شنبه 6 خرداد 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از مجله مهرنامه و معرفی کم‌نظير کتاب دکتر شفيعی کدکنی تا پای درس استاد بزرگ طنز

کشکول خبری هفته (۱۷۰)
ف. م. سخن

در کشکول شماره ۱۷۰ می خوانيم:
- مجله مهرنامه و معرفی کم‌نظير کتاب دکتر شفيعی کدکنی
- نمی گذارند به کارمان برسيم
- چند کلمه در باب پاسپورت جعلی ساختن با فتوشاپ
- مجله تجربه، پدرخوانده، هوشنگ گلشيری
- از رضا پهلوی نمی ترسيم، از...
- پای درس استاد بزرگ طنز



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




مجله مهرنامه و معرفی کم‌نظير کتاب دکتر شفيعی کدکنی
"با چراغ و آينه طی روزهای اخير، حرکت خوش‌يمن و خوشايندی در حوزه چاپ و نشر اتفاق افتاد و آن انتشار جديدترين اثر پژوهشی دکتر محمدرضا شفيعی کدکنی است با عنوان «با چراغ و آينه» که و مصداق عينی و گواه موثقی برای نگارنده سطور بالايی است همانگونه که اشاره شد آثار شفيعی ظرفيت و ظرافت دانشگاهی و مراکز سطح علمی و مؤسسات عالی را با خود همراه داشته و تنها رشته خاص و مقطع معينی از آثار ايشان را استفاده و مطالعه نمی‌کنند چرا که اين استاد بزرگ در تأليف و تحقيق هميشه نگاهی همه جانبه و فراگير نسبت به تمام مرزهای جامعه داشته و همواره در حال پژوهش و نگارش و نسخه‌برداری از تمام علوم و فنون (از قديم‌ترين تا جديدترين منبع) که با اندکی تأمل و تورق در بخش مشخصات مراجع و منابع، اين موضوع را بر ما روشن‌تر و ملموس‌تر می‌گرداند و همچنين دريافتن، و کسب اطلاعات دقيق و وثيق و عميق ايشان بينش و نگرشی فوق‌العاده حساس و ژرف به موضوعات داشته و از طرفی اشتهار و اجتهاد به بيشترين و رايج‌ترين مسائل علوم انسانی از سويی و از سوی ديگر قدرت بيان و تسلط در شيوه ارائه و انتقال آن به مخاطب با زبان و لحنی شفاف و ساده و صريح از ديگر ويژگی‌ها و خصايصی است که آثار وی را در بين ساير تحقيقات، ممتاز و متمايز می‌کند..." «مجله مهرنامه، شماره ی ۲۱، اردی بهشت ۱۳۹۱، ص ۲۷۶»

مجله ی مهرنامه را که به دست گرفتم، با شوق و اشتياق بسيار، صفحات را ده تا يکی ورق زدم تا هر چه زودتر به پرونده ويژه ی رونمايی کتاب استاد شفيعی کدکنی برسم و با خواندن اين پرونده، کتاب را بشناسم و اگر مطالب آن را برای خودم قابل فهم ديدم، اقدام به تهيه اش نمايم.

ولی همين جملات بالا را که پاراگراف اول مطلب بود خواندم، دود از کله ام بلند شد و رفتم سراغ جعبه ی استامينوفن کدئين و به خودم نهيب زدم اين آقای مرتضی بياتی که منِ بی‌سواد او را نمی شناسم، کسی ست در حدّ مارکس عليه‌الرحمه، که توانسته زبان فارسی را به اوج و تعالی زبان آلمانی برساند و با آوردن جملات فرعی در دلِ جملات اصلی، آن هم به طور مکرر، چنان عظيم سخن بگويد که ما نفهميم موضوع چی بود و چی شد!

