بخوانید!
4 آذر » توافق هستهای به روايت مردم کوچه و خيابان
3 آذر » گراميداشت ياد بيدار غلامحسين ساعدی در گورستان پِر لاشِز پاريس 3 آذر » حامد بهداد و شرح ماجرای خواننده شدنش در رادیو 3 آذر » سکوت دولت در برابر بازداشت ۴ کارگر پلی اکریل 3 آذر » ثبت رايگان ازدواج بسيجيان تهراني
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! گراميداشت ياد بيدار غلامحسين ساعدی در گورستان پِر لاشِز پاريسبه مناسبت بيست و هشتمين سالگرد درگذشت غلامحسين ساعدی، به دعوت همسر و دوستان او، گروهی از ياران و دوستداران اين نويسندۀ بزرگ ايران، در ساعت ۱۵ روز شنبه ۲ آذر/ ۲۳نوامبر بر مزار او در پاريس (گورستان پِرلاشِز، قطعۀ ۸۵) حضور يافتند. بر روال هرساله، به اين مناسبت يکی از اهل قلم نيز درين مراسم سخن گفت و امسال انجام اين مهم بر عهدۀ نويسنده و پژوهندۀ گرامی محمد بهارلو بود که اکنون به دعوت انجمن بين المللی قلم در فرانکفورت (آلمان) بسر می برد. بزرگداشت ياد بيدار ساعدی با سخنان کوتاه ناصر پاکدامن آغاز شد که گفت: "سنگفرشها، سنگها و درختها می گويند: "امسال هم آمده اند. هر يک از گوشه ای. يک يک. دو دو. و چند چند. گاه در باد تند و سوزسرما. گاه هم در نور خورشيدی بی توان و يا در ميان ابر و دانه های بارانی پرتوان. شايد ديگر کسی درست هم نداند سال چندم است. بيست و چندمين سال، شايد هم کمی زودتر يا ديرتر . ديگر اهميتی ندارد: همه می دانيم که در ميانه های نيمۀ دوم ماه نوامبر، در روزهای اول آذرماه خودمان، عده ای، تک تک و چند چند ، دربن کناره گرد می آيند. اينکه چرا آمده اند را همه می دانند. می آيند و پچ و پچی و حال و احوالی. و بعد هم سکوتی و گوش فرا دادن به سخنانی در ميان درختانی بی برگ و سنگهايی نمور. مگر همواره اين چنين نبوده است که يک رسم، برگزاری مراسمی، در ميان يک جمع ريشه دوانيده است و قوام آمده است و هستی يافته است؟ اکنون هم چنين شده است: وهر سال با چهره هايی تازه و با غايبانی تازه: هوشنگ کشاورز نا آرام و مصمم که تبعيدی ام. سيروس آريانپور و نور نگاه نافذش. داريوش کارگر نويسنده ای با نوشتار و گفتاری بيدار و هوشمند. با ديگرانی که از دور نظاره می کنند : پوران بازرگان، کمال رفعت صفائی، قاسملو، شرفکندی، چيتگر، اسلام کاظميه، پدر فضيلت کلام و همراهانش. و بعد يا قبل هم پرويز اوصياء، ايل بيگی، پور والی. و ديگران و ديگران . و پيوسته آن همواره نخستين: صادق هدايت. و هر کدام، نشانه ای بر راهی که ادامه می يابد و آرمانهائی که فراموش نمی شود و پيامی که همچنان اعتراض است و اميد و پايداری. سنگفرشها، سنگها و درختها هم چنين می بينند و چنين می گويند که آمده اند. باز هم آمده اند. غلامحسين و غلامحسينها . امسال محمد بهارلو هم با ماست. نويسنده ای از تهران. پر کار و پر توان. عضو کانون نويسندگان ايران. و اکنون در اقامتی دو ساله در فرانکفورت به دعوت انجمن بين المللی قلم. سخن با اوست". آنچه در زير می آيد متن گفتار محمد بهار لو در بيست و هشتمين سالروز درگذشت غلامحسين ساعدی است.
عليه فراموشی
باری، اعتقادداشتن به ارواح عمومی نيست، و طبعاً خيلیها رغبتی به ملاقات و گفتوگو با ارواح ندارند. اما اغلبِ اين گونه آدمها وقتی کتاب میخوانند، بهخصوص اگر داستان يا رمان باشد، ابايی ندارند که خودشان را جای آدمهای ساختهشده از کلمات بگذارند و با حروفِ مکتوب و کاغذِ کتاب حرف بزنند. پس اين پرسش پيش میآيد که ارواح، که برای بعضی از جنسِ خاطره هستند، چه چيزی کمتر از حروف و کاغذِ کتابها دارند؟ بهتر است بيش از اين راه دور نرويم. حالا هم اگر در اين روز سردِ پاييزی نويسندۀ خفتۀ ما، که از خوابيدن هراس داشت، از جايش، از همين دوروبر، پا بشود ـ همچون خانمبزرگِ داستانِ «گدا» که هربار از خود برانندش دوباره برمیگردد ـ توقعی جز اين نخواهد داشت؛ توقعِ اينکه به آفاق معنوی نويسنده ارج بگذاريم، به فضيلتی که از تخيل و سحرِ کلام سرچشمه میگيرد. شما را نمیدانم، ولی من، به نوبتِ خودم، نويسنده را کمابيش به هیأت همان خانمبزرگ به جا میآورم، با همان بقچۀ ناگشودۀ زير بغل که چون تحفهای، و در نگاه ديگران گنجی شايگان، همهجا با خود حمل میکند. اين شرطِ بازی است. اگر بخواهيم تجلی، يا رويای ناگهانی، دوام بياورد و بيانِ حقيقت را تشديد کند بايد خودمان را در فضای لرزانش غرقه کنيم و بیخود سر از آن بيرون نياوريم و هی تکرار نکنيم: «مگر نرفته بودی؟» چون، با قدری صرافت، پاسخ را ميتوانيم دريابيم: «رفته بودم، اما دوباره برگشتهام.» پشتبندش هم بايست لبخند او را ببينيم که با دو چشم سياه به ما زل میزند و میگويد: «حالا برگشتهام که خيالتان راحت بشود... واسه کار واجبی آمدهام.» پس از مدتی غيبت میتوانيم دورهاش کنيم؛ همانطور که بچهها، نوهنتيجهها و دروهمسايه، خانمبزرگ را دوره میکنند. میبايست حدس بزنيم و نمیبايست کسی بپرسد: «کارت چيست؟» پرسيدن هم ندارد. مگر نه اينکه کار نويسنده قلمبرداشتن، يا همان درافتادن با سکوت و فراموشی، است؟ پس میتوان انتظار داشت آنچه را در اينهمه سال ديده برای ما نقل کند، از کابوسها و اوهامش، که از ترسيمکردنشان نمیهراسيد، و از شهرهايی که کوچهبهکوچه و خانهبهخانه زيرپادرکرده است، يکیيکی بگويد. نبايد خيال کنيم نایِ جنبيدن ندارد. لابد يادمان هست. میگويد میتواند: «کوه روی کوه بگذارد.» اين وسط همه میخواهند سردربياورند که چه در بقچهاش دارد. اما هر کاری آدابی دارد. رسمش اين است: بايد مجال داد. من خاطرم جمع است. میدانم که هست. بالاخره پابهپايی میکند و بقچه را دستبهدست میدهد و میگذاردش روی سنگی ـ و قبل از آن با کف دست نمِ روی سنگ را میگيرد ـ و خم میشود گره کوچکش را باز میکند و چشمکی هم میپراند. بهجای خِلعتِ آخرت يا تکههای نان خشک، آنطور که در بقچۀ خانمبزرگ ديده بوديم، يک بستۀ بزرگ کاغذ در آن هست: کوتاه و بلند و از همه رنگ، لکدار و تاخورده و نمکشيده و همه پشتورونوشته و خطخورده. يکی را برمیدارد و گره سينه را صاف میکند و بنا میکند به خواندن. انگار وصفِ دريا است، با بوی رطوبت و ماهی، و آبها که روی هم میغلتند و موجها که از سر و شانۀ هم بالا میروند و به هم میپيچند و نزديک که میآيند کوچک و کوچکتر میشوند. يکهو، انگار چيزی به خاطرش آمده باشد، سربرمیدارد و میگويد: با همچين آبی «بايد خانه تميز شود». بعد از آنچه آدمی میتواند به دست خودش بسازد میگويد، از چيزهايی که میبايست در کنار واقعيتهای طبيعی خلق کرد، مثل نغمهای که به آواز