یکشنبه 9 آذر 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

چگونه روایت ایرانی فیلم معروف "گراجوئت" با شرکت من و توران مهرزاد ساخته شد! تقی مختار

Taghi-Mokhtar.jpg
تقی مختار

ویژه خبرنامه گویا

چهارشنبه شب هفته گذشته، ۱۹ نوامبر، مايک نيکولز، يکی از نامدارترين و معتبرترين کارگردان های تئآتر، سينما و تلويزيون آمريکا، در سن ۸۳ سالگی، درگذشت. او از معدود کارگردان هائی بود که در طول فعاليت هنری درازمدتش، هم در عرصه تئآتر، هم در عرصه سينما و هم در عرصه تلويزيون، جای پای محکمی از خودش باقی گذاشت و با بدعت گذاری هائی که کرد و آثار به ياد ماندنی - و بعضا تاريخی - که آفريد توانست تمامی جايزه های مربوط به صنعت - هنر «تفريح و سرگرمی» (entertainment) شامل «تونی»، «اسکار»، «امی» و «گرمی» را به دست آورد.

پدر و مادر مايک نيکولز در اصل اهل روسيه و يهودی بودند که از چنگال حکومت کمونيستی «اتحاد جماهير شوروی» فرار کرده و در آلمان ساکن شهر برلين شده بودند. در آنجا بود که در سال ۱۹۳۱ ميلادی ميخائيل ايگورويچ پشکووسکی (مايک نيکولز بعدی) به دنيا آمد. اما طولی نکشيد که نازی ها در آلمان بر سر کار آمدند و خانواده يهودی پشکووسکی هم، مثل خيلی ديگر از يهودی های مقيم آلمان، از ترس کشته شدن به دست نازی ها از آن کشور گريخته و به آمريکا کوچ کردند و همچون شمار بزرگی از مهاجران اروپائی ساکن نيويورک شدند. اين به سال ۱۹۳۹ ميلادی و هنگامی بود که ميخائيل حدودا نه ساله بود.

به اين ترتيب، ميخائيل در دامن يک خانواده مهاجر يهودی در نيويورک بزرگ شد، مدارج تحصيلی خودش را، تا مقطع دانشگاه، طی کرد و در حالی که همه جنبه های فرهنگ آمريکائی در او نهادينه شده و اسمش هم تبديل به مايکل (مايک) نيکولز شده بود فعاليت خلاقانه هنری خودش را آغاز کرد و ديری نپائيد که اسم و رسمی معتبر يافت.

مايک نيکولز که در ابتدا با نوشتن و اجرای متن های کمدی به سبک «استند آپ» (با مشارکت کمدين ديگری به نام الين می) وارد عرصه هنر شده بود، بخاطر موفقيت های چشمگيری که به دست آورد، خيلی زود موقعيت آن را يافت که وارد عرصه تئآتر شده و با کارگردانی چند اثر موفق و پرفروش زمينه ورودش به سينما را فراهم کند.

اولين فيلمی که او ساخت «چه کسی از ويرجينيا ولف می ترسد» (۱۹۶۶ ميلادی)، با شرکت اليزابت تيلور و ريچارد برتن، بود که مايک نيکولز بخاطر کارگردانی آن نامزد دريافت جايزه «اسکار» شد. گرچه «اسکار» در آن سال به او تعلق نگرفت ولی مايک نيکولز سال پس از آن، يعنی ۱۹۶۷، بخاطر کارگردانی دومين فيلمش، «فارغ التحصيل» (The Graduate)، باشرکت داستين هافمن، ان بنکرافت و کاترين راس، برنده اين جايزه معتبر و مهم سينمائی شد و بعدها هم در دوره های مختلف اهداء جوايز «اسکار» بخاطر ساختن فيلم های مهمی مثل «دختر شاغل»، «بازمانده روز» و «سيلک وود» نامزد دريافت اين جايزه شد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اين کارگردان مشهور و معتبر آمريکائی در طول بيش از شش دهه فعاليت هنری خود نمايش های تئآتری و فيلم های سينمائی موفق و مشهور زيادی را کارگردانی کرده و مجموعه باارزشی از آثار نمايشی را از خود به يادگار گذاشته است که من در اينجا قصد پرداختن به آن ها را ندارم و منظورم از نوشتن اين يادداشت اشاره به خاطره ای از دوران فعاليت خودم در سينمای ايران است که مرگ مايک نيکولز آن را در ذهنم تازه کرد.