به عنوان معترضه و برای رفع کسالت کسانی که سطح سوادشان در سطح سواد بنده ی حقير است و خواندن جملات بالا مکدرشان کرده عرض کنم که سی- سی‌وپنج سال پيش يکی از دوستان، ما را بُرد به جلسه ای که در آن شاعر جوان نوگرايی شعر می خواند. ما در حالی که فک مان به قول امروزی ها پايين افتاده بود، به او خيلی دقيق گوش می کرديم ولی يک کلمه از حرف هايش را نمی فهميديم. شعر که تمام شد، جماعت بلند شدند برای او دست زدند. ما هم همراه با جمعيت شروع کرديم به دست زدن. از جلسه که بيرون آمديم، خانمِ يکی از دوستان، با شرمندگی به من گفت، اين آقای شاعر انگار خيلی سطح بالا حرف می زد چون من هيچی نفهميدم؛ حالا شما که فهميديد بگوييد چه می گفت تا من هم بفهمم. گفتم صدايش را در نيار که من هم هيچی نفهميدم. شوهر خانم هم گفت من هم هيچی نفهميدم. چند نفر ديگر از دوستان مان هم گفتند آن ها هم چيزی نفهميده اند. خلاصه. حالا شده است جريان اين مقدمه و بعد، اصل متن آقای بياتی که ان شاءالله تعالی ديگران بفهمند، ولی ما که چيزی از آن نفهميديم.

حالا يکی دو نمونه از متن ايشان را در اين جا می آورم تا عيار کار دست تان بيايد و دلايل بی سوادی ما بر شما آشکار شود. در همين پاراگرافی که در بالا آوردم، دوبار تکرار شدنِ "با چراغ و آينه" لابد يک حکمتی درش هست که من سر در نمی آورم:
"با چراغ و آينه طی روزهای اخير، حرکت خوش‌يمن و خوشايندی در حوزه چاپ و نشر اتفاق افتاد و آن انتشار جديدترين اثر پژوهشی دکتر محمدرضا شفيعی کدکنی است با عنوان «با چراغ و آينه» که و مصداق عينی و گواه موثقی برای نگارنده سطور بالايی است...".

به خودم گفتم حالا حروف‌نگار يک اشتباهی کرده؛ تو چرا آن را می گذاری به حساب نويسنده ی دانشمند مقاله؟ ديدم در اين باره حق با خودم است. ولی با اين "که" و "و" يی که در اين جمله در کنار هم آمده چه بايد بکنم:
"با چراغ و آينه طی روزهای اخير، حرکت خوش‌يمن و خوشايندی در حوزه چاپ و نشر اتفاق افتاد و آن انتشار جديدترين اثر پژوهشی دکتر محمدرضا شفيعی کدکنی است با عنوان «با چراغ و آينه» که و مصداق عينی و گواه موثقی برای نگارنده سطور بالايی است...".

کاسه کوزه ی اين را هم شکستم سرِ تايپچیِ بدبخت، که معمولا در نشريه ها، ديواری کوتاه تر از ديوار اين ها وجود ندارد. حتی نوشتن جمله ی زير را به گردن حروف‌نگارِ محترم انداختم:
"...بخش بعدی اثر تحت عنوان «دگرگونی ساخت و صورت ها» است که مؤلف به بحث نظريه پردازی و تحليل در خصوص بازخورد و نتيجه ادب و روزگار فرنگ را در بر می گيرد...".

اما در مقابل اين جمله که مرا حيران گذاشت چه بايد می کردم؟:
"...همانگونه که اشاره شد آثار شفيعی ظرفيت و ظرافت دانشگاهی و مراکز سطح علمی و مؤسسات عالی را با خود همراه داشته...".

به قول مهران مديری: جــــــــــــان؟! به خودم گفتم نکند مقاله از صفحه قبل شروع شده که نگارنده می نويسد: "همانگونه که اشاره شد...". ورق زدم ديدم نخير، مطلب از همين جا شروع شده. پس کجا به چيزی اشاره شده که نگارنده مرقوم کرده اند "همانگونه که اشاره شد"؟! کجا اشاره شد؟ به چی اشاره شد؟ حالا اين ها به کنار، من کشته‌مرده‌ی "ظرافت دانشگاهی مراکز سطح علمی" شده ام. واقعا اين جمله چقدر لطيف و عميق و وثيق و شريف و متين است.

اصلا متن يعنی همين. عمق يعنی همين. ژرف انديشی و ژرف نويسی يعنی همين. بيخود نگفتم در سطح مارکس. شما نگاه کن سر همين پاراگراف اول، منِ بی سواد، و احتمالا شمای بی سواد (خيلی ببخشيدا) مثل خر در وَحَل مانده ايم و هرمنوتيکْ‌لازم شده ايم. باور بفرماييد باقیِ متن هم همين‌جوری است (و اگر من بخواهم به همه ی آن اشاره کنم هم جا کم می آورم هم شما از شدت عصبی شدن به خاطر بی سوادی تان ممکن است کنترل تان را از دست بدهيد و بلايی سر خودتان بياوريد).

من نمی دانم استاد شفيعی کدکنی با خواندن اين متن چه حالی بهشان دست داده است. دو سه باکس پايين تر می رسيد به موضوع مجله ی "تجربه" و اعتراض فرزانه خانم طاهری به جشن نامه ی هوشنگ گلشيری. من اول می خواستم حق را به مسئولان مجله تجربه بدهم، اما با وضعی که الان تشريح کردم حق را به خانم گلشيری می دهم.

و نکته ی آخر اين که، عزيزانی که قرار است به جای تغيير جهان، به تفسير جهان بپردازيد، لطفا اين کار را درست انجام بدهيد. خدا رحم کرد نخواستيد جهان را تغيير بدهيد که اگر تغيير دادن تان مثل تفسير کردن تان بود، معلوم نبود چه بلايی به سر بشريت می آمد. خيلی ممنون.

نمی گذارند به کارمان برسيم
والله، به پير به پيغمبر ما هم کار و زندگی داريم. ما هم بايد به دنبال نان در آوردن و سير کردن شکم صاب مرده باشيم. ما که نمی توانيم از صبح تا شب بنشينيم پای کامپيوتر طنز بنويسيم...

اين ها را می گوييم، ولی آقايان نمی گذارند. نمی گذارند آرام بمانيم و زندگی مان را بکنيم. عجب گيری کرده ايم! بابا دست از سر اين امامان مظلوم برداريد. حالا امام نقی تمام نشده، می خواهيد امام ششم را موضوع طنز قرار دهيد؟ بعد هم فتوای قتل صادر کنيد که چرا به ايشان توهين شد؟ دِ خودتان می کنيد ديگر. کسی که به کار آقايان مقدس کاری ندارد. اين شما هستيد که پای آن ها را وسط می کشيد.

حالا همه ی بدبختی ها تمام شده، نظر حضرت امام جعفر صادق در مورد مگس مهم شده. آخرْ آی کيو! در زمان آن حضرت، کلمه ی اکسيژن وجود داشته که ايشان فرموده باشد که حشرات، سموم هوا را می مکند که انسان اکسيژن خالص استنشاق کند؟ حالا فردا يکی ديگر پيدا می شود بر اساس سخنان حضرت می گويد دليل اين که مگس ها بيشتر اوقات در توالت ها پرواز می کنند برای مکيدن سموم هوا و بوی بد و ايفای نقش بوگير است! سبحان الله!

چند کلمه در باب پاسپورت جعلی ساختن با فتوشاپ
"ايران اتمی نتوانست گذرنامه اسرائيلی جعلی را باورکردنی بسازد" «العربيه»

آبرو برای ما نگذاشتند. لابد فکر می کنيد می خواهم همان چيزهايی را در باره گذرنامه جعلی اين آقايی که به خاطر همين گذرنامه جعلی اعدام اش کردند بگويم که قبلی ها گفته اند. متاسفانه کار به جايی رسيده است که آن هايی که در اين باره می نويسند، اصلا يادی از فرد مزبور که سرش بالای دار آونگ شده نمی کنند و به بی عرضگی مسئولان امنيتی که آبروی ما را نزد جهانيان برده اند می خندند. بيچاره مجيد جمالی فشی. آدم در اعدام شدن هم بايد شانس داشته باشد که بعضی ها ندارند. يک عده دو روز می افتند زندان، فردايش در خارج کلی پست و مقام به دست می آورند؛ يک عده ی ديگر می شوند لنگه ی اين آقا که وقتی هم می ميرد، مردم به جای خودش، به گذرنامه اش می پردازند.

حالا ما چه می خواستيم عرض کنيم؟ با کمال شرمندگی ما هم عرضی در باره ی خودِ سوژه ی به دار کشيده شده نداشتيم، بل که به مسئولانِ امنيتیِ فتوشاپ‌کار می خواستيم عرض کنيم، عزيز جان! يک روز برو اداره گذرنامه ببين چه جور عکسی برای صدور گذرنامه از آدم می خواهند. پدر صاب بچه را در می آورند که عکس ات بيومتريک باشد و مستقيم به دوربين نگاه کنی و ابعاد کله ات اين قدر و آن قدر باشد. آن وقت شما سوژه را گذاشته ای به دست چپ اش که لابد حاج آقای تعزيرگر نشسته نگاه کند، آن هم با نگاهی که ترس و وحشت ازش می بارد؛ نگفتی گذرنامه ی کپی پيست شده از اينترنت به کنار، اين عکس که محصول خودتان است لااقل کمی شيک و قشنگ و با نگاه مستقيم گرفته شود تا جهانيان به خبرگی شما ايمان بياورند و شما را تحسين نمايند؟

مجله تجربه، پدرخوانده، هوشنگ گلشيری
"جشن‌نامه را در گيومه آوردم چون از همان روی جلد نقض غرض آغاز شده است. همان‌جا که به گلشيری لقب «پدرخوانده» داده‌ايد که همه می‌دانيم چه معانی ضمنی ناخوشايندی دارد که اگر آن را به شيطنت تعبير نکنيم، چاره‌ای جز اين نداريم که بگوييم آن کس که اين عنوان را برگزيده و آن کس که تأييدش کرده کمترين شناختی از گلشيری و نحوۀ زندگی و کارش در اين مملکت نداشته است. نام پدرخوانده به گلشيری دادن جنجال کردن هم هست به سياق نشريات زرد و فروش مجله را لابد بالا می‌برد..." «فرزانه طاهری، تجربه، شماره ی ۱۱، اردی بهشت ۱۳۹۱»

خلاصه‌ی ماجرا، اعتراض خانم طاهری ست به گردانندگان مجله تجربه به خاطر کمی ها و کاستی ها و خطاها و احياناً شيطنت هايی که در شماره ی قبلی مجله تجربه و جشن نامه ی هوشنگ گلشيری رخ داده است و پاسخ "تجربه" به ايشان که متاسفانه لحن و آهنگ و استدلال مناسبی ندارد و نه تنها از بار سوءتفاهم ها نمی کاهد، بل که موجب سوء‌تفاهم های تازه تری نيز می شود.

هوشنگ گلشيری در حوزه ی داستان نويسی و ادبيات ايران جايگاه والايی دارد و البته تدوين جشن نامه برای او و امثال او کار پسنديده ای ست و صد البته نياز به گرفتن اجازه از کسی ندارد، اما... اما برای چنين کاری رعايت برخی نکات ضروری ست که چون رعايت نشود، طبيعتا باعث اعتراض می شود.

به نظر من، نحوه ی برخورد دست اندرکاران تجربه با خانم طاهری شايسته ی يک مجله ی فرهنگی نيست و چون نشريه در اين جا در موضع قدرت قرار دارد، و امکاناتِ نشرِ نظر در اختيار اوست بايد با احتياط بيشتری اقدام به پاسخگويی کند و جواب اش را به نامه ی گيرم تند خانم طاهری -که علت تندی آن قابل فهم است- با چنين جمله ای آغاز نکند:
"توضيح خانم طاهری در باره‌ی جشن‌نامه‌ی هوشنگ گلشيری چند نکته را القا می‌کند که يادآور نهاد شورای نگهبان در ساختار حاکميت است...".

بر خلاف نظر تجربه، خانم طاهری خواهان احراز صلاحيت کسی برای نوشتن در باره ی گلشيری نيست بل که خواهان دقت و نقل درست آن چيزهايی ست که هوشنگ گلشيری گفته يا نوشته است. خواست خانم طاهری اين است که اگر متن منتشر نشده ای از گلشيری وجود دارد، غلط های فاحش اش تصحيح شود و اگر ناشر متن، چنين نمی کند، بنياد فرهنگی گلشيری اين کار را انجام دهد. در مورد حذفيات هم بايد از اين بنياد نظرخواهی شود و درست هم همين است والّا معلوم نيست چه به روزگار نوشته ها و گفته های گلشيری خواهد آمد.

به هر حال، تجربه به عنوان يک مجله فرهنگی می توانست الگوی خوبی برای برخورد با چنين مواردی باشد که متاسفانه در اين يک مورد، موفق عمل نکرد.

از رضا پهلوی نمی ترسيم، از...
"چرا نبايد از رضا پهلوی ترسيد؟" «دکتر اسماعيل نوری علا، خبرنامه گويا»

قربانت گردم، آقای نوری علا! ما که از رضا پهلوی نمی ترسيم؛ از اطرافيان اش می ترسيم! بدجوری هم می ترسيم. خيلی ها می گويند بازماندگان رژيم پيشين همه شان پير شدند و مردند. من به اين جمله اضافه می کنم آن هايی هم که نمردند بعضی هايشان چنان تغيير خط و رای داده اند که اصلا خطری به حساب نمی آيند و کلی بايد تلاش کنند تا سلطنت طلبان، ببخشيد پادشاهی خواهان، آن ها را به ميان خودشان راه دهند. اما اين نسل جديد سلطنت طلب، ای بابا، هِی فراموش می کنم، پادشاهی خواه، دست کمی از نسل پيشين خود ندارد و چنان تو دهن مخالفان می زند و چنان مخالفان را بايکوت و سرکوب می کند که صد رحمت به پيشينيان.

اتفاقا اينترنت محيط بسيار خوبی ست برای سنجش دمکراسی خواهی اين گروه و فردايی که اگر اين ها بر سر کار بيايند پيش روی ماست. شما مراجعه کنيد به سايت "بالاترين" ببينيد چه بر سر غير خودی ها و مخالفان پادشاهی می آورند و چه جوری نوشته ی آن ها را بايکوت می کنند. فدايت شوم، آقای دکتر نوری علا! مملکت را که آقای پهلوی تنهايی اداره نخواهد کرد، بل که همين اطرافيان هستند که امور را در دست خواهند گرفت و آقا رضا را خون به جگر و مردم را بدبخت خواهند کرد.

ما که از آقای پهلوی به چشم مان بدی نديديم. خيلی معقول زندگی می کند؛ خانواده‌دوست است؛ از او ريخت و پاش و الواتی و عياشی و قماربازی و اين جور چيزها ديده نشده است؛ خوش‌پوش است؛ خوش‌بيان است؛ زبان‌دان است؛ اصول ديپلماتيک را می داند؛ دنيا را می شناسد؛ البته فرهنگ ايران‌شناسی اش (ايران امروز مدّ نظر من است) مثل خيلی از ما بی آن که تقصيری متوجه ايشان باشد ضعيف است؛ و خلاصه از نظر شخصی مشکلی ندارد.

