می کنيم جای آن ها خوابيده باشيم! بامزه است که آدمِ زنده بخواهد جای آدم مرده در قبر باشد!

حالا حکايت خودِ شماست. درست است که وقتی بوديد در يادمان نبوديد، ولی فکر می کنم يک سی، چهل، پنجاه، بل که صد سالی، وجود شما در فرهنگ ايران، به عنوانِ يکی از فرهنگ سازان زنده بماند. بد نيست نه؟ حاصل رنج و زحمت شماست. حاصل آن همه کاغذی ست که سياه کرديد و فرهنگ در درون آن ها ريختيد و فرهنگ در درون آن ها جاری ساختيد و بعد حاضر و آماده در قالب کتاب به ما داديد. می توانم تصور کنم بر سر هر کلمه، بر سر هر جمله، چقدر فکر کرديد، چقدر کلنجار رفتيد، چقدر حرص و جوش خورديد. کلمات را با خودتان به کوچه و خيابان برديد. در مهمانی ها کلمات با شما بودند. در رختخواب، زير دوش، حتی موقعی که قلب تان درد گرفت، ترديد ندارم که به فکر کارهای باقی مانده و ناتمام افتاديد. چقدر با اين جمله ی اولّ و فراموش نشدنیِ در جستجو بازی کرديد:


Longtemps, je me suis couché de bonne heure. Parfois, à peine ma bougie éteinte, mes yeux se fermaient si vite que je n’avais pas le temps de me dire: «Je m’endors.» Et, une demi-heure après, la pensée qu’il était temps de chercher le sommeil m’éveillait…
و آن را به اين شکل فارسی در آورديد:
"دير زمانی زود به بستر می‌رفتم. گاهی، هنوز شمع را خاموش نکرده چشمانم چنان زود بسته می‌شد که فرصت نمی‌کردم با خود بگويم:"ديگر می‌خوابم." و نيم ساعت بعد، از فکر اين که زمانِ خوابيدن است بيدار می‌شدم..."

آقای سحابی وقتی من "گزيده هايی از در جستجوی زمان از دست رفته" را به کسی هديه می دهم، می گويم اين را مثل ديوان حافظ باز کن و بخوان و سعی نکن بفهمی که طرف چه می گويد. پيش خودم فکر می کنم –و البته از روی ادب بر زبان نمی آورم- که مگر ما می فهميم که حافظ چه می گويد؟ همين طور کلمات فارسی را که خيلی هم برايمان آشناست می خوانيم و جلو می رويم و به به/به به می گوييم و چشم هايمان خمار می شود، ولی يک کلمه هم از آن چه شاعر می گويد سر در نمی آوريم. حالا پروست که جای خود دارد که زبان اش فرانسه است و البته خواندن جملات اش به فرانسه، هر چند معنايش را نفهمی نوای موسيقی يی در تو جاری می سازد که هيچ ترجمه ای نمی تواند اين موسيقی را در خود جای دهد. می توانی نُت اش را بگيری، می توانی حس کنی چه اثر ارزنده ای ست، ولی نرمی کلماتی را که کنار هم چيده شده اند و غير از معنی، شکلی را به وجود آورده اند که تنها در همان زبان قابل ديدن و شنيدن و لذت بردن است نمی توانی بگيری. اين نت را با سازِ زبان ديگر می توانی بزنی ولی صدايی که شنيده می شود همان نخواهد بود. مثل اين است که بخواهی سمفونی شماره ی ۹ بتهوون را با تار و کمانچه و تنبک بزنی و خوانندگان هم، شعر در ستايش شادی شيلر را به آواز اصيل ايرانی بخوانند!

آقای سحابی من از شما متشکرم. متشکرم که پروست را به زبان فارسی به من داديد. متشکرم که بخش مهمی از فرهنگ فرانسه را به کتاب خانه ی من منتقل کرديد. متشکرم که آثار خوب و ارزنده ای را که می تواند نگاهِ منِ ايرانی را نسبت به دنيا عوض کند در اختيارم قرار داديد. از کار آهسته و پيوسته ای که انجام داديد و در نيمه ی راه رهايش نکرديد متشکرم. برای همين است که جای تان يک دفعه خالی شد. جايی که معلوم نيست به اين زودی ها پُر بشود. برای همين است که می گويم بدجوری رفتيد آقای سحابی. نچ نچ نچ...

فرشته هايی که ما را به بهشت می بَرَند
اين آقا که در عکس زير مشاهده می کنيد ما را به بهشت می بَرَد.

آن شیء سياه رنگی که در دست ايشان است وسيله ی هدايت بشر به سَمتِ بهشت است. ما جهنميان، بالاخره نياز داريم که يک نفر ما را به بهشت ببرد و آن يک نفر همين شخص است. ما از دست او فرار می کنيم، اما او ما را دنبال می کند، قلب ما را، مغز ما را، نشانه می گيرد و افکار جهنمی را با يک شليک از قلب و سر ما دور می سازد و ما را يک ضرب به بهشت می فرستد. اگر هم آن شیء سياه در دست اش نباشد، سعی می کند با شيشه ی نوشابه ای چيزی، بهشت را به ما تنقيه نمايد. گاه نيز در قيامدشتی، پاکدشتی، شش هفت نفری بهشت را در داخل اتومبيل به اشخاص، بخصوص خانم های متاهل نشان می دهند.
البته قبل از ورود به بهشت، آلودگی های زمينی و ناپاکی ها را با چوب و باتون و ميل گرد از بدن مان می سترند تا ما طیّب و طاهر وارد بهشت شويم.

اين يکی آقا که مشاهده می کنيد، يک ابزار ديگر در دست دارد که آن هم وسيله ی هدايت به بهشت است.

با اين وسيله گاه پوست خيار می کنند، گاه پوست اشخاص جهنمی. برای وارد کردن منطق بهشتی به جهنميان، با اين ابزارِ تيز، ابتدا حفره ای در بدن ايجاد می شود، بعد آن منطقِ مُسَلَّم که در قاطعيت و بُرَّندگی اش هيچ ترديدی نيست، به بدن شخص جهنمی داخل می شود.

اما اين يکی آقا يک آقای معمولی نيست. يک فرشته است که بال هايش آسيب ديده و قطعات يدکی اش به زمين نرسيده و نمی تواند پرواز کند.

ايشان چون نمی توانسته پرواز کند، مثل مارمولک (توهين نيست، منظورم قهرمان فيلم مارمولک است) از ديوار بالا رفته تا ماموريتِ الهی خود را در مورد آدم های جهنمی که از دست او فرار کرده اند و نمی خواهند به بهشت بروند انجام دهد. ببينيد ماشاءالله برای به بهشت فرستادن افراد چقدر پر تلاش و کوشا ست. بر ماست که اين ماموران و فرشتگان را دوست داشته باشيم و بدون مقاومت تسليم شان شويم تا ما را به بهشت دلالت کنند. اجرشان با خدا!

ببخشيد کی؟!
- احسان فتاحيان را اعدام کردند.
- ببخشيد کی؟
- فتاحيان. احسان فتاحيان.
- خدا مرگ شون بده! کِی ميشه ما تو اين خراب شده مجازات اعدام نداشته باشيم؟ اَه. حالم گرفته شد. حالا کثافتا به چه جرمی اعدام اش کردن؟ سبز بود؟ تو راه‌پيمايی شرکت کرده بود؟ چه کار کرده بود حيوونکی؟
- کُرد بود. عضو کومه له بود...
- آهان. فهميدم کی رو می گی. خب. راستی چه خبر از تظاهراتِ ۱۶ آذر؟...
- !

صبحدم رئاليته در شب تاريخی و تخيلی ما
استاد ارجمند آقای دکتر محمد رضا شفيعی کدکنی در بخشی از مقاله ی سيرهء استادِ ما اديب که در بخارا ی شماره ی ۷۱ منتشر شده می نويسند:
"...او معلّمی دلسوز و بر کارِ خود مسلّط و جدّی بود و در پرورش نسل های پی در پیِ فاضلان حوزه و دانشگاه بزرگ ترين سهم را در عصرِ خود و در رشتهء خود داشت. چه کرامتی ازين بالاتر؟ آن هم در مملکتی که هيچ کس در کارِ خود جدّی نيست و به گفتهء فروغِ فرّخ زاد مملکتِ «ای بابا ولش کن!» است، يعنی «مرزِ پُر گهر!». تا «قوتِ غالبِ» ما ايرانيان شايعه است و ستونِ فقراتِ فرهنگ ما را «حُجّيتِ ظنّ» تشکيل می دهد روز به روز ازين هم ناتوان تر می شويم و گرفتارِ شايعه های بزرگتر و خطرناک تر. سرانجام بايد روزی، جلوِ اين گونه «تابو»پروری ها گرفته شود و صبحدم «رئاليته» از شبِ تاريخی و تخیّلیِ ما، طلوع کند. تمامِ رسانه های اين مملکت در خدمتِ دامن زدن به «حجّيتِ ظنّ» و شايعه پروری اند و اين برای نسل های آينده بسيار خطرناک است. از حشيش و ترياک و هروئين و شيشه و گراس هم خطرناک تر است..."
توصيف و تحذير استاد نياز به شرح و بسط ندارد. فقط کاش گوش شنوايی باشد...

خيلی ببخشيدا!
خيلی ببخشيدا! فضولی در کار بزرگ ترهاست. ولی مگر می شود جلوی زبانِ صاحب‌مرده‌مان را بگيريم. آخر اين زبان سرخ سرِ سبزِ ما را بر باد خواهد داد، ببينيد کی گفتم! آن هم به دست سبزها! حالا اين زبانِ سرخ را يک کم در دهان می گردانيم ببينيد حق با ماست، يا حق با ما نيست.

عرض کنم حضور انورتان، بديهی ست که راه‌پيمايی اعتراضی کار خوبی ست. و بسيار کار بدی ست که حکومت بچه های مردم را می گيرد، می زند، زندان می اندازد، تجاوز می کند. و باز کار خوبی ست که ايرانی ها و خارجی ها، نويسندگان، روشنفکران، هنرمندان، و هر کس که سرش به تنش می ارزد از جنبش سبز حمايت می کنند. از ارکستر سمفونيک دوسلدورف تا يو۲، از شيرين نشاط تا جعفر پناهی همه سبز می شوند و افتخاری بر افتخارات جنبش سبز اضافه می کنند.

اما خيلی ببخشيدا! حکومت اسلامی با اين راه‌پيمايی ها رفتنی نيست. اگر لنين تئوريسين انقلاب است و هيچ چيزش را هم که قبول نداشته باشيم، تئوری انقلاب اش را نمی توانيم قبول نکنيم، همو می گويد که يکی از شرايط تغيير اين است که بالايی ها نتوانند مثل گذشته حکومت کنند. اين بالايی ها که ما می بينيم هنوز اشتهای قدرت دارند. هنوز ميل به تناول و تطاول بيشتر دارند. روند راهپيمايی های مناسبتی روندی نيست که "به تنهايی" باعث سرنگونی حکومت شود ولی در عوض می تواند گَردِ ياس و نااميدی بر دل جوانان بنشاند و اين خطرناک است. بسيار خطرناک است.

سال ۵۷، شاه تنها با راه‌پيمايی و شعار سرنگون نشد؛ با اعتصاب های سراسری سرنگون شد؛ با فرار افراد موثر حکومت سرنگون شد؛ با توافق کشورهای قدرتمند جهان سرنگون شد. با از دست دادنِ توانايی اش برای حکومت سرنگون شد. رهبران سبز اگر تمايل به تغيير –حتی تغيير جزئی و نه الزاماً بنيادی- دارند بيش از راه پيمايی بايد به فکر روش هايی باشند که بالايی ها نتوانند مثل گذشته حکومت کنند. خيلی ببخشيدا! فضولی شد...

طنزنوشته ای خواندنی از ميم ف. (محمود فرجامی)
آقای محمود فرجامی حتما معروف حضور هست (نمی گويم معرف حضور که پُز بدهم من هم کتاب غلط ننويسيم استاد ابوالحسن نجفی را خوانده ام و چيزهايی ياد گرفته ام!) طنزهای ايشان در نشريات داخل کشور، سايت های خبری، و وب‌لاگ باران در دهان نيمه باز منتشر می شود که اهل اينترنت غالباً آن را می شناسند. سايت آی طنز نيز به همت ايشان تاسيس شده که مطالب جالب طنز از طريق اين سايت معرفی می شود. غير از اين ها محمود فرجامی چند برنامه ی راديويی در باره ی طنز و طنزنويسان توليد کرده که يکی از آن ها که من از راديو –اگر اشتباه نکنم- "گفتگو" شنيدم جالب و پر محتوا بود. فرجامی نويسنده ای ست پر تلاش و مسئول که در بدترين اوضاع و احوال، از ضرب و شتم افراد موسوم به اراذل و اوباش به شدت انتقاد کرد. انتقادی که اگر فراگير می شد و بر قلم های بيشتری جاری می گشت، شاهد حوادثِ تلخی چون کهريزک نبوديم.