فيلم «فارغ التحصيل» در اواخر دهه چهل يا اوائل دهه پنجاه خورشيدی با همان عنوان انگليسی «گراجوئت» برای اولين بار در سينما «امپاير» تهران (که حالا گويا اسمش شده سينما «استقلال») به نمايش در آمد که تماشای آن برای اشخاص کمتر از ۱۸ سال ممنوع اعلام شده بود. سينماروهای آن زمان در تهران، بخصوص کسانی که اغلب فقط فيلم های اروپائی و آمريکائی را می ديدند و رغبتی به فيلم های ايرانی نشان نمی دادند، استقبال خوبی از آن کردند و در نتيجه برای هفت هفته در همان سينما نشان داده شد و بعد هم منتقل شد به سالن تابستانی (تراس) همان سينما و چند هفته هم در آنجا نشان داده شد و در مجموع تبديل شد به يکی از فيلم های محبوب و مورد علاقه قشر خاص ولی گسترده ای از تماشاگران و اينطور که شنيدم بعدها يکی دو بار هم در ساعات دير وقت شب از «تلويزيون ملی ايران» پخش شد.
ظاهرا همين استقبال فوق العاده موجب آن شده بود که آقای عباس دستمالچی، يکی از فيلمبرداران حرفه ای آن دوران که چند فيلم سينمائی هم تهيه و کارگردانی کرده بود، به فکر تهيه فيلمی اقتباسی بر اساس داستان «گراجوئت» افتاده و برای ايفای نقش شخصيت محوری آن (يعنی نقشی که داستين هافمن بازی کرده بود) به سراغ من بيايد!

من در آن سال ها، ضمن ادامه پراکنده فعاليت های مطبوعاتی، بطور حرفه ای مشغول بازی در فيلم های ايرانی بودم. نخستين فيلمم با نام «امشب دختری می ميرد» را در سال ۱۳۴۸، وقتی ۲۴ ساله بودم، بازی کرده بودم و تا اواخر سال ۱۳۵۰ که اين پيشنهاد به من داده شده (در ۲۶ سالگی) پنج يا شش فيلم در کارنامه بازيگری خودم داشتم («امشب دختری می ميرد»، «بده در راه خدا»، «لوطی»، «قمار زندگی»، «ميخک سفيد»، و احتمالا «خانوم خانوما») که البته هيچ کدام نه از لحاظ تجاری و نه از لحاظ هنری چندان موفق نبود و گرچه در مجموع اسم و رسمی برايم فراهم کرده و مرا هم در رديف بازيگران نقش های اول فيلم ها قرار داده و هوادارانی، بخصوص در ميان جوان ها، برايم دست و پا کرده بودند، ولی هنوز از چنان موقعيتی برخوردار نبودم که تهيه کنندگان و کارگردان های معتبر و سرشناس از من برای ايفای نقش های اصلی و مهم فيلم هايشان دعوت به همکاری کنند.

در آن دوره ساختن فيلم های اقتباس شده از داستان ها و گاه حتی ساختار سينمائی و شکل روائی فيلم های موفق خارجی، بخصوص آمريکائی، در سينمای ايران مرسوم بود. اين کار از اواخر دهه بيست خورشيدی با کپی برداری از روی فيلم های هندی، که آن زمان بازار سينمای ايران را تسخير کرده بودند، آغاز شده و در دهه سی ادامه يافته بود که بعدها، در دهه چهل و پنجاه، به کپی برداری از فيلم های اروپائی و آمريکائی تبديل شد؛ به گونه ای که اکثر قريب به اتفاق فيلمنامه نويس های حرفه ای آن زمان (که «سناريست» خوانده می شدند) به محض ديدن يک فيلم جذاب و پرفروش خارجی موضوع و خط اصلی داستان آن را گرفته و با در نظر داشتن تفاوت های فرهنگی، تغييراتی مطابق با ذوق و سليقه و رسوم سنتی ايرانی در آن داده و طوری می پروراندند که هم موافق قبول دستگاه های دولتی ناظر بر تهيه فيلم ها و هم مطابق طبع و پسند تماشاگرانی که اکثرا از قشرهای پائين جامعه و اغلب ساده پسند بودند باشد. اما، اين فقط «سناريست» های حرفه ای نبودند که از روی داستان های فيلم های خارجی کپی برداری می کردند بلکه بسياری از تهيه کنندگان و کارگردان ها هم فيلم های خودشان را با اقتباس آزاد از فيلم های موفق و مشهور غيرايرانی می ساختند بی آن که حتی در عنوان بندی فيلم هاشان به اين نکته اشاره کنند. اين امر فقط محدود به تهيه کنندگان و کارگردان های به اصطلاح «تجاری ساز» نبود و از ميان فيلمسازان صاحب نام و فيلم های به اصطلاح «متفاوت» و «هنری» هم می توان از کسان و فيلم هائی نام برد که از اين شيوه پيروی می کردند و بر اين اساس ساخته شدند.


