Tuesday, Apr 24, 2018

صفحه نخست » چه کسی آن گل نیلوفر آبی را به او داد؟ ابوالفضل محققی

Abolfazl_mohagheghi.jpgکسی نمی‌داند این خواب بود یا بیداری، که او آن گل نیلوفر را بوئید. عطر عجیبی داشت بوی گس خاکِ بعد از باران، عطر خاطره‌های دور که بسیار محو در ذهنش می‌پیچید، مانند عطر شیر مادر. عطری که او را به دالان نیمه‌تاریک خانه قدیمی‌شان می‌کشید، به عطر و هیجان نخستین بوسه‌ای که در آن دالان بر لب دختر همسایه نهاد. شاید عجیب باشد او آن گل را نه به‌صورت یک گل واقعی بلکه در راه‌پله‌های سنگی کاخ آپادانا، یا گلی که بر دست پیکره سنگی داریوش در تخت جمشید بود، بوئید! سکرآور مانند یک رویا. گل نیلوفر بود!

این را خوب به یاد دارد، آن گل برگ‌های مدور که مانند طشت خورشید یا قرص ماه می‌چرخیدند. کجا بود؟ نمی‌دانست!

به کانال خبرنامه گویا در تلگرام بپیوندید

معبدی در هند؟ نه در معبد وانگوروات بود در کامبوجیا. آن‌جا که درختان انجیر معابد به‌دور پیکر شیوا پیجیده بودند. او در برکه‌ی حیاط معبد آن نیلوفر آبی را لمس کرد. مانند حریری نرم، مانند یک چاکرا! ارتعاشی از جهان هستی، که تمامی تنش را به لرزه در آورد. بسان نخ باریکی در لایه لایه ذهن‌اش نفوذ کرد، در هزار توی وجودش چرخید. درخشان و سیال چون فواره‌ای از نور، لوتوس بود! گل نیلوفر آبی!

بعد از این خواب یا بیداری بودکه آن گل وارد زندگی او گردید. وقتی که بیدار شد گل در دست‌اش بود. شاداب با نوری درخشان، کافی بود دست‌اش را باز کند تا اتاق غرق در نور گردد. تمام وجودش غرق در شادی بود. چه کسی در خواب این گل را بر دست‌اش نهاده بود؟ نمی‌دانست!

شاید سال‌ها قبل فالگیر دوره گردی که کف دست او را دیده بود، آن را بر کف دست‌اش حک کرد! یا در زلزله کرمان، در ماهان در حیاط کوچک و سفید رنگی در پشت مقبره شاه نعمت‌الله ولی! زمانی که خسته از در آوردن و دیدن جنازه‌های زیر آوارمانده از زلزله به این حیاط پناه آورده بود! نشسته بر سکوی یک ایوانی خشتی. فضائی عجیب که زمان را از دست او ربود.

باز خواب بود یا بیداری که آن پیرمرد را دید! با یک گل نیلوفر آبی به بالای گوش‌اش، که به آرامی آن را برداشت و در کف دست او نهاد! نه نه این واقعی نبود. آن جا پیرمردی حضور نداشت! تنها یک تصویر بود! یک نقاشی از مردی در بخارا کار اوستا «مومن» نقