در همين زمينه
25 اسفند» از تبريک به حضرت آيتاللهالعظمی خامنهای دامت برکاته تا تبريک به وبلاگنويسان ايرانی16 اسفند» از تشکر از بچههای روزنامه اعتماد تا نامه به کتابی که هرگز زاده نشد 4 اسفند» از خواستههای روشن و مشخص آقای کروبی تا چرا بچههای سبز بايد به خودشان افتخار کنند 26 بهمن» از دشمن؟ کدام دشمن؟ تا خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه 16 بهمن» از خامنهای ۶۶۶ تا تشکر روشنفکران مذهبی، سکولاريست، ماترياليست از حکومت اسلامی ايران
بخوانید!
18 فروردین » آن سوی ديوار زمان، شعری از ويدا فرهودی
18 فروردین » فارسیزبانانِ عزيز! اين "شِين" زائدِ زشت را لطفاً رها کنيد! ناصر زراعتی 17 فروردین » کاهش يک سوم وسعت درياچه اروميه طی ۱۵ سال گذشته! ايسنا 17 فروردین » نصب بزرگترين مجسمهی شهريار همزمان با تولدش، ايسنا 17 فروردین » پرواز مستقيم شيراز - لندن برقرار شد، مهر
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از ملاقات اينجانب با شاهزاده رضا پهلوی تا داستان پناهنده شدن من و سفر به فرانسهکشکول خبری هفته (۱۱۷) ملاقات اينجانب با شاهزاده رضا پهلوی اما نشد که نشد. هيچ در و پنجره ای گشوده نشد، هيچ چشمی به چشمی نيفتاد، هيچ شاهزاده ای با نگهبان قلعه سخن نگفت، و طبيعتا هيچ فانتوم سواری هم صورت نگرفت. ولی اتفاقی افتاد –که بعد از سی سال فهميدم اتفاق بدی بود- و آن انقلاب بود. درها و پنجره های کاخ باز شد –و البته کلی ظرف و ظروف و تابلو و گلدان از طريق اين درها و پنجره ها به بيرون هدايت شد- ولی ديگر رضا نبود که با او ملاقات کنم و در مقابل اش تعظيم کنم. تا اين که چند روز پيش مطلع شدم شاهزاده در نشست سالانه حقوق بشر در آلمان شرکت خواهد کرد و من خودم را فورا از فرانسه –که داستان اش را در زير خواهيد خواند- با قطار به آلمان رساندم و با کارت خبرنگاری وارد سالن کنفرانس خبری شدم. صندلی پرستو فروهر خالی بود و من به محض ديدن رضا، به طرف او رفتم که يک بادی گارد نره خر آلمانی جلوی مرا گرفت که "هرِ خبرنگار، کجا؟" گفتم می خواهم رفيق قديمی ام رضا را ببينم. طرف هاج و واج به من نگاه کرد و من تازه متوجه شدم که اين جا آلمان است و من دارم فرانسه حرف می زنم. پس به زبان آلمانی غرّا موضوع را گفتم و او هم که در من صداقت ديد اجازه نزديک شدن به رضا را داد. رفتم و روی صندلی پرستو فروهر نشستم و به رضا که به انگليسی در حال صحبت کردن با بغل دستی اش بود نگاه کردم. نگاهی که در آن تاريخی سی و سه چهار ساله موج می زد و حاکی از احساس پشيمانی، احساس خریّت، احساس غُبْن، احساس مالباختگی، احساس گولخوردگی، احساس بيچارگی، و خيلی احساس های ديگر بود. رضا سرش را به طرف من چرخاند و من به او لبخند زدم. رضا اول اش با ديدن سبيل های از بنا گوش در رفته ی من جا خورد، اما بالاخره سال ها از ماجرای گلسرخی و دانشيان و چريک ها گذشته بود و ديگر چريکی باقی نمانده بود که بخواهد او را بدزدد، پس او هم لبخند زد. سلام کردم. سلام کرد. خواستم بلند شوم تعظيم کنم، پاچه ی شلوارم زير پايه ی صندلی پرستو فروهر گير کرد و مانع بلند شدن ام شد. پس به او دست دادم، او هم دست داد. بعد از اين که احوال مرا پرسيد گفت سوالی داريد؟ من هم که زبان ام مثل تصور بچگی هايم بند آمده بود برای اين که چيزی گفته باشم و باب گفتمان را گشوده باشم همان سوالی را که همه ی خبرنگاران از او می پرسند پرسيدم که ان شاءالله، بعد از پيروزی سکولارها و بازگشت ظفرنمون به ايران، شما چی چی می شويد؟ رضا با لبخند گفت هر چی مردم بگويند. من نمی دانم چرا نطق ام که کور شده بود، دوباره باز شد و به ايشان گفتم، من با مردم کار ندارم. شما خودتان دوست داريد چی چی صدایتان کنند؟ اعلی حضرت، والاحضرت، شاهزاده، پرنس، رهبر، پيشوا، آقا، جناب، رفيق، چی چی؟ رضا باز لبخند زد و گفت هر چی مردم بگويند. من که زبان ام نه تنها باز بل که کمی هم دراز شده بود گفتم قربان ممکن است مردم دوست داشته باشند رژيم آينده، رژيم شاهنشاهی شود و شما هم اعلی حضرت شويد. شما خودتان در ابتدای قرن بيست و يکم، به عنوان يک فرد تحصيل کرده ی جهان ديده ی با تجربه ی فرهنگ شناس دوست داريد چی صدایتان کنند؟ مردم ممکن است اشتباه کنند و بخواهند هيتلر يا استالين سر کار بيايد و مثلا رئيس کشورشان را پيشوا يا رفيق صدا بزنند. شما چه می گوييد؟ رضا باز لبخند زد که هر چی مردم بگويند. من که کم کم دوباره خشم انقلابی سراغ ام آمده بود گفتم قربان؛ ای بابا! بالاخره سلطنت بهتر است يا جمهوری؟ پادشاه بهتر است يا رئيس جمهور؟ مادام العمر بهتر است يا ۴ سال؟ رضا باز لبخند زد که هر چه مردم بگويند. نخير. رضا اصلا خودش از خودش نظر ندارد. لابد مردم بگويند سيد جعفر پيشه وری، او هم همان را می گويد. بگويند صدام حسين، او هم همان را می گويد. بگويند خمينی، او هم همان را می گويد. بگويند کاسترو او هم همان را می گويد. آمدم فرياد بزنم که عزيز جان شما خودت کدام را ترجيح می دهی؟ که آقا يکهو خودم را وسط پياده رو ديدم. پا شدم لباسم را تکاندم. ديدم روز سيزده بدر است و بهتر است به جای اين حرف ها که به هيچ نتيجه ای هم نمی رسد بروم سبزه گره بزنم و اين قدر چاخان نکنم! داستان پناهنده شدن من و سفر به فرانسه بعد از شرکت در راه پيمايی طرفداران موسوی، به خودم گفتم که به اندازه ی کافی ديگر مبارزه کرده ام و بهتر است جان خودم را نجات بدهم. البته من فقط در راه پيمايی شرکت کرده بودم و يک روبان سبز هم به دست ام بسته بودم و کمی هم در وب لاگ ام غر غر کرده بودم ولی بهتر ديدم فرار کنم. اما چه جوری؟ با يکی از رفقای قديمی که هميشه هوای مرا داشت و عملکرد او در مطبوعات، مثل عملکرد محمد رضا شريفی نيا در سينما بود (و هنوز هم هست) و امروز در پاريس زندگی می کند تماس گرفتم و به زبان بی زبانی و رمزی منظورم را به او رساندم. او با روی گشاده گفت، ترتيب کار را می دهم و تو را می آورم پيش خودم. به زبان بی زبانی به او گفتم نَرَم ترکيه دو سه سال گير بيفتم و بدبخت شَم. اونطور که تعريف می کنن، تحمل قاضی مرتضوی و سلول انفرادی راحت تر از تحمل شرايط ترکيه است. گفت نه بابا. تو که بی کس و کار نيستی. تا من هستم، هم کارت رو به راه است هم نان ات در روغن است هم شغل ات رزرو است. گفتم جان من؟ گفت جان تو! آقا دردسرتان ندهم. دلم خيلی شور می زد ولی رفيق ام راست می گفت. پايم که به ترکيه رسيد، چند روز بيشتر طول نکشيد که يک ورقه به من دادند و سوار هواپيما شدم و خودم را وسط شانزه ليزه ديدم. بعد مرا به يک جايی –که حالا وقت اش نيست بگويم کجا- دعوت کردند و گفتند دوست داری اين کشور بروی يا آن کشور؟ دوست داری اين جا بمانی، يا جای ديگر؟ به به! به به! چقدر خوب! چقدر قشنگ! پس اين که می گفتند آدم در ترکيه می ماند و موهای سرش به رنگ دندان هايش می شود دروغِ ساخته و پرداخته ی وزارت اطلاعات رژيم بود. گفتم نه، نمی خواهم جای ديگری بروم، همين جا می مانم و در خدمت دوستانِ سبز هستم. خلاصه کنم. مسئولان سايت های سبز به من گفتند گاه گداری يک مطلب می نويسی، اين قدر بهت پول می دهيم. دوست داشتی توی برنامه های تلويزيونی هم شرکت می کنی باز بهت پول می دهيم. در فلان موسسه رسانه ای هم بهت کار ثابت می دهيم. بابا ايول! از اول می گفتيد می آمديم همين جا به مبارزات مان ادامه می داديم. خلاصه خيلی کيف داشت و لذت بردم. واقعا اين دوستان قديمی چقدر مهربان بودند و ما خبر نداشتيم. اين صاحبان رسانه های غربی چقدر با فرهنگ و حقوق بشر دوست بودند ما قدرشان را نمی دانستيم. فقط يک مشکلی برايم پيش آمده. بعضی از کارهايی که اين روزها آقايان رهبران سبز در خارج از کشور می کنند به نظرم زياد جالب نمی آيد. بعضی نوشته های همکاران مطبوعاتی ام هم زياد جالب نيست. می خواهم مطلب انتقادی درباره شان بنويسم. می خواهم نقد سازنده بکنم... دِ............. چرا پرت شدم اين جا؟ اين جا کجاست؟ کمپ پناهندگان در ترکيه؟ ای بابا! چی؟ پناهندگی من قبول نمی شود و بايد برگردم ايران؟ من مبارزه نکرده ام؟ خطر مرا تهديد نمی کند؟ به اروپا و آمريکا نمی توانم بروم؟ چه می گوييد؟... دِ......... اين جا کجاست؟ خانه ی پدری؟ حاشيه ی اتوبان صدر؟ وسط باغچه ی کنار خيابان؟ کنار سفره و فلاسک چای و منقل کباب و توپ واليبال؟ اکثر بچه ها لباس سبز پوشيده اند و صدای ساسی مانکن از همه جا به گوش می رسد. سيزده به در است؟ عجب چُرتی مرا گرفت! پاشيم! پاشيم به جای اين فکر و خيال ها، بزنيم و برقصيم: آهــــــــــــــــــــــــــــــان! نی نی! نی نی! بکن نيناش ناش! ساسی مانکن پروداکشن! وای خاک عالم ديدی، ديدی و چشاش و پسنديدی، ديدی به تو گفتم که چقدر رنگ چشاش توپه! خوشگل و با تريپه، سوژه واسه کليپه، چی می گی چی می گی، قبوله؟ آره آره آره قبوله! Copyright: gooya.com 2016
|