من و توران مهرزاد در صحنه ای از فیلم «فتانه»

فيلمنامه يا «سناريو»ی فيلم «فتانه» هم، که ايفای نقش اول آن به من پيشنهاد شد، به همين ترتيب و بر اساس فيلم «فارغ التحصيل» يا «گراجوئت»، نوشته شده بود. من در آن زمان آشنائی و مراوده چندانی با آقای عباس دستمالچی که در صدد تهيه اين فيلم بود نداشتم ولی بواسطه آگاهی هايم نسبت به محيط سينما و اطلاعاتی که در اثر سال ها قلمزنی در مطبوعات، به ويژه در زمينه و عرصه هنری و سينمائی، به دست آورده بودم، می دانستم که او تحصيلات هنری خودش را، در رشته عکاسی و فيلمبرداری، در کالج هنرهای شهر کلن در آلمان انجام داده و از اواخر دهه سی خورشيدی بعنوان فيلمبردار در برخی پروژه های سينمائی (از جمله فيلم بلند و مستند «خانه خدا»؛ همراه با سه فيلمبردار ديگر به نام های احمد شيرازی، نعمت حقيقی، و محمود ايثاری) مشارکت داشته است و علاوه بر اين به کار ساخت فيلم های تبليغاتی در ايران مشغول است و ضمنا هر از چند گاه فيلم سينمائی «جمع و جور» و کم خرجی هم می سازد (سال ۱۳۴۵: «عذاب مرگ» با شرکت رضا بيک ايمانوردی و کتايون، سال ۱۳۴۸: «کاسب های محل»، با شرکت ايرج رستمی، کتايون و همايون، سال ۱۳۴۹: «جوانی هم عالمی دارد» با شرکت فرخ ساجدی، لی لی و جهانگير غفاری، سال ۱۳۵۰: «قلاب» با شرکت رضا بيک ايمانوردی و مرجان) و در نتيجه در محيط سينما بعنوان يک فرد حرفه ای شناخته می شود.

وقتی با عباس دستمالچی ملاقات کردم و از جزئيات پروژه فيلم او با خبر شدم، آنچه بيش از هر چيز ديگر مرا واداشت که پيشنهاد او را بپذيرم اين بود که فهميدم قرار است با خانم توران مهرزاد همبازی شوم. توران مهرزاد برای من و بسياری ديگر از هنرمندان و کارورزان عرصه سينمای آن دوره شخصيتی ارزنده و يادگاری از دوران طلائی تئآتر در دهه های بيست و سی بود که با بازيگران نامدار و ارجمندی چون حسين خيرخواه، حسن خاشع، عبدالحسن نوشين (پدر تئآتر نوين ايران)، محمدعلی جعفری، کهنمويی و... به روی صحنه رفته و درخشيده بود و هر چند در آن مقطع زمانی به ميان سالی رسيده بود ولی هنوز و همچنان استوار و پرانرژی بود و مهمتر اين که بازيگری معتبر و خوشنام محسوب می شد.

