نوزدهم یک روز از ماههای پاییز، یک روزِ تاریک، یک شبِ سرد، زندانی داخل سلولِ انفرادی خود در تب میسوخت. اما نمیدانست آتش عمیقِ درونش را خاموش کند، یا سیلاب خیانت وارده به کشورش را مهار....
زندانی با حالتی لرزان از حرارت بیماری از خود میپرسید چرا..؟ بابت چه جرمی باید اعدام شوم..!؟ مگر من چه کردم جز خدمت به مردم کشورم..! چه باید میکردم و نکردم که این شد...!؟ مَرد زندانی همچنان در تَبِ شدید میسوخت، اما خاطرات و رویدادهای شیرین او در مبارزاتش در مسیرِ آزادی این اجازه را نمیداد که به التماس و تمکین تن دهد. او همچنان مسّر بود که وزیرامور خارجه کشورش است و با کودتایی انگلیسی_آمریکایی اکنون در این جایگاه قرار گرفته است. او هیچگاه از مردم کشورش شکایت نکرد، حتی به این موضوع هیچگاه فکر نکرد، زیرا میدانست که مردم نجیبِ کشورش تا پای جان او و نهضتش را همراهی کردهاند و تنها خیانت بود که سدّ راه این قیام ملی شد.
مَرد زندانی همچنان از تَب شدید به خود میلرزید، اما هیچگاه به ترس مهلت نداد که او را بلرزاند. به یاد آورد که چگونه در دادگاهی ناعادلانه او را برروی برانکارد بیمارستان محاکمه کردند. با همان حالِ ویران که توسط عوامل کودتا برایش به ارمغان آورده بود، تمام و کمال سخنانش را در دادگاه زد. هنگامی که کیفر خواست خوانده شد و نام قیام ملی بر زبان آمد، او بر سرِ رییس دادگاه فریاد کشید: "قیام بیست وهشت مرداد نههههه، بفرمایید کودتای بیست و هشت مرداد..! اگر تصورتان از مردم همان ارازل چاقو به دستی ست که به من حمله کردند بله شما درست میفرمایید! قیام درست است!، اما مردم ما ارازل و چاقو کش نیستند. مردم ما آن افرادی بودند که در قیام سی تیر مشاهده کردید. آری، یقینا مردمِ ما ارازل نیستند. "
زندانی همچنان در مرور خاطراتِ محاکمه خود در سلول انفرادی بود که ناگهان درب سلول گشوده شد. دو نفر با لباس نظامی را مشاهده کرد که زیر لب سخن میگفتند. اما او کم و بیش از آن سخنان را میشنید. یکی از آنها گفت طبق قانون و به دلیل وخامت سلامتش نمیتوان حکم اعدام را اجرا کرد! آن یکی با کمی تامل پاسخ داد: گواهی سلامتش دست من است، شما به وظیفه خود عمل کنید، او صبح فردا نباید فردا زنده باشد. بار دیگر دربِ سلول قفل شد و رفتند. ثانیهها همانند یک پتک بر سرِ زندانی هوار شده بود. روزنه سلولش تنها نوری بود که منشا روشنایی در دل آن سلولِ تاریک بود. اما در واقع وجودش سرشار از روشنایی، امید و ایمان بود. باور قلبی به کارهایی که برای مردم کشورش انجام داده است دلیلی بود بر آرامش وجودش. وقتی که به مبارزات خود دررابطه با "ملی شدن صنعت نفت" فکر میکرد، آتش وجودش آرام میگشت.