از بختِ بدِ محمودِ فرجامی، چون ميم و ف اول نام و نام خانوادگی او با ف و ميمِ ف.ميم سخن تشابه داشته دردسرهايی برايش به وجود آمده، اگرچه اين تشابهِ معکوسِ اسمی کاملا بی ربط بوده و شيوه ی نگارش ما تشابهی با هم نداشته است. طنز فرجامی را می توان دوست داشت يا نداشت، ولی انسانيت او و شهامت اش در دفاع از اشخاص تنها مانده و بی پناه را نمی توان تحسين نکرد. در اين جا يک قطعه ی طنز از ايشان می خوانيم که همانند انسانيت او قابل تحسين است:
"از دايناسورها تا اسکندر و اعراب؛ از مغول ها تا دوران حاضر
زمانی که شايعه شد آموزش و پرورش تصميم گرفته است سلسله پادشاهان را از کتاب‌های تاريخ مدارس حذف کند من با خودم فکر کردم اين مثل آن می‌ماند که زنگ ورزش بچه‌ها را بفرستند توی حياط مدرسه اما تاکيد کنند که نه حق دارند با توپ بازی کنند و نه بدوند و نه بپرند. يعنی اصولا قابل درک نيست اگر قرار باشد از هخامنشيان و اشکانيان و ساسانيان حرفی به ميان نيايد پس چه چيز از تاريخ قرار است تدريس شود؟ البته خوشبختانه پس از حمله اعراب تا چند صد سالی خبری از پادشاهان بد و ظالم ايرانی نيست و آموزش و پرورش می‌تواند به جای آن سلسله آدم‌های بد و ناجور ايرانی، از آدم‌های خوب و عادل خلفای اموی و عباسی عرب تاريخ نويسی کند و همان‌ها را به بچه‌ها ياد بدهد.

اما بدبختی اينجاست که يک آدمی به نام يعقوب ليث صفار جرقه استقلال ايران را زد و اين نزديک به هزار سال اخير باز هم پر است از پادشاهان ايرانی يا اميران محلی که خودشان را شاه می‌خواندند. تاريخ هم که اصولا تا قبل از عصر جديد در همه جای دنيا حول محور پادشاهان و اميران و لشکرکشی‌های آنها نوشته می شد. از اين رو، تاريخ بی پادشاهی که توسط دولت حاضر نوشته می‌شود احتمالا دربرگيرنده تاريخ ايران از دوران دايناسورها تا پيش از مهاجرت آريايی‌ها به اين سرزمين است (البته مشروط بر اينکه مثل "شاه ماهی" موجوداتی به نام شاه‌دايناسور وجود نداشته باشند!) بعد بی‌درنگ به لشکرکشی اسکندر و دوران کوتاهی که ايران پادشاه نداشت خواهد پريد؛ پس از آن بلافاصله به دوران شيرين اموی و عباسی که ايرانی‌ها موالی (بندگان) خوانده می‌شدند اما در عوض افتخار پادشاه نداشتن را داشتند منتقل خواهد شد، بعد هم دوران لشکرکشی و سيطره مغول آغاز خواهد شد و الی آخر. به اين ترتيب دانش‌آموزان ما در خلال خواندن تاريخ ايران، با لفظ بدآموزنده‌ی "سلسله پادشاهی" آشنا نمی‌شوند حتی به قيمت اينکه با خواندن چنان تاريخ مفرحی زهره‌ترک شوند يا از پنجره کلاس تاريخ به بيرون بپرند!