خوش سرمیدهند يا شعری که شاعر میسرايد يا داستانی که نويسنده مینويسد، يعنی همان چيزهايی که مواجهۀ ما را با جهان واقعی لذتبخشتر میکند يا مایۀ تسلایخاطر میشود. بعد هم به اطرافش نگاهی میاندازد و لبورمیچيند و به دور، و بعد دورتر، نگاه میکند و با صدايی دوگره از شياطين عجيبوغريبی میگويد که دنيای دوروبرمان را پُر کردهاند، شياطينی که فقط با نوشتن، بیآنکه حتی ترسيم بشوند، میتوان بر اَعمال خبيثشان نظارت کرد، و راهی هم جز نوشتن برای تخفيف شيطنتشان وجود ندارد. آخرسر هم، همانطور که انتظار داشتيم، از خانمبزرگ میگويد که چهطور با خودش و سرنوشت خودش روراست است و سعی نمیکند واقعيتِ مرگ را از خودش و ديگران پنهان کند. روبهروشدن با مرگ، هرچند هرکس فقط يکبار و البته به شيوۀ خودش آن را تجربه میکند، چيزی است که قدرت تحملِ آدمها را هم به امتحان میگذارد. خانمبزرگ ترديدی بر فانیبودن خودش ندارد، و اين حقيقت را میپذيرد، نه فقط از اين جهت که دلخسته و ازهمهجارانده است. دراصل اعتراض او به ناسازی و ناکافیبودنِ زندگی است. حتی اگر اينها را جوری به زبان میآوَرَد که ما خيال نکنيم آنچه میشنويم درواقع گفتوگوی خصوصی با خود است، کلماتی است که انگار در گوش به خودش بگويد، باز پيدا بود که دارد از خودش میگويد. گفتن همان نشاندادن است. حتی در سکوت هم میتوانستيم بشنويم. اما يک چيزهايی بود که جور درنمیآمد. انگار باز بخواهد از رشتۀ کلمات قصه ببافد، آن هم با همان فوتوفن مألوف خودش، با شروعی ناگهانی که مقدمه را نه در صفحۀ کاغذ بلکه در ذهن بنويسد، يا آن را نوشته و به صرافت از آغاز متن حذف کند. چيز ديگری هم بود. اينکه انگار پيش از نوشتن نمیداند چه چيزی دربرابرش، روی سفيدی موحشِ کاغذ، درحال وقوع است، مگر لحظهای که آن را تماماً به انجام رسانده باشد، بدون آنکه مجال ازنو نوشتن يا دستبردن در آن را بيابد؛ انگار نانی که در سياهچادری، در مسير کوچ، داغاداغ از تنور دربياورند. هميشه همينطور است. هر داستان شکستنِ يک سکوت است. نويسنده خودش را پاسدار خاطرات ما میداند. مینويسد تا خاطرات حفظ شوند، چون در جهانِ فراموشکار هيچ خاطرهای ماندگار نيست. اگر فراموشی بیحرمتی و تجاوز به خاطرات باشد، نوشتن واکنشی عليه فراموشی است. حتی اگر قائل به اين باشيم که هيچ خاطرهای مدعی حقيقت نيست، و خاطرات در گذر زمان عطر و طعم ديگری پيدا میکنند باز چيزی جز خاطره باقی نمیماند. آدمها، چه مرده چه زنده، مشتی خاطرۀ پراکندهاند. پس نويسنده میگويد، روايت میکند، چون چارهای جز گفتن، روايتکردن، ندارد. تقدير او نقلکردن است، چون میداند که فانی است. ما را هم که مخاطبان او هستيم برمیانگيزد که به ورای سرنوشتِ شخصی و فانیبودنمان بينديشيم. بعد از اينها است که میبينم نگاهش را به تکتک ما میدوزد؛ انگار که بخواهد هرکدام را به نوبتِ خودش به جا آورد. لبخندی هم میزند. بعد پابهپايی میکند و برایمان دستش را تکان میدهد. انگار بايد برود يا با کسی جايی قراری دارد. اين شرطِ بازی است. ديريازود ما هم يکیيکی بايست برويم. آرزوی جاودانگی يا بیمرگی ـ اينکه مرده باشيم تا ديگر نتوانيم بميريم ـ رويايی بيش نيست. رشتۀ زندگی هر آدمی با مرگش بريده میشود، اما تمام نمیشود؛ بهويژه اگر آدمی چيزی آفريده باشد که کماکان «زنده» يا معاصر ما باشد، و نويسندۀ ما چنين بود. فرانکفورت ۱۸ نوامبر ۲۰۱۳ Copyright: gooya.com 2016
|