عباس دستمالچی ايفای نقشی را برای توران مهرزاد در نظر گرفته بود که در نسخه اصلی «فارغ التحصيل» ان بنکرافت آن را بازی می کرد؛ زن جا افتاده و پا به سن گذاشته ای که فريفته «جوان اول» فيلم می شود (داستين هافمن) و با ايجاد رابطه با او می کوشد اميال فروخفته جنسی خود را التيام بخشد. و اين در حالی است که او دارای دختر جوانی است که دل به عشق «جوان اول» فيلم سپرده و تصميم آن ها به ازدواج خشم زن را بر می انگيزد و حوادث و ماجراهای فيلم را رقم می زند.

فيلم «فارغ التحصيل» مايک نيکولز بر اساس رمانی به همين نام که در دهه ۱۹۶۰ ميلادی توسط نويسنده ای به نام چارلز وب نوشته شده بود ساخته شد. دهه ۶۰ ميلادی در غرب، و بخصوص در آمريکا، می دانيم که، دهه همه طغيان ها و سربرآوردن ها و مقابله های نسل جوان آن زمان با شيوه های متداول زندگی بود. در آن دهه بود که نسل جوان و تازه باليده غرب در همه زمينه ها شورش کرد و بنيان بسياری از روابط و رفتار اجتماعی، سبک های زندگی و اشکال مختلف هنری را زير و رو کرد؛ صرفا به اين خاطر که آن را ظاهر فريب، پوچ، بی حاصل، مزورانه و در عين حال ملال آور و خسته کننده تشخيص داده بود. اما اين نسل ياغی، در واقع و در اکثر موارد، خود حرفی تازه نداشت و طريقی نو در عرصه های مختلف زندگی عرضه نمی کرد و به همين لحاظ از ديد بسياری از ناظران اجتماعی و روشنفکران غرب به پوچی و نيهيليسم گرائيده و دچار سرگردانی و گمگشتگی روحی شده بود.

مضمون اصلی و محوری فيلم «فارغ التحصيل»، علی رغم ظاهر کميک و طنزآلود آن، همين موضوع بود که از طريق خلق شخصيت بنجامين بردداک (داستين هافمن) بعنوان نمونه ای از يک جوان تحصيلکرده ولی سرگشته و سرگردان، و شماری از شخصيت های اصلی و فرعی ديگر، از جمله خانم رابينسون (ان بنکرافت)، همسر او آقای رابينسون، دخترشان الين (کاترين راس)، پدر و مادر بنجامين، و... به تصوير کشيده می شد.

بنجامين بردداک، جوانی گوشه‌گير و خجالتی است که به تازگی از دانشگاهی در شمال شرقی آمريکا فارغ التحصيل شده و به زادگاهش در جنوب غربی اين کشور، لوس آنجلس، باز گشته است. پدر و مادر متمول او و همه اطرافيانش، از جمله شريک تجاری پدرش و همسر او، خانم و آقای رابينسون، که همگی از قشر بالای طبقه متوسط جامعه هستند الگوی زندگی مرفه خودشان را به او که تازه قدم به دنيای بزرگ سالی گذاشته، پيشنهاد می کنند و می‌کوشند او را تشويق کنند که راه و رسم «زندگی شريف و آبرومندی» بر اساس مشخصات و سنت های جا افتاده قشر بالای طبقه متوسط را دنبال کند اما بنجامين در اين مورد احساسی متفاوت و متناقض با ارزش‌های پيشنهادی آن ها دارد و به همين جهت از برخوردهای خانواده و اطرافيانش دلزده و گريزان است. و اين در حالی است که خود طرح و هدف و نقشه مشخصی برای زندگی ندارد و با سرگشتگی کامل در حالتی چون «بی خيالی»، «روزمره گی» و «دل زدگی» به سر می برد.


من و دلارام در صحنه ای از فیلم «فتانه»

خانم رابينسون، همسر شريک تجاری پدر بنجامين که از زندگی مشترک خود خشنود نيست و بخصوص از لحاظ جنسی دچار سرخوردگی است، به بنجامين نزديک می‌شود و با او طرح دوستی می‌ريزد و به اين ترتيب بنجامين وارد رابطه‌ای ناخواسته و پيچيده با او می‌شود. پدر بنجامين و آقای رابينسون، بی‌خبر از ماجرا، مايلند بنجامين با دختر رابينسون، الين، ازدواج کند تا پيوند ميان دو خانواده استوارتر بشود. آن ها، به همين منظور، قرار ملاقات دوستانه‌ای ميان بنجامين و الين ترتيب می‌دهند ولی بنجامين که تصميم به ازدواج ندارد و بخصوص از اين جهت که با مادر الين در رابطه ای پنهانی است، در آن ملاقات تلاش می‌کند با رفتار خشن و بی‌ملاحظه‌اش الين را از خود براند. الين می‌رنجد و از او دوری می کند.

اما ديری نمی گذرد که با خسته شدن بنجامين از رابطه پنهانی و ناخواسته اش با خانم رابينسون، او متوجه الين می شود و هر دو درمی‌يابند که نقاط مشترکی دارند و به همين لحاظ دوستی صميمانه ای بين آن ها شکل می‌گيرد. وقتی خانم رابينسون از اين موضوع مطلع می شود خشمگين شده‌ و بنجامين را تهديد می‌کند که رابطه پنهانی شان را برای دخترش الين فاش خواهد کرد. اما بنجامين پيشدستی می کند و تمام ماجرا را برای الين شرح داده و به گناه ناخواسته خود اعتراف می‌کند. الين که نمی تواند يک چنين ضربه هولناکی را تحمل کند، بار ديگر با دل شکستگی و افسردگی بنجامين را ترک کرده و برای فراموش کردن او به کالجی در برکلی، شمال کاليفرنيا، می رود و در آنجا با پسر جوانی به نام کارل آشنا و به او نزديک می‌شود.

در اين ميان آقای رابينسون از موضوع رابطه بنجامين و همسرش با خبر می‌شود و سراغ بنجامين رفته و علاوه بر درگير شدن با او و تهديد کردنش، از او می‌خواهد که ديگر هيچ گاه به دخترش نزديک نشود. اما حالا ديگر بنجامين کاملا به الين دل باخته است. از اين رو به سراغ الين می‌رود و می کوشد رابطه او با کارل را به هم بزند. اما الين به او می گويد که پدرش تصميم گرفته است که او با کارل ازدواج کند و او نيز اين تصميم را پذيرفته است.

بنجامين با خشم تمام به خانه رابينسون‌ها می‌رود و در آنجا با خانم رابينسون زخم خورده روبرو می شود که به او می‌گويد هيچ راهی برای برهم زدن ازدواج الين و کارل وجود ندارد.

در نهايت، بنجامين که می داند الين تنها بخاطر سرخوردگی و بر اساس تمايل پدرش به ازدواج با کارل رضايت داده، در روز عروسی خودش را به کليسا می‌رساند و قبل از اين که مراسم بطور کامل اجرا شود، با ابراز عشق به الين در مقابل والدين و همه حاضران، احساسات او را برانگيخته و با تسخير قلبش موجب آن می شود که الين با لباس عروسی مراسم را ترک و به او بپيوندد.

در صحنه پايانی فيلم، اما، که بنجامين و الين سوار بر يک اتوبوس از محل عروسی بر هم ريخته دور می شوند، در چهره هر دو نشانه هائی از دودلی و سرگشتگی ديده می شود که ناشی از نگرانی آن ها در مورد عاقبت اين پيوند نه چندان معقول و حساب شده است...

اين داستان در روايت ايرانی آن زخم هائی ناشی از وجود تابوها، مميزی، بی فرهنگی، بدسليقگی، نافهمی، برخورد کاسبکارانه و سودجوئی صرف برداشته و با دست و بالی بريده و تنی رنجور تبديل شده بود به حکايتی که ذکر آن نه تنها خالی از فايده نيست بلکه می تواند عبرت آموز هم باشد.