طبيعی است که تشبيه "تاريخ خالی از شاهان" به "ورزش بدون توپ و دويدن" زياد جدی نبود؛ اما اخيرا خبر رسيد که آموزش و پرورش حرف ما را جدی گرفته و تغييراتی در همين راستا در زنگ ورزش مدارس ابتدايی داده است؛ با اين تفاوت که به جای حذف توپ و ساير امور از زنگ ورزش، خود اين زنگ را حذف کرده‌است.

کار خوبی کرده‌اند. اصلا چه معنی دارد در کشوری تا اين حد مبادی آداب و اخلاق‌مدار که فقط برای جلسات هيات دولتش سه مربی اخلاق حرفه‌ای به کار گرفته شده‌اند؛ بچه‌های مردم کارهای جلفی مثل توپ بازی و بدو و بپر ياد بگيرند؟ پسر بايد موهايش را صبح به صبح از اين طرف به آن طرف آب و شانه نمايد، کت و شلوار خاکستری‌اش را بر تن نمايد، کيف و کتاب‌ها را در دست گرفته، به مدرسه رفته، در حالی که چشم بر زمين دوخته و گردن کج کرده سر صف بايستد، آنگاه به کلاس درس عزيمت نموده در حالی که با نهايت ادب و احترام بر جای خود نشسته می‌باشد کف هر دو دست را روی روی ميز نهاده و به درس‌ها[ی] معلم مهربان خويش گوش بنمايد. دخترها که ديگر جای خود دارند... .

کاش زنگ تاريخ را هم حذف می‌کردند و به جای به زحمت انداختن جمعی از دوستان برای سرهم کردن کتاب تاريخ از سرقيچی‌های مميزان محترم، کل اين درس را حذف می‌کردند. اين همه درس مفيد هست چه نيازی به اين دو درس مضل و مخل؟ مثلا به جای همين درس تاريخ می‌شود درس گياه‌شناسی گذاشت که هم بچه‌ها چهارتا اصطلاح جديد در راستای "نخبه جوان" و "نابغه علمیِ" شدن بعد از اين ياد بگيرند و هم بعدها که قرار شد برای جعل نام خليج عربی به جای خليج فارس يا مورد مشابهی، جد و آباء کشورهای حاشيه خليج فارس را جلوی چشمشان رديف کنند، بتوانند به بيست و هشت روش علمی ثابت کنند که بر خلاف تاريخ کهن و فرهنگ والای ما، ديگران همگی از زير "بته" بيرون آمده‌اند. چرا که نه؟ به قول سرمنشا اين تحولات، موافق علم و سوات، محمود احمدی‌نژاد: ما می‌توانيم!"

اشتباه می کنيد آقای قبادی
بهمن خان ديدم نامه ای خطاب به آقای کيارستمی نوشته ايد و از او پرسيده ايد در شرايط فعلی ايران چگونه می توانيم آسوده بخوابيم. راست اش را بگويم از خواندن اين نامه خوشحال نشدم هر چند من هم معتقد هستم نمی شود در شرايط فعلی ايران سر را آسوده بر بالين گذاشت و خوابيد. ايراد اين نامه از چند جهت است که مهم ترين آن ها بی خبری ما از چيزهايی ست که آقای کيارستمی به شما گفته. بی خبری ما از لحن و زبانی ست که به کار برده. بی خبری ما از ملامتی ست که شما را کرده. آن قسمت هايی از گفتار آقای کيارستمی که ما در اينترنت خوانديم، چيز بدی نگفته. خارج از کشور به درد هنرمندان ايرانی که خواسته اند با فرهنگ ايرانی کار کنند نخورده و اين گونه هنرمندان در ايران کارهای بهتری عرضه کرده اند. اين که آدم در خانه ی پدری اش راحت تر از خانه ی غريبه می خوابد حرف بدی نيست گيرم خانه ی پدری در بن بست باشد و هزار عيب و ايراد داشته باشد.