پرسشهای بی پاسخ..! از خود میپرسید که چطور ممکن است دو جریان بر علیه او باشند! افراد مذهبی و افراد سلطنتی چه نقطه مشترکی میتوانند باهم داشته باشند که هردوی این جریانها به جانم تعرض کردهاند!؟
درهمین احوال ناگهان نورِ اندکی که از روزنه سلول برداخل میتابید، راهش بسته شد. صدای باز شدنِ درب سلول آمد. اینبار سه نفر با لباس فرم نظامی وارد سلول شدند. یک نفر آنها روی به زندانی کرد و گفت: لحظه مرگت فرا رسیده است، وصیتی نداری..!؟
زندانی گفت سه خواسته دارم: دیدن خانوادهام، دیدار با نخست وزیر قانونی کشورم و در آخر سخنی دارم با زندان بانها. آن فرد دیگرنظامی که همراهِ آن سه نفر بود، لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: با هر سه این خواستهها مخالفت میشود.
مَرد جوانِ زندانی در این لحظه آهی کشید و آماده رفتن به جوخه دار شد. او در تمام ادوار زندگیاش هیچگاه تسلیم نشده بود. اینبار هم نمیخواست در برابر مرگ سرخم کند. زیرا که بیاد میآورد که دردادگاه به رییس گفته بود: "من از مرگ ابایی ندارم. مرگ حق است و روزی هم به سراغ شما هم میآید آقای رییس! "
او همانطور که به سویِ جوخه اعدام قدم برمی داشت، خوشحالی و سرور مردمش را در ذهنش مرور میکرد، جشنِ و پایکوبی مردم کشورش در "ملی شدن صنعت نفت" را به یاد میآورد. رشادتهای مردم در قیام سیِ تیر همانند یک فیلم از جلوی چشمانش عبور میکردند. این یادآوریها اهرمی بود که قدمهای محکمتری را در مسیر اعدام بردارد. گامها همچنان محکمتر میشد اما با برداشته شدن هریک ازاین قدمها، ستونهای آزادی یک ملت رو به زوال میرفت.
او همچنان در تبِ چهل درجه میسوخت. زمانِ فراغ نزدیک شده بود. فریادهای پاینده باد ایران مکرر در قتلگاه توسط آقای "وزیر امورخارجه" طنین انداز شده بود تا اینکه با فرمان آتشِ تیمسار، این فریادها همانند آرمانهای استقلال و آزادی یک ملت خاموش شد.
فَرد زندانی یک تنه برروی آرمانهایی ایستاد و هیچ یک از جریانها حاظر نشدند حامی وی باشند. آنهایی که ادعای دین داری اشان گوشِ فلک را پاره کرده بود، یکشبه به وی خیانت کردند و هیچ صدای اعتراضی از این جماعت شنیده نشد. دراین اعدام، روحانیت و مذهبیون نیمهای از چهره پلیدشان در راه رسیدن به خودکامگی آشکار کردند. اما نیمه اصلی آنها در انقلاب بیست و چهار سال بعد مشاهده شد. مقام طلبی، استبداد و زور جایگزین تاج و تختی شد که آقای وزیر را حذف کرد. بعدها نه تنها صورت مسلهای حل نشد، بلکه دراین میان هیچ یک از آرمانهای فردِ زندانی به واقعیت مبدل نگشت.
فرد زندانی اعدام شد، ولی نام و راهی از او برجای ماند که نسلهای متمادی را تحت تاثیر خویش قرار داد. تاریخ در برابر او کلاه از سر برداشت تا در گذرِ زمان ثابت شود، این استقلال و آزادی ست که ماندگار است، نه دیکتاتوری واستبداد. و چه خوب است که در چنین شرایطی که مردم کشورت گرفتارِ استبداد داخل و خارج شده است، فارغ از هر منفعت طلبی شخصی هرفرد بتواند آزاده باشد و همانند فرد زندانی در راه عاشقی قدم بردارد.
شاید ما هم بتوانیم دراین مسیر قدم برداریم. راهِ عاشقی....
آری، خودِ ما...
تقدیم به روح شهیدِ راه استقلال و آزادی ایران
مرحوم دکترحسین فاطمی
هجدهم آبانماه ۱۳۹۶
وحید فرخنده خوی فرد