شنبه 14 شهریور 1394   صفحه اول | درباره ما | گویا

روایت عشق و عاشقی بهروز وثوقی و پوری بنائی از زبان خودشان، بخش ۲۰ خاطرات سینمایی تقی مختار


تقی مختار

taghimokhtar@yahoo.com

ویژه خبرنامه گویا

در این بخش از خاطرات پراکنده ام لازم می بینم موضوع بگو مگوها و جنگ و جدال های بین منتقدان فیلم و روزنامه نگاران با سناریست های فیلم های فارسی و دست اندرکاران سینما را موقتا کنار گذاشته و به منظور نشان دادن سیر حرکتم از فعالیت مطبوعاتی به سوی مشارکت در امر بازیگری و فیلمسازی اشاره هائی به روابط آن روزهایم با اهالی سینما بکنم.

پیشتر نوشتم که نخستین شماره مجله «فیلم» با روی جلدی مزین به عکسی اختصاصی از بهروز وثوقی و پوری بنائی منتشر شد که در آن زمان رابطه ای گرم و عاشقانه با هم داشتند و ماجراهای عشق و عاشقی آن ها سوژه داغ مطبوعات بود. من، در آن زمان، بواسطه فعالیت هایی که از اواخر دهه سی تا زمان انتشار مجله «فیلم» در دی ماه ۱۳۴۷ در مجلات مختلف و همین طور روزنامه «کیهان» داشتم و بخصوص بخاطر تهیه گزارش های هنری و انجام گفت و گوهائی با هنرمندان رشته های مختلف و نگارش نقدهائی در باره تئآتر و سینما سابقه ای حدودا ده ساله داشته و چهره آشنائی در محافل هنری بودم. به همین جهت، هر دو آن ها را از قبل از آغاز انتشار مجله «فیلم» می شناختم و به ویژه با پوری بنائی بیشتر نزدیک بودم زیرا او از دوستان دوره تحصیلات دبیرستانی همسر آن وقتم بود و هر بار در هر کجا که یکدیگر را می دیدیم او به این موضوع اشاره می کرد و از حال و احوال همسرم می پرسید.

وقتی مقدمات کار انتشار مجله را انجام می دادم به فکرم رسید که نخستین شماره آن را با ترتیب دادن گفت و گوئی اختصاصی و صمیمی با بهروز وثوقی و پوری بنائی و چاپ عکس هائی تازه و اختصاصی از آن ها منتشر کنم چون می دانستم که بواسطه آشنائی و صمیمیتی که بین ما وجود داشت آن ها خیلی راحت از ماجراهای عشق و عاشقی خودشان با من صحبت خواهند کرد و احتمالا حرف هائی خواهند زد و به نکاتی اشاره خواهند کرد که در جای دیگری بیان نکرده اند. علاوه بر این، هم بهروز و هم پوری در آن مقطع زمانی افزون بر این که چهره های سرشناس و محبوبی بودند اغلب در نقش ها و فیلم های نسبتا متفاوت بازی می کردند و سنخیت چندانی با جریان «فیلمفارسی» و موج اوج گرفته «سینمای آبگوشتی» نداشتند.

بهروز وثوقی که فعالیت هنری خودش را با کار دوبله فیلم های خارجی و ایرانی شروع کرده بود، با عقد قراردادی با «استودیو عصر طلائی» برای بازی در چند فیلم، از سال ۱۳۴۰ با شرکت در فیلم بی مایه و ناموفق «صد کیلو داماد»، ضمن حفظ کارش در دوبله، رسما حرفه بازیگری را پیشه کرده بود (این که می گویم «رسما» برای این است که پیش از آن او در فیلم مهجوری به نام «خداداد» هم نقشی کوتاه و بی اهمیت بازی کرده بود که حضورش در آن هیچ وقت نه به چشم آمده و نه در خاطر کسی مانده بود). «استودیو عصر طلائی»، شاید بشود گفت، یکی از استودیوهای فیلمسازی درجه دو یا حتی سه آن زمان بود که توسط دو برادر یهودی به نام های عزیزالله کردوانی و امین امینی (کردوانی) اداره می شد و اغلب کم هزینه ترین و بی مایه ترین فیلم ها را تولید می کرد. هر چند بهروز در اولین فیلمش برای این استودیو نقشی مثبت در مقابل ویدا قهرمانی بازی کرده بود ولی مدیران «استودیو عصر طلائی» در ابتدا چهره او را مناسب ایفای نقش های منفی تشخیص داده و در دو فیلم بعدی او در آن استودیو («گل گمشده» در سال ۱۳۴۱، «فرشته ای در خانه من» در سال ۱۳۴۲) نقش منفی برایش در نظر گرفته بودند و خود او هم که در ابتدای کارش بود برای باقی ماندن در سینما و ادامه کار بازیگری به این امر رضایت داده بود. با چهارمین فیلم بهروز در «استودیو عصر طلانی» به نام «دختر ولگرد» (محصول ۱۳۴۳) و موفقیت نسبی آن بخاطر حضور شهین خواننده معروف و محبوب آن زمان و اجرای ترانه هائی تازه توسط او بود که بالاخره بهروز هم دیده شده و مورد توجه قرار گرفته بود؛ بخصوص که او در این فیلم با اصرار و سماجت آرامائیس آقامالیان، کارگردان آن، و علی رغم تمایل سرمایه گذاران و مدیران استودیو، نقش مثبت بازی کرده و از این بابت تائید تماشاگران را به دست آورده بود. به همین جهت بود که مدیران استودیو تصمیم گرفته بودند در فیلم بعدی خودشان که توسط دکتر هوشنگ کاووسی ساخته و کارگردانی می شد برای ایفای نقش اول و مثبت فیلم از او استفاده کنند. دکتر کاووسی پیشتر هم فیلمی به نام «هفده روز به اعدام» را با شرکت ناصر ملک مطیعی برای همین استودیو ساخته بود و حالا در نظر داشت دومین فیلمش را برای آن بسازد. در جریان ساختن این فیلم، اما، زخم ناخرسندی ها و اختلافاتی که ظرف دو سه سال همکاری نه چندان دلنشین و موفقیت آمیز بین مدیران استودیو و بهروز وثوقی بوجود آمده بود سر باز کرده و او که مترصد آن بوده است که به صورتی شانه از زیر قرارداد طولانی خود با آن ها خالی کند، به بهانه بگومگوئی با امین امینی در یکی از جلسات فیلمبرداری، صحنه را ترک کرده و دیگر به «استودیو عصر طلائی» بازنگشته و در نتیجه آن فیلم هم ساخته نشده بود.

از آن به بعد بود که بهروز وثوقی - که حالا به هر صورت نامش در شمار بازیگران نقش «جوان اول» فیلم ها قرار گرفته بود - با هوش و فراست و پشتکار فوق العاده ای که داشت توانسته بود ظرف دو سال در فیلم هائی برای استودیوها و تهیه کنندگان دیگر بازی کرده و با هر فیلم، ضمن محکم و استوار کردن جای پایش در حرفه بازیگری، بر شهرت خود بیافزاید. «دزد بانک» (محصول «استودیو پارس فیلم»)، «لذت گناه» (محصول «پوریا فیلم»)، «عروس دریا» (به تهیه کنندگی و کارگردانی آرمان)، سه فیلمی بود که بهروز فقط در سال ۱۳۴۴ بازی کرده بود. فیلم های «امروز و فردا» (محصول «آریانا فیلم»)، «بیست سال انتظار» (محصول «استودیو عصر طلائی»)، «هاشم خان» (محصول «استودیو مولن روژ») هم آثاری بودند که او در سال ۱۳۴۵ بازی کرده و در اثر موفقیت نسبی هر یک از آن ها موقعیت خوب و مناسبی برای خودش دست و پا کرده بود. اما فیلمی که ستاره اقبال بهروز را بالاخره پس از پنج سال تلاش در زمینه بازیگری روشن و درخشان کرده بود «خداحافظ تهران» (محصول «استودیو مولن روژ») بود که در همان سال ۱۳۴۵ ساخته شده و به نمایش در آمده بود؛ فیلمی که بهروز در آن برای اولین بار با پوری بنائی آشنا و همبازی و در جریان فیلمبرداری آن دلباخته او شده بود.

به این ترتیب از هنگام نمایش موفقیت آمیز و پر سر و صدای «خداحافظ تهران» در سال ۱۳۴۵ تا اول زمستان سال ۱۳۴۷ که مجله «فیلم» شروع به انتشار کرد، بهروز وثوقی با بالا رفتن از پله های شهرت و ترقی و افزودن مرتب بر دستمزد بازیگری خود، در محافل سینمائی و مطبوعاتی بعنوان یک «جوان اول» جذاب، مستعد و پرانرژی مطرح و پر کار شده بود بطوری که ظرف سال ۱۳۴۶ در چهار فیلم («ایمان» محصول «استودیو مهرگان فیلم»، «وسوسه شیطان» محصول «استودیو مولن روژ»، «دالاهو» محصول «پوریا فیلم»، و «زنی به نام شراب» محصول «آریانا فیلم») بازی کرده و در سال ۱۳۴۷ هم توانسته بود در هفت فیلم بازی کرده و در عین حال دائما با پیشنهادهای تازه برای بازی در فیلم های بیشتر روبرو شود.

در طول سال ۱۳۴۷ تا مقطع اول زمستان آن سال که شماره اول مجله «فیلم» منتشر شد، فیلم های «دشت سرخ» (محصول «استودیو سینما تئآتر پلازا»)، «گرداب گناه» (محصول «پارس فیلم» و «سازمان سینمائی نگاه»)، و «منهم گریه کردم» (محصول «فیلمکو فیلمز») از بهروز نمایش داده شده بود، و این در حالی بود که او بازی در فیلم های «قهرمانان» (محصول «استودیو مولن روژ» که دو سال بعد، یعنی در سال ۱۳۴۹، به نمایش درآمد)، «بر آسمان نوشته» (محصول «شرکت تعاونی سینمائی پوریا فیلم») و «بیگانه بیا» (محصول «استودیو مولن روژ») را تمام کرده و مشغول بازی در فیلم های «تنگه اژدها» (محصول «شرکت تعاونی سینمائی پوریا فیلم»)، «آسمان آبی» که بعدا نامش به «دنیای آبی» تغییر یافت (محصول «شرکت حسامیان و شریک») و همین طور «دزد سیاه پوش» (محصول «استودیو میثاقیه»)، «هنگامه» (محصول «سازمان سینمائی پیام») بود. او همچنین در آن زمان در حال مذاکره با سرمایه گذاران «شرکت پرسپولیس» بود که همراه با پوری بنائی و ناصر ملک مطیعی در فیلم «کلبه ای آن سوی رودخانه» نوشته منوچهر مطیعی به کارگردانی ناصر ملک مطیعی بازی کند (این فیلم بعدا با سرمایه گذاری محمدعلی جعفری و مشارکت و پشتیبانی فنی و مالی «فرودین فیلم» و «مهرگان فیلم»، به کارگردانی احمد شیرازی، ساخته شد. با این فیلم بود که برای اولین بار زری خوشکام وارد کار بازیگری شد و نقش مقابل ناصر ملک مطیعی و همایون بهادران را بازی کرد).