اما در يک نکته ی ديگر هم امروز با شما توافق ندارم و آن تعهد اجتماعی و سياسی هنرمند نسبت به جامعه است. تا ده پانزده سال پيش تصور يک هنرمندِ غيرمتعهد نسبت به سرنوشت اجتماع برای من ممکن نبود و نمی توانستم هنرِ چنين هنرمندی را درک کنم، اما آقا، ما در دوران مدرن زندگی می کنيم، و هنرمند می تواند هنرمند باشد، بدون اين که متعهد باشد و اين چيزِ عجيبی نيست. عجيب اين است که ما در دوران مدرن دنبال بستن تعهد به دُمِ هنرمند باشيم. ممکن است فکر کنيد دارم شوخی می کنم و لحن ام تمسخرآميز است ولی باور کنيد اين طور نيست. من ده ها مقاله و چندين کتاب در اين دوران خوانده ام که نويسندگان آن ها همگی متفق القول هستند که هنرِ هنرمند به تعهد اجتماعی اش ربط ندارد و هنرمند می تواند عمله ی هيتلر هم باشد ولی هنرمند بزرگ باشد، و متعهد اجتماعی می تواند جان اش را بر سر راه جامعه و هنرش بگذارد ولی هنرمند ضعيف و بدی باشد. باور کنيد شوخی نمی کنم و طنز نمی گويم و بدتر از همه کسی را مسخره نمی کنم. اگر بخواهم با دورانْ پيش بروم بايد اين طرز تفکر را که بدبختانه يا خوشبختانه حقيقت دارد بپذيرم.

چند وقت پيش کتابِ ارجمندِ آقای ايرج پارسی نژاد به نام احسان طبری و نقد ادبی را در همين جا معرفی کردم. کتاب فوق العاده ای ست که يکی از ده ها وجه زنده ياد احسان طبری را به ما می شناساند. معرفی مفصل اين کتاب را در برنامه ی کار آينده ام گذاشته ام و حتما اين کار را خواهم کرد. يکی از مسائل عمده ای که در اين کتاب راجع به آن بحث شده همين مسئله تعهد داشتن يا نداشتن هنرمند نسبت به جامعه و مسائل سياسی ست. احسان طبری به جـِد معتقد بود هنرمند در عين اين که بايد برای آفرينش هنری اش کاملا آزاد باشد، بايد نسبت به جامعه و پيشرفت آن نيز تعهد داشته باشد، ولی آقای پارسی نژاد با ارائه ی دلايل محکم اين نظر را رد می کند و امر هنر را از اجتماع و رويدادهای اجتماعی جدا می کند. من امروز، در دوران مدرن، نظر آقای پارسی نژاد را بيشتر می پسندم و نمی دانم چرا اين کلمه ی تعهد اجتماعی و سياسی و غيره مرا آزار می دهد. يک بارِ منفی به من منتقل می کند که به نظرم هنرسوز و آزادی سوز و خلاقيت سوز است.

هر چه فکر می کنم، می بينم لازم نيست برای به تصوير کشيدن رعد و برق و ريزش باران و راه رفتن مرغابی تعهد سياسی و اجتماعی داشت. می توان آن را به قشنگ ترين و هنری ترين صورت تصوير کرد و لذت برد. چه کاری ست که بخواهيم هنرمند تصويرگرِ آن را به تعهد اجتماعی ملزم کنيم. چنين هنرمندی می تواند متعهد باشد، می تواند نباشد، چه ربطی به هنرش دارد؟ کار اصلی او ارائه ی هنر است و همين.

آقای قبادی، من از شما گله دارم. من داشتم خودم را با زمانه منطبق می کردم. من داشتم از فکری که امثال طبری سال های سال مروج اش بودند و هنرمند را غير از هنرمند بودن، انسان متعهد اجتماعی و خواهان دگرگونی و ترقی فرهنگی می خواستند فاصله می گرفتم و به يک فکر ليبرال و رها از هر نوع تعهد می رسيدم. کتاب آقای پارسی نژاد هم اثر خوبی بر من گذاشته بود و داشتم خودم را از رسوب های فکری گذشته به طور کامل پاک می کردم و زلال می شدم. گله ی من از شما اين است که با نامه تان دوباره مشتی گِل و سنگ و موضوعات کثيف و چندش آور به رودخانه ی زلالی که داشتم در ذهن خودم می ساختم پرتاب کرديد و آب را کدر و گل آلود کرديد. البته آب که چه عرض کنم، آبِ خونالودی که اين روزها در ذهن تک تکِ ما جاری ست و سعی می کنيم به انواع حيل آن را صاف و زلال ببينيم. باور کنيد آقای قبادی شوخی نمی کنم و حرف خلاف واقع نمی زنم. نامه ی شما چُرت مرا پاره کرد...

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016