می ماند پنجاه در صد بقيه که هم ترسناک است و هم وهمناک است و هم خطرناک است و به خاطر همين، ما جمهوری‌خواه هستيم و آن ها پادشاهی‌خواه و هر کس بازی خودش را می کند. تا کی گوادالوپ ديگری تشکيل شود و آقايان حکومت اسلامی تشريف شان را ببرند و ما اگر زنده باشيم ببينيم اين ترس ما به جا بوده است يا نبوده است.

پای درس استاد بزرگ طنز
"...به سوژه هايی که ديگران می يابند ولی بدون پرداخت رها می کنند توجه کنيم: سوژه طنز مثل دوست پسر است، خيلی از دوست دخترها بلد نيستند از دوست پسرشان بخوبی استفاده کنند، و به همين دليل آن را بی استفاده رها می کنند. بعد هم قهر می کنند و دنبال يک سوژه ديگر می گردند. در اين حال شما به عنوان يک خانم باشخصيت و کارشناس می فهميد که با اين سوژه چه کارهايی می شود کرد که اگر دوست دختر قبلی می فهميد هرگز رهايش نمی کرد. بنابراين هيچ وقت فکر نکنيد که چون يک سوژه قبلا استفاده شده بنابراين ماليده است و نبايد از آن دوباره استفاده کرد. جوک های بيمزه، کاريکاتورهای کوثر، نوشته های شريعتمداری، نوشته های ملاحسنی در کانادا، برخی نوشته های م ف سخن، به شما سوژه را نشان می دهد. مثل يک ظرف قورمه سبزی خوشمزه که به دليل بدسليقگی مصرف کننده قبلی روی ميز يخ زده باقی مانده است. بايد برويد سراغش و سعی کنيد آن را بازسازی کنيد. نترسيد، اگر خوب کار کنيد خود نويسنده قبلی هم متوجه نمی شود که اين سوژه همان است که او يک بار استفاده کرده بود..." «ابراهيم نبوی، سايت توانا»

خدا پدر لقمان حکيم را بيامرزد که جمله ی معروف «ادب از که آموختی...» را سر زبان ها انداخت و به ما کمک کرد تا با استفاده از اين جمله برخی کلمات را جايگزين کنيم و حرفی را که می خواهيم بزنيم بزنيم. مثلا امروز که می خواهيم پای درس استاد يگانه ی طنز بنشينيم و از او طنز نوشتن بياموزيم، اين جمله را به اين شکل به کار می بريم که «طنز نوشتن از که آموختی؟ از طنز ننويسان!» حالا شما به جای اين طنز ننويسان، می توانيد از طنز نشناسان و طنز ندانان و طنز ضايع کنان و امثال اين ها استفاده کنيد و حرف تان را بزنيد. چی؟! خدا مرا مرگ دهد اگر منظورم اين بوده باشد. شما چرا اين قدر عوضی برداشت می کنيد. حرف مان را از اول تا آخر گوش کنيد بعد اظهار نظر نماييد. عجبا! چه فوری بر می دارند جمله ای را که آدم خطاب به خودش می گويد، به استاد می بندند. آخر استادی گفته اند، شاگردی گفته اند؛ طنزپرداز بزرگی گفته اند، طنزنويس بی مقداری گفته اند...

من می خواستم به تأسی از حضرت استاد، و تاييد فرمايش ايشان عرض کنم که "ای دختر و پسر جوانی که می خواهی با حضور در «وبينار» طنزنويس شوی، برای طنزنويس شدن از طنزننويسانی مثل حسين شريعتمداری، نيک آهنگ کوثر، ملاحسنی کانادايی و اين حقير گردن شکسته ی بدبخت، ف.م.سخن (که استاد به خاطر بی اهميت بودن اين نام، هيچ وقت آن را ياد نگرفته و او را همواره سر و ته، يعنی "م.ف.سخن" خطاب می کند) ياد بگير". آيا اين حرف بدی ست؟ من کجا منظورم خودِ استاد بود؟ لااله الاالله. ببينيد می توانيد روابط فوقِ دوستانه ی آن بزرگ‌مرد تاريخ طنز را با اين خرده‌طنزنويس بی نام و نشان به هم بزنيد؟