در اوایل بهمن ماه همان سال بود که مهدی میثاقیه هم مقدمات تهیه به قول خودش «فیلم بزرگی» را فراهم کرد که در نظر داشت فردین، بهروز وثوقی، فروزان، پوری بنائی و ظهوری در آن بازی کنند. یعنی تقریبا همه ستاره های مهم و پولساز آن زمان را با هم در یک فیلم بگنجاند (فردین، فروزان، ظهوری و آرمان از زمان نمایش «گنج قارون» بصورت یک تیم موفق تجاری در آمده بودند و بهروز وثوقی و پوری بنائی هم توانسته بودند پس از نمایش فیلم موفق و پرفروش «خداحافظ تهران» برای خودشان تیم تازه ای بوجود آورده و بخصوص بخاطر ماجراهای رومانتیک و عشق و عاشقی که با هم داشتند تبدیل به چهره هائی معروف و محبوب بشوند. میثاقیه برای این پروژه خود فقط از حضور آرمان صرف نظر کرده بود چون به شرحی که بعدا خواهم داد در آن زمان با او دچار اختلاف شده و حتی دستور بایکوت آرمان از سینما را داده بود! از نکات جالب دیگری که در اینجا و در باره این پروژه باید به آن اشاره کنم این که میثاقیه در نظر داشت برای کارگردانی این فیلم هم از ساموئل خاچیکیان و هم از عباس شباویز بطور مشترک استفاده کند چون فکر می کرد خاچکیان از لحاظ فرم و تکنیک و شباویز از لحاظ رهبری بازیگران و توجه به داستان و محتوای فیلم می توانند مشترکا به ساخت هرچه بهتر آن کمک کنند). یک چنین پروژه ای البته به دلایل مختلف، و از جمله جنگ و دعوائی که بر سر میزان دستمزدهای بازیگران بر پا شد، هیچ وقت جامه عمل نپوشید و می توان آن را یکی دیگر از فکرهای عملی نشده در عرصه سینمای ایران در آن زمان دانست.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آن روزها پوری بنائی هم به سهم خودش بازیگر سرشناس و پرکاری بود که هرچند سه سال دیرتر از بهروز، یعنی در سال ۱۳۴۳ و با بازی در فیلم «عروس فرنگی» (محصول «استودیو نقش جهان»)، وارد سینما و کار بازیگری شده بود، ولی بخاطر محبوبیتی که ظرف فقط چهار سال بین تماشاگران فیلم های فارسی - بخصوص خانواده ها - پیدا کرده بود، علاوه بر این که دائما مشغول و فعال بود، پیشنهادهای زیادی هم برای بازی در فیلم دریافت می کرد.

اسم واقعی و شناسنامه ای پوری، که همسر عمویش از اقوام نصرت الله وحدت بود و بر اثر همین آشنائی و نزدیکی هم توسط وحدت دعوت به بازی در فیلم شد، صدیقه بود. او که با همان اولین فیلمش خوش درخشیده و با رفتاری موقر و محترم و در عین حال گرم و صمیمی و قلبی مهربان توانسته بود موقعیت احترام آمیزی در محافل سینمائی و هنری برای خودش دست و پا کند، از «عروس فرنگی» به بعد، توانسته بود ظرف فقط دو سال، یعنی تا اواخر سال ۱۳۴۴، در فیلم های «دزد شهر» (محصول «اطلس فیلم»)، «مو طلایی شهر ما» (محصول «ایران فیلم»)، «مردی در قفس» (محصول «کاروان فیلم»)، «مرخصی اجباری» (محصول «مهرگان فیلم»)، و «زبون بسته» (محصول «استودیو نقش جهان»)، در کنار بازیگران سرشناس آن زمان عرض اندام کرده و چنان جا و موقعیتی برای خودش فراهم کند که بتواند بعنوان یک ستاره جوان و محبوب در طول سال ۱۳۴۵ در فیلم های «یک قدم تا بهشت» (محصول «استودیو نقش جهان»)، «قفس طلائی» (محصول «مهرگان فیلم»)، «خداحافظ تهران» (محصول «استودیو مولن روژ»)، «حاتم طائی» (محصول «استودیو میثاقیه») و سال پس از آن، ۱۳۴۶، در فیلم های «وسوسه شیطان» (محصول «استودیو مولن روژ»)، «مردی از اصفهان» (محصول «استودیو میثاقیه»)، «سرنوشت» (محصول مشترک «استودیو میثاقیه» و «اوریانت فیلم»)، و بالاخره در سال ۱۳۴۷ در فیلم های «من هم گریه کردم» (محصول «فیلمکو فیلمز»)، «گرداب گناه» (محصول پارس فیلم)، «جاده تبهکاران» (محصول «سینما تئآتر رکس») بازی کرده و در هنگام تولد مجله «فیلم» در آغاز زمستان آن سال، یا مشغول بازی در فیلم های «دزد سیاه پوش» (محصول «استودیو میثاقیه»)، «قلب های طلائی» (محصول «جنرال فیلم»)، «رودخانه وحشی» (محصول «آریانا فیلم»)، «خشم کولی» (محصول «سینا فیلم»)، «آسمان آبی» که بعدا نامش به «دنیای آبی» تغییر یافت (محصول «شرکت حسامیان و شریک»)، «شهر گناه» (محصول «استودیو میثاقیه») بوده و یا بازی در برخی از آن ها را به تازگی تمام کرده باشد. او، در عین حال، در آن زمان قراردادی بسته بود با «مهرگان فیلم» برای بازی در فیلم تازه ای به نام «جدائی»، و همچنین در حال صحبت و مذاکره با مدیران «شرکت پرسپولیس» بود تا در فیلم «کلبه ای آن سوی رودخانه»، نوشته منوچهر مطیعی به کارگردانی ناصر ملک مطیعی، همراه بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی بازی کند (سرنوشت این فیلم را که بعدا با شرکت ناصر ملک مطیعی، همایون بهادران و زری خوشکام ساخته شد، پیشتر در معرفی فیلم های بهروز وثوقی شرح دادم).