ظاهرا آنچه از کل داستان و فيلم «فارغ التحصيل» برای نويسنده و کارگردان «فتانه» جذابيت داشته و نظرش را گرفته بود «مثلث عشقی» ميان مادر و دختر و يک جوان و کشمکش های ميان آن ها بود. اما پرداختن به همين موضوع در سينمای آن روز ايران - و مطمئنم که همين امروز هم - ميسر نمی شد و می بايد جرح و تعديلی در آن صورت بگيرد تا هم مورد تاييد مسئولان امور سينمائی در وزارت فرهنگ و هنر قرار گرفته و هم با ظواهر «سبک زندگی» ايرانی و معيارهای جاافتاده و پذيرفته شده در نزد عامه تماشاگران فيلم های ايرانی مطابقت کند. از اين رو مسلما زن ميان سالی که مرد جوان را وسوسه و با او ايجاد رابطه می کند، نمی توانست متاهل و دارای شوهر باشد چون پرداختن به چنين رابطه ای از تابوها محسوب می شد؛ ضمن اين که مسئولان صدور پروانه ساخت و نمايش فيلم هم اجازه پرداختن به چنين سوژه ای را نمی دادند. در نتيجه زن ميان سال در روايت ايرانی «فارغ التحصيل» تبديل شده بود به زنی «بيوه» و مجرد! اما کار با همين «تغيير مختصر» خاتمه نيافته بود و از آنجا که «رقابت عشقی» ميان مادر و دختر هم از جمله تابوهای جامعه ايرانی است (لااقل بروز و نمود بيرونی آن در اشکال مختلف هنری)، و در نتيجه مضموم شناخته می شود، اين رابطه در روايت ايرانی فيلم تبديل شده بود به زن بيوه و «دختر خوانده» او تا از اين لحاظ هم مشکلی پيش نيايد. با اين همه نويسنده و کارگردان فيلم ترجيح داده بود در بخش های مقدماتی و اول فيلم که رابطه زن بيوه و مرد جوان شکل می گيرد، دخترخوانده مذکور (فتانه) دور از خانه و مشغول تحصيل در دانشگاه اصفهان باشد و بعدا که برای گذراندن تعطيلات موسسات آموزشی به تهران می آيد وارد ماجرا بشود! همه اين تغييرات اساسی هنوز از نظر نويسنده و کارگردان «فتانه» که در نظر داشت فيلمی تجاری و عامه پسند بسازد کافی نبود و ضرورت داشت که اولا شخصيت و قهرمان محوری داستان از فردی تحصيلکرده، و بخصوص فارغ التحصيل دانشگاه، به يک جوان کارگر معمولی تبديل شود تا عامه تماشاگر ايرانی احساس نزديکی و وابستگی قشری و طبقاتی بيشتری با او بکند، و دوم اين که، به منظور افزودن چاشنی کمدی به فيلم، شخصيت ديگری هم در قالب آشپز زن بيوه به داستان راه يابد و در هر صحنه که حضور دارد بجا و نابجا نمک پرانی کند و تماشاگر را بخنداند! از اين رو بنجامين «فارغ التحصيل» در روايت ايرانی آن تبديل شده بود به يک جوان تعميرکار تلويزيون به نام بهمن که من نقش او را بازی کردم، و نقش آن آشپز خل وضع را هم منصور سپهرنيا بازی کرد.


هنگام بازی در فیلم «فتانه» من ۲۶ ساله بودم

اما اگر خيال می کنيد تغيير و تبديل ها در شخصيت ها و روابط آن ها با هم، در روايت ايرانی فيلم «فارغ التحصيل»، منحصر به همين موارد بود، بايد بگويم اشتباه می کنيد. نويسنده و کارگردان «فتانه» از ابتدا تا صحنه های پايانی فيلم راز رابطه زن بيوه (توران مهرزاد) با کارگر تعميرکار را برای فتانه (دلارام)، دخترخوانده زن، برملا نکرده بود و بجای استفاده از تاثير منفی گشوده شدن اين راز در رابطه عشقی ميان فتانه و بهمن و شکرآب شدن آن، پای زنی «معروفه» (با بازی فرنگيس فروهر) را به ميان کشيده بود که با دسيسه زن بيوه و همکاری مباشر او (داريوش اسدزاده) سر راه بهمن قرار می گيرد تا هم با برملا شدن رابطه آن دو با هم، فتانه دل از بهمن بکند و هم فرصت هائی پيش بيايد برای اجرای چند رقص و آواز در فيلم! علاوه بر اين، نويسنده و کارگردان فيلم برای پرهيز از خدشه دار کردن «نجابت» و «پاکدامنی» فتانه هيچ جوان ديگری را سر راه او قرار نداده و رقيبی برای بهمن نتراشيده بود که بطور طبيعی می توانست عاملی موثر و موجه در تلاش او برای دستيابی به عشق فتانه و ازدواج با او در پايان فيلم باشد. در عوض، شخصيت زن بيوه در روند پيشرفت داستان کم کم رنگ «منفی» بخود گرفته و در مراحل پايانی با چنان ضعفی تصوير شده بود که به «التماس» در نزد فتانه افتاده و از او درخواست کنار رفتن از سر راه وی و بهمن می کند، و وقتی اين درخواست اجابت نمی شود و او با واقعيت ازدواج فتانه و بهمن روبرو می شود از فرط حسادت، ذلت و خواری دق مرگ شده و می ميرد!

