به راستی چرا در سرزمینی که فرّ ایزدی در اساطیرش پرتو شاهی است و پرتو شاهی همان فرّ ایزدی، فرّ شیطانی جلوس کرد؟
چرا پادشاه ایران در برابر بیسوادی منبری و "پامنبریهایِ" بیسوادتر از خودش، خلعسلاح سیاسی شد؟
چرا "چشموگوشهایِ شاه" ایران در برابر خطری مهلک که زیر چشم و بیخ گوشاش بود، خلعسلاح اطلاعاتی شد؟
چرا انقلابِ ۵۷ کور بود؟ چرا در اشاره به ملایم بودن هوا در بهمن ۵۷، کفِ خیابان داد زد: "به کوریِ چشم شاه، زمستون هم بهاره؟ "
چرا از دلِ انقلابی که کور باشد، چیزی جز حکومتِ کرها و کورها بیرون نمیآید؟ یا بقول هدایت، حکومتی که کورها در آن برای کرها میشنوند و کرها برای کورها میبینند...
به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید
خمینی به اندازهای بیسواد و بیمایه بود که پس از شصتهفتاد سال دولا و راست شدن در فضایِ ذهنی و میتولوژیکِ اعراب و در جغرافیایِ زبانی و فرهنگیِ آن، هنگامی که حامیِ فلسطینیاش برای گرفتن سهم خود از غنائم ایران به دستبوساش آمده بود، به مترجم نیاز یافت! بااینحال، شاه ایران در برابر چنین بیمایهای خلعسلاح سیاسی شد و به بیسوادی همچو او باخت، چون خود او نرمافزاری سیاسی شده بود. چون سیاستِ ایران با شاه شروع میشد و به شاه خاتمه مییافت. باوجود تمام خدماتِ درخشانی که به مردم و به کشورش کرد، شاه شکست خورد چون پادشاهی "سامانه سیاسی" شده بود.
از "اداره کل سوّم" تا مسجد هدایت با تاکسی شاید بیست دقیقه هم راه نبود! با این حال، "چشموگوشهایِ شاه" ایران در برابر خطری مهلک، که زیر چشم و بیخ گوششان بود، خلعسلاح اطلاعاتی شدند، چون چشموگوش ایران به چشموگوشِ شاه خلاصه شده بود. یک فردوست برای کور کردن آن کافی بود.
کشوری که از مارکسیستِ دوازدهامامی گرفته تا بلهقربانگویِ رستاخیزی، رجال و نخبگاناش کور باشند، کفِ خیاباناش هم در سیاست تظاهر میکند و جفنگ میگوید. کشوری که سَرَش کور شود، پایاش هم چلاغ میشود. بقولِ فروغی، فقر رجال از فقر مال بدتر است.
در تجربهیِ تاریخیِ ما، به سیستمی که نرمافزار سیاسیِ آن از شاه شروع شود و به شاه خاتمه و خلاصه شود، سلطنت میگویند. در چنین کشوری، احتمال اینکه روزی یک بیسواد به قدرت برسد و آکتیویستهایِ بیسوادتر از خودش بشوند وزیر و وکیل و سردار و ژنرال، بسیار بالا ست.
اصولاً و در هر جایی و در هر فرهنگی، یکی از موثرترین راهها برای مبتذل کردن هر چیزی، سیاسی کردن آن است. سیاسی کردن "سامانه پادشاهی"، سیاسی کردنِ کهنترین کهنالگویِ ایرانی، مطمئنترین راه برای به ابتذال کشاندن و نهایتاً کور کردن و برانداختنِ آن است.
سیاسی کردنِ هر چیز و بویژه یک نماد یا سَمبُل، پویایی یا دینامیزمِ آن را از بین میبرد. نماد یا سامانه یا هر چیزی که پویاییِ یا توانِ درونیِ تطبیقِ خود با شرایطِ بیرونی را از دست بدهد، محکوم به فنا ست. مثل هر چیز مبتذلی! ابتذال است که فناپذیر میکند، نه اعتلاء...
پاسداری از سَمبُل را به هر کسی نمیسپارند. برای مصون نگاه داشتن نماد از ابتذال، سیاست را باید به نخبگان سپرد. به بیانِ دیگر، نخبگان هم در پاسداری از نمادِ ملی مسئولاند. همان گونه که کُدنویسی و محتوا دادن به نرمافزار سیاسی کار و مسئولیتِ نخبگان است، نه کار شاه و مسئولیتِ نمادِ شهریاری.
برای حفظ این نماد و حفظ این نهاد، باید آن را مانند هر چیز دیگری با محیط و با زمان و حالوهوایِ زمانهاش منطبق کرد. وگرنه از بین خواهد رفت. آرتور رَمبو، شاعر فرانسویِ جوانی که در ۱۷ سالگی "زورقِ مست" را سرود، میگفت: "باید مطلقاً مدرن بود". شایگان، روشنفکری ایرانی که از دربار تا بیت را دیده بود، میگفت: "زمانِ ما، زمانِ آنها ست". یعنی قرنِ بیستویکم را ما نساختهایم که بخواهیم زبان و قوانین و سلایقِ آن را هم ما وضع کنیم. قانونِ داروینی است: چیزی که منطبق و آدآپته نشود از بین میرود. نماد و نهاد و سامانهیِ شهریاریِ ایرانی در قرن بیستویکم باید برای بقایِ خود و بقایِ آنچه نمادش است، قرنِ بیستویکمی شود: یعنی باید با ذهنیّتِ و با زمان و زمانهاش سازگار شود. به بیانِ دیگر، پادشاهی را باید از عصر عینالدولهها در آورد و وارد قرنِ ایلان ماسک و مریم میرزاخانی کرد.
نمادِ ملی، مانند نماد ماریانِ در فرانسه یا نماد شیروخورشید در ایران، تجسّمِ انسجامِ ملیِ یک ملت است. نمیتواند، بنا به ذات و بنا به تعریف، سیاسی شود. (در جمهوریِ فرانسه، هر گونه استفاده از ماریان، نمادِ ملیِ این کشور، در آرمها و نامگذاریهایِ حزبی، بنا به قانون، ممنوع است. چون آنچه ملی است نمیتواند سیاسی یا جناحی بشود. چون نمیشود از res publica یا "چیز عمومی"، یک "چیزِ خصوصی" یا res privata ساخت. شیروخورشید ایرانی هم ملی است، تجسّمِ تداوم و انسجامِ یک ملت است، "عمومی" است، "خصوصی" نیست، سیاسی یا جناحی نیست، سَمبُلیک و همگانی است. مالِ مردم است، مالِ این یا آن دستهیِ سیاسی نیست. به همین ترتیب، نمادِ "مشروطه" و مشروطیّت" را نمیشود سیاسی یا حزبی کرد، حتی در چارچوبِ حزبی که دو نام داشته باشد، یکی داخلِ پرانتز یکی بیرونِ پرانتِز! یکی "مشروطه"، یکی "لیبرال دموکرات"! شیروخورشید نمادِ ملی است، آرم و شناسه حزبی نیست!
سامانهیِ عینالدولهایِ سلطنت، ویروسی است بجامانده از انحطاطِ قاجار و انقراضِ قجری. منحطترین نقطه در نمودارِ انحطاط در تاریخِ معاصرِ ایران. مانند ویروسِ پسگرد یا رِتروویروس عمل میکند: با زمان شکل عوض میکند، ولی دیاِناِیِ آن دستنخورده باقی میماند. یادگار عصری است که "السلطان ظلالله فی الأرض" به هزینهیِ ملت مقروضِ اجنبی میشد تا در خارجه چند صباحی به عافیت سپری کند.
سلطنت آفتِ پادشاهی است! بقول بیضایی، ملت را نمیشود کشت، ولی با مرگِ پادشاه ملتی میمیرد. با مرگِ پادشاه بود که فرّ شیطانی جایِ فرّ ایزدی را گرفت. با مرگِ پادشاه در دامِ بروتوسهایِ ایرانی بود که عنکبوت جایِ شیروخورشید را در نمادِ ملی و میهنیِ ما گرفت.
ایرانِ امروز امّا، ایرانِ دیروز نیست. ایرانِ امروز، ایرانِ "به کوریِ چشم شاه..." نیست. ایرانِ امروز، ایرانِ "دشمنِ ما همینجا ست"، ایرانِ "رو به میهن، پشت به دشمن" است.
پارادُکسِ ایرانی هم در همینجا ست: کشوری که ملتاش امروزی است، نخبگاناش دیروزی!