باور کنيد، من وقتی پای درس استاد نشستم، خودم تازه متوجه شدم که به اسم طنزنويسی چه گندهايی بالا آورده ام. مثلا متوجه نبوده ام که من با اين سبيل کلفت ام يک دوشيزه هستم و طنز، دوست پسر من است. متوجه هم نبودم که بايد برای طنزنويس شدن کارشناس پسربازی شوم و ياد بگيرم با آن پسره چه کارها می توان کرد. دست آخر هم متوجه شدم که آن چه به عنوان طنز صادر می کنم، مثل قورمه سبزی ست که چون بلد نيستم از آن استفاده کنم، گذاشته ام روی ميز سرد شده و ماسيده و شما دوشيزه عزيز مشتاق طنزنويسی، بعد از اين که ياد گرفتيد با پسره چه جوری رفتار کنيد و ترتيب کار را داديد، بايد بياييد اين قورمه سبزی را برداريد و گرم کنيد و بدهيد مردم بخورند و بگويند به‌به! آن وقت اين می شود طنزی ناب، در حد طنزهای ناب استاد، بخصوص سوال های چهار جوابی ايشان که اوج خلاقيت و آفرينش را نشان می دهد طوری که آدم می تواند هفته ای سه بار از همين روش استفاده کند و خواننده هم با هر بار خواندن آن ها از شدت شوق و ذوق، غش کند بيفتد روی زمين. حالا حق می دهيد که بگويم «طنز نوشتن از که آموختی؟ از...»؟

من از شاگردان عزيز استاد -از جمله خودم- می خواهم تا قدر استاد را بدانند. شوخی نيست که! شما فکر کرديد آدم همين جوری استاد می شود؟ مثلا فکر کرديد يک ريش پروفسوری بگذاريد و يک کت و شلوار به تن کنيد و يک کراوات بزنيد و از جامعه شناسان و روان شناسان فرانسوی و غيره نام ببريد اسم تان استاد می شود؟ نه عزيزم! اگر اين طور فکر می کنيد خيلی از مرحله پرتيد. اين کارها را خدا بيامرز، ذبيح الله خان منصوری هم می کرد (برای شادی روح اش در اين شب جمعه ای فاتحه ای بخوانيد که مظلوم زيست و مظلوم مُرد و ما مردم‌آزارها دست از سر کچل او بعد از اين همه سال بر نمی داريم). بنده ی خدا پيش از گرفتن قلم به دست، يک "پيک"، با ماست و خيار می زد به رگ، و با کت و پيراهن رسمی و کراوات پشت ميز کارش می نشست و مطلب می نوشت و البته چون پايين تنه اش ديده نمی شد زير شلواری به پا می کرد. هيچ کس هم به او استاد نمی گفت. استاد بايد حتما شصت هفتاد جلد -بل‌که هم بيشتر- کتاب نوشته باشد (البته ذبيح الله منصوری بيشتر از اين تعداد هم نوشت، ولی خب چرا استاد نشد من نمی دانم). استاد بايد آن بالا بالاها قرار بگيرد و هزاران کشته مرده داشته باشد. استاد بايد...

اصلا دارم وقت شما را با اين خزعبلات تلف می کنم. بهتر است برويد "سايت توانا"، پای درس استاد بنشينيد و چيز ياد بگيريد. چرا نشسته ايد اين مهملات را می خوانيد؟

***

برای عضو شدن در صفحه ی فيس بوک اين‌جانب و گذاشتن نظر و شرکت در گفت‌وگوهای دوستانه به نشانی زير مراجعه فرماييد:
http://www.facebook.com/fmsokhan


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016