همان طور که گفتم «فتانه» فيلمی به اصطلاح «جمع و جور» بود که بخاطر انجام همه امور اصلی آن توسط يک نفر (عباس دستمالچی بعنوان تهيه کننده، نويسنده، کارگردان، فيلمبردار، تدوينگر يا مونتور) و بهره گيری از بازيگرانی که در آن زمان دستمزدهای چندان بالائی نداشتند (از جمله خود من، توران مهرزاد، داريوش اسدزاده، منصور سپهرنيا، فرنگيس فروهر، و دلارام که دختر جوان سالی بود و برای اولين بار جلوی دوربين می رفت و احتمالا دستمزدی هم دريافت نکرده بود و گمان هم نمی کنم که پس از آن در فيلم ديگری بازی کرده باشد) با هزينه ای اندک ساخته شد و البته، در سال ۱۳۵۱ که به نمايش عمومی درآمد، بيش از يک هفته هم در گروه سينماهای نمايش دهنده روی اکران نماند و فروش چندانی نکرد؛ هر چند که بخاطر کم هزينه بودن، احتمالا ميزانی از سود مالی را نصيب تهيه کننده اش کرد.

اما ذکر اين خاطره بدون شرح ماجرای مضحک و در عين حال خطرناکی که به هنگام فيلمبرداری يکی از صحنه های آن پيش آمد تکميل نخواهد بود. ماجرا از اين قرار بود که آقای دستمالچی در يک روز زمستانی سخت به منظور گرفتن صحنه ای از روابط نزديک و صميمانه بين زن بيوه ميان سال و بهمن شخصيت محوری فيلم، خانم توران مهرزاد و مرا همراه با گروه فيلمبرداری به داخل حياط بسيار بزرگ يک ويلای اعيانی در شمال تهران برد که از فضای پر دار و درخت آن و نمای بيرونی عمارت در انتهايش در فيلم بعنوان محل زندگی زن بيوه استفاده می شد. در فضای وسيع حياط مقابل عمارت استخر بزرگی قرار داشت که طبق آنچه در فيلمنامه ذکر شده بود قرار بود خانم مهرزاد در حال شوخی و خنده و دلبری مرا هل داده و به داخل آن بياندازد تا خيس شدن من بهانه ای بشود برای رفتن به داخل عمارت و برهنه شدن به منظور تعويض لباس و باقی قضايا... اما وقتی به محل رسيديم ديديم که قشر ضخيمی از سطح آب استخر در اثر سرمای شديد يخ بسته و افتادن در آب عملا ميسر نيست. با اين همه کارگردان فيلم که مايل بود حتما و هر طور شده فيلمبرداری را انجام دهدد تا وقفه ای در کارش پيش نيايد، از ما خواست که بازی خودمان را بکنيم و اطمينان داد که به محض افتادن من به داخل استخر، يخ سطح آب شکسته و من در آم غوطه خورده و خيس خواهم شد. وقتی به او گفتيم چطور در يک چنين هوای سردی و با وجود يخ به اين ضخيمی در سطح آب می شود وارد استخر شد، او کمی فکر کرد و بلافاصه دستور داد مدير توليد فيلم برود يک بطر ويسکی خريده و برگردد تا من کمی از آن نوشيده و گرم شوم و در نتيجه سرمای شديد آب را حس نکنم. من آن موقع، البته، خيلی جوان و احمق و بی تجربه بودم و اين منطق را پذيرفتم و پس از رسيدن بطری ويسکی چند گيلاس پی در پی از آن نوشيده و حسابی گرم و شنگول شدم که تا حدود زيادی به طبيعی شدن صحنه مورد نظر کمک کرد. اما وقتی چنان که مقرر شده بود خانم مهرزاد مرا به داخل استخر هل داد و من روی يخ فرود آمدم، هيچ اتفاقی جز اين که من سر خورده و چند متر روی يخ جلو رفته و متوقف شدم نيافتاد! طبيعی بود که همه تعجب کرديم، خنديديم و تصميم گرفتيم که صحنه را دوباره از نو فيلمبرداری کنيم. و از آنجا که فکر می