هر چند پوری بنائی از زمان ورودش به سینما نقش مقابل اغلب بازیگران مرد سرشناس و «جوان اول»های آن وقت سینما را بازی کرده بود و بعدها هم کارش را به همین روال ادامه داد، ولی از پس از فیلم موفق و پر و صدای «خداحافظ تهران» که موجب آشنائی او با بهروز وثوقی و همچنین محکم شدن جای پای هر دو آن ها از لحاظ تجاری و تبدیل شدنشان به یک «زوج سینمائی» محبوب و موفق شده بود، بیشتر فیلم هایش را با بهروز وثوقی بازی می کرد. آن ها از سال ۱۳۴۵ تا پایان سال ۱۳۴۷ در شش فیلم به نام های «خداحافظ تهران»، «وسوسه شیطان»، «گرداب گناه»، «من هم گریه کردم»، «دزد سیاهپوش» و «دنیای آبی» در کنار هم ظاهر شده و بر شهرت و محبوبیت خودشان بعنوان یک «زوج» افزوده بودند؛ بخصوص که پا به پای بازی در این فیلم ها داستان عشق و عاشقی و «نامزدی» بلاتکلیف آن ها سوژه داغ مطبوعات بود و همه منتظر بودند تا ببینند عاقبت این دلدادگی به کجا خواهد انجامید.

در یک چنین وضعیت و شرایطی بود که من تصمیم گرفتم با بهره گیری از آشنائی نزدیکم با پوری بنائی و همچنین رابطه و آشنائی قبلی که با بهروز وثوقی داشتم، برای اولین شماره مجله «فیلم» مصاحبه ای اختصاصی با آن ها ترتیب داده و ضمن چاپ عکس های تازه ای از آن ها و تزئین روی جلد اولین شماره مجله با عکس دو نفره شان، شرح دقیق آشنائی و به دنبال آن عشق و دلدادگی آن ها را از زبان خودشان برای مخاطبان نشریه بیان کنم.

از این رو ابتدا با پوری بنائی تماس گرفتم و ضمن دادن خبر انتشار قریب الوقوع مجله «فیلم» و تصمیمی که برای شماره اول آن گرفته بودم، از او خواستم که ترتیب انجام این گفت و گو را بدهد. او مثل همیشه با گرمی تمام از خبر انتشار مجله و تصمیمم من برای انجام مصاحبه با او و بهروز وثوقی استقبال کرد و گفت پس از صحبت با بهروز نتیجه را به من خواهد گفت.

حالا درست یادم نیست چه ساعت از روز بود که من این گفت و گو را با پوری کردم ولی این را خوب به یاد می آورم که هنوز دو یا سه ساعتی از تماس من با پوری بنائی نگذشته بود که بهروز وثوقی خودش به من زنگ زد. مثل همیشه پرانرژی و شاداب و سر حال بود. از فکر انتشار مجله ای «تازه» بخاطر شناختی که از من و نظرات و قلمم داشت استقبال کرد و تبریک گفت و با همان لحن شوخ و سرزنده همیشگی اش اضافه کرد که: «حالا دیگه با من کار داری به پوری زنگ می زنی!»

خندیدم و گفتم: «فکر کردم اگه اون بخواد کار تمومه!»

با همان لحن شوخ، ولی این بار پرشتابش، گفت: «خیال می کنی! پوری هم تازه هر کاری می خواد بکنه اول از من می پرسه...»

گفتم: «خب، آره دیگه، ولی آخرش بالاخره نظر اون اجرا می شه؛ مگه نه؟ مثل همین الآن که تو زنگ زدی بگی موافقی با مصاحبه...»

در جوابم گفت: «مگه میشه تو یه کاری بخوای من بگم نه؟ به خود منم که می گفتی همون اول می گفتم باشه... کی از تو بهتر؟ اون هم برای شماره اول مجله ات. ولی آخه ما دیگه چی داریم در این باره بگیم که تا حالا نگفتیم؟»
گفتم: «این رو بذار به اختیار من. فقط بگو کی و کجا؟ یه عکاس هم دارم میارم.»

قرار شد شب فردای آن روز در خانه پوری بنائی آن ها را ببینم. بهروز راست می گفت، ماجرای عشق و عاشقی آن ها دو سال بود که سر زبان ها بود و همه تقریبا همه چیز درباره آن می دانستند. ولی هیچ کس، هیچ خبرنگاری، تا آن زمان از آن دو نخواسته بود که در خلوت خانه خودشان بنشینند و به آن «لحظه داغ»، آن لحظه جادوئی و اثیری که آتش عشق را در قلب آن ها فروزان کرده بود، بیندیشند و چگونگی آن را تعریف کنند. فکر کرده بودم که موضوع صحبتمان باید همان «لحظه داغ و جادوئی» باشد. به همین منظور وقتی همراه عکاس مجله وارد خانه پوری بنائی شدم، عجله ای برای شروع صحبت نشان ندادم. گذاشتم کمی از اینجا و آنجا و از فعالیت هاشان و بخصوص آنچه در آن روز کرده بودند صحبت کنیم تا نشستمان حالت رسمی بخود نگیرد و با نزدیک شدن بیشتر به هم، خیلی دوستانه و صمیمانه با هم حرف بزنیم.

یکی دو ساعتی که به این ترتیب گذشت و آن ها از کارهاشان و برنامه های جاری زندگی شان گفتند و من از طرح ها و ایده هایم برای مجله صحبت کردم و یادها و یادبودها را با هم زنده کردیم، محیط چنان گرم و دوستانه و صمیمی شد که آن ها هر دو به شوق و هیجان آمدند و با اولین تلنگر من شروع کردند به تعریف و بیان دلکش ترین لحظه زندگی شان که همان لحظه داغ آشنائی و دلدادگی آن ها بود. و روایت آن لحظات - که گاه از زبان بهروز و گاه از زبان پوری بیان می شد - به چنان عمقی از صمیمیت و صداقت راه یافت که یک وقت دیدم رطوبت اشک پهنه چشم های پوری را پوشیده و کلماتش بوی عشق و عاطفه به خود گرفته است.

بهروز آن شب برای من تعریف کرد که اول بار پوری را در «ایران فیلم» دیده است. «قرار بود به اتفاق [عباس] شباویز برویم جائی را برای فیلمی که در دست تهیه بود ببینیم و انتخاب کنیم. پوری در "ایران فیلم" بود. وقتی من آمدم، به اتفاق شباویز سوار اتومبیل من شدند و هر سه با هم رفتیم. هیچ چیز مشخصی از آن روز در خاطرم نمانده است و فقط می دانم که او خیلی غمگین بود و چهره اش را اندوه پر کرده بود؛ اندوهی که من هرگز به آن توجه نداشتم و نمی دانستم که روزی آن را با صاحبش نصف خواهم کرد. بار دوم او را در [چلوکبابی] "رقابی" دیدم. یادم است که من برای بازی در فیلم "ایمان" ریش داشتم. سلام و علیک خشکی با هم کردیم و دیگر تا پایان مجلس با هم روبرو نشدیم. از آن روز هم خاطره ای جز سیمای اندوهگین و ماتمزده او ندارم. تا این که ماجرای تهیه فیلم "حداحافظ تهران" به میان آمد. من و او در این فیلم همبازی شده بودیم. اولین صحنه ای که برداشتیم در خانه ساموئل [خاچیکیان] فیلمبرداری می شد. وقتی با هم روبرو شدیم من به او گفتم: "از این که شما را می بینم خیلی خوشحالم و افتخار می کنم که در این فیلم با شما همبازی هستم." و جز این هیچ. باقی رابطه ساده دو بازیگر بود در یک فیلم. روزی که قرار بود صحنه بوسه از پشت شیشه مات را بازی کنیم، من همه اش از خودم می پرسیدم آخر چطور او را ببوسم؟ فکر می کردم حتما او هم خیلی ناراحت است. و به همین دلیل با ساموئل قرار گذاشتیم وقتی ما پشت شیشه مات رسیدیم بجای بوسیدن یکدیگر فقط سرهایمان را به هم نزدیک کنیم و چون طبعا سایه ها در هم می رفت تماشاگر تصور می کرد که ما واقعا همدیگر را بوسیده ایم... ولی اتفاقا در حین اجرای این صحنه لب من به گونه او خورد. مثل آدمی که خطای بزرگی کرده باشد همانجا به آرامی گفتم: "خیلی معذرت می خواهم؛ کاملا اتفاقی بود؛ من مثل برادر شما هستم." و روزهای دیگر صحنه های دیگر بدون هیچ حادثه ای فیلمبرداری شد تا ما به اتفاق گروه به پادگان رینه در نزدیکی دماوند رفتیم. وقتی کار او تمام شد، برعکس تصور من، او باز هم در محل فیلمبرداری ماند و به شهر بازنگشت. من زیاد به او فکر نمی کردم و بالطبع نمی توانستم تصور خاصی از این موضوع داشته باشم. تا این که یک شب پس از خاتمه فیلمبرداری چون بواسطه استحمام در آب گرم قلبم گرفته بود برای استراحت به اتاق خودم رفتم. لحظه ای بعد او به اتاق من آمد و برایم آب سیب آورد و من دیدم که قیافه اش طور دیگری است. خیلی ناراحت بود. زبانش گرفته بود. با لکنت زبان می گفت که باید امشب برای بازی "لوتو" پیش آن ها بروم. ولی من گفتم که حالم خوب نیست و می خواهم استراحت کنم. اما او قبول نمی کرد و می گفت حتما باید بیائی. و وقتی سکوت مرا دید یکدفعه گفت: "می دانی چیست، اصلا من بخاطر شما اینجا مانده ام." و بعد بلافاصله اضافه کرد: "می خواهم بعدا دو دقیقه با شما صحبت کنم." حدس زدم که ماجرا از چه قرار است. حالم خوب شد. نشستیم و با هم "رامی" بازی کردیم ولی از آن بازی ها که بهانه ای است برای بودن در کنار هم. در مدت پنج دقیقه اول بازی سکوت بین ما برقرار بود. من بجای ۱۳ کارت ۱۸ کارت می دادم و او گوش هایش قرمز شده بود... گفتم: "خواهش می کنم حرفتان را بزنید، چه چیزی را می خواهید با من در میان بگذارید؟" او مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد، ناگهان به حرف درآمد و گفت: "بعد از هفت سال با دیدن شما دوباره زندگی من آغاز شده است. من شما را دوست دارم." شنیدن این حرف برای من غیرمترقبه بود. نمی توانستم باور کنم که او با تمام وقار و سنگینی اش از عشق من صحبت می کند. آیا ممکن بود؟ وقتی سکوت مرا دید گفت: "جوابی ندارید که به من بدهید؟" گفتم: "نه، هیچ جوابی نمی توانم بدهم. اجازه بدهید بیشتر فکر کنم." و گذشت تا کار ما [در آن محل] تمام شد و آمدیم به تهران. یک هفته در تهران بودیم که قرار شد برویم شیراز و بقیه فیلم را تمام کنیم. در این مدت محبت او آهسته آهسته در سینه من جای می گرفت ولی هنوز آن لحظه جادوئی فرا نرسیده بود. ما در شیراز بودیم که روزنامه ها کم کم ماجرا را نوشتند و دیگر همه جا صحبت از عشق من و پوری بود ولی من هنوز جوابی به او نداده بودم. فیلم که تمام شد، برای یکی از خواهرهای او که در آمریکاست اتفاق ناگواری رخ داد که او مجبور شد به آمریکا سفر کند. شب قبل از پروازش با هم بودیم و شام را در اتومبیل من در گوشه ای از جاده شمیران دو نفری خوردیم. برای من "آن لحظه داغ" در همان شب فراموش نشدنی پیش آمد. دلم داشت از اندوه می ترکید. تا آن روز به او نگفته بودم که دوستش دارم و فکر نمی کردم که وجودش تا به این حد برایم باارزش و از یاد نرفتنی است. دیگر طاقت نداشتم. احساس این که فردا دیگر او را نخواهم دید دیوانه ام می کرد. جام های مشروب را پی در پی بالا می رفتم و تمام تنم را گرمای زیادی فرا گرفته بود. در یک لحظه بزرگ و باشکوه یکدفعه به او گفتم که دوستش دارم و نمی خواهم از من دور بشود! انگار بهتش زد. با تعجب نگاهم کرد و بعد هر دو با هم گریستیم...»

روایت پوری از «آن لحظه داغ» اما از روایت بهروز هم شنیدنی تر بود که در بخش آتی این سلسله خاطرات آن را هم نقل می کنم.

ــــــــــــــــــــــــ
• چگونه روایت ایرانی فیلم معروف "گراجوئت" با شرکت من و توران مهرزاد ساخته شد! بخش نخست خاطرات سینمایی تقی مختار
• فریدون گله که بود و «کندو»ی او چگونه ساخته شد٬ بخش دوم خاطرات سینمایی تقی مختار
• ناصرخان از کلاه مخملی متنفر بود! بخش سوم خاطرات سینمایی تقی مختار
• چرا و چگونه «سلطان قلب ها» غفلتا «ضربه فنی» شد! بخش چهارم خاطرات سینمایی تقی مختار
• چرا و چگونه من از بازی در فیلمی به کارگردانی خودم حذف شدم! بخش پنجم خاطرات سینمایی تقی مختار
• کارگردانی فیلم "تعصب" برای من سرشار از درس و تجربه بود، بخش ششم خاطرات سینمایی تقی مختار
• خسرو هریتاش؛ فیلمساز مهمی که در سایه ماند، بخش هفتم خاطرات سینمایی تقی مختار
• همه چيز با انتشار مجله «فيلم» آغاز شد...، بخش هشتم خاطرات سینمایی تقی مختار
• چرا انتشار مجله "فيلم" موجب نگرانی تهيه کننده‌ها شد، بخش نهم خاطرات سینمایی تقی مختار
• حرکت در جهت ايجاد يک "سينمای ملی"، بخش دهم خاطرات سینمایی تقی مختار
• اولين ملاقات با مسعود کيميائی، انتخاب "هنرپيشه ماه"، و مصاحبه با مسئولان سنديکای هنرمندان، بخش یازدهم خاطرات سینمایی تقی مختار
• گسترش انتقادهای تند از "فيلم فارسی" و واکنش عصبی فيلمسازان، بخش دوازدهم خاطرات سینمایی تقی مختار
• جبهه‌گیری تند نویسندگان مطبوعات و منتقدان فیلم در برابر سازندگان «فیلم فارسی»، بخش سیزدهم خاطرات سینمائی تقی مختار
• «فيلم فارسی» و بستر سياسی و اجتماعی جامعه ايران در دهه ۴۰، بخش چهاردهم خاطرات سینمایی تقی مختار
• افول غمناک ناصر ملک‌مطيعی و نظرات کوبنده فريدون فرخزاد درباره کارگردان‌ها و فيلم‌های فارسی، بخش پانزدهم خاطرات سینمایی تقی مختار
ساموئل خاچيکيان؛ سرگردان ميان عشق به سينما و تجارت فيلم..، بخش شانزدهم خاطرات سینمایی تقی مختار
• بمب گذاری عباس پهلوان زیر «بنای فرسوده و کهنه» فیلم فارسی! بخش ۱۷ خاطرات سینمایی تقی مختار
• رو در روئی و حملات متقابل سناريست‌های فيلم‌ها و نويسندگان مطبوعات! بخش ۱۸ خاطرات سينمايی تقی مختار
• محاکمه «فيلمفارسی»سازان و هورا کشيدن برای سانسور! بخش ۱۹ خاطرات سينمايی تقی مختار


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016