کرديم يخ سطح آب حالا در اثر فشار سقوط من بر روی آن ممکن است ترک خورده باشد و حتما اين بار که آن حرکت را تکرار کنيم می شکند و من داخل آب می شوم، صحنه را او نو بازی کرديم و خانم مهرزاد دوباره مرا به داخل استخر هل داد. عجبا که اين بار هم يخ سطح آب نشکست و من، پس از چند متر سر خوردن، روی آن نشستم و شروع کردم به خنديدن! در اين موقع بود که کارگردان نظرش را تغيير داد و گفت اتفاقا اين خودش صحنه جالب و مضحکی است و برای صحنه بعد از آن هم که بايد من در داخل عمارت لخت شوم و لباس عوض کنم فکر ديگری خواهد کرد. ولی در عين حال او اضافه کرد که چون زاويه دوربين طوری بوده است که من با سر خوردن از کادر تصوير خارج شده ام لازم است يک بار ديگر اين صحنه را با تغيير جای دوربين بگيريم تا وقتی من سر می خورم درست مقابل دوربين متوقف شوم. به ناچار بايد اين کار را می کرديم و از آنجا که تا آن لحظه من چند گيلاس ديگر از ويسکی خورده و حسابی کله پا شده بودم، بی آن که دغدغه ای به خودم راه بدهم و فکر عاقبت اين کار را بکنم بازی را از سر گرفتم و اين بار به محض اين که روی يخ سطح آب فرود آمدم آن يخ ضخيم با صدائی مهيب شکست و من به کام آب سرد زير آن فرو رفتم! در يک لحظه احساس کردم دچار برق گرفتگی شده ام؛ تمام وجودم لرزيد و نفسم بند آمد! نمی دانم چطور خودم را از ميان بريده ها و تکه های ضخيم يخ بيرون کشيدم و کمک خواستم و در عين حال سعی کردم خودم را به کناره استخر برسانم. کارگرهای فنی صحنه از هر طرف دويدند و جلو آمدند و به طريقی دستم را گرفته و مرا از آب بيرون کشيدند. حالا ديگر واقعا هم از ترس، هم از شوکی که به من وارد شده بود و هم از سرما می لرزيدم. مدير توليد و کارگرهای فنی مرا به داخل عمارت بردند، لباس هايم را از تنم در آوردند، چندين حوله دور سر و گردن و بدنم پيجيدند و باز برايم ويسکی آوردند تا گرم شوم!

آن روز لرزش تن من از بيرون و درون قطع نشد و تا ساعت ها بعد که به خانه رسيده بودم ادامه يافت. وقتی با يکی از دوستان پزشک تماس گرفتم و ماجرا را با او در ميان گذاشتم، با لحنی عصبانی گفت: «گويا شما همه احمق هستيد که با انجام چنين کارهائی با جان خودتان و ديگران بازی می کنيد.» و اضافه کرد: «آن کارگردان نادان می بايد اين قدر عقل داشته باشد که بداند الکل را، که باعث بالا رفتن حرارت بدن می شود، پس از افتادن تو به داخل آب يخ و برای مقابله با سرمای ناشی از آن به تو بنوشاند و نه قبل از آن که موجب می شود حرارت بدن به چندين درجه بالاتر از حد معمول برسد و در برخورد ناگهانی با سرمای شديد شوکی بر آن وارد شده و احتمالا موجب سکته آدم بشود!»

وقتی اين را شنيدم تازه فهميدم که چه حماقتی کرده ام و در عين حال چه شانسی داشته ام که دچار سکته نشده ام. ولی راستش را بخواهيد در آن عالم جوانی پندی از اين حرف نگرفتم و پس از آن نيز در بسياری از فيلم هائی که بازی کردم تن به کارهای خطرناکی دادم که نه سازندگان آن فيلم ها و نه من، هيچ کدام، راه درست و مطمئن و بی خطر انجام آن ها را نمی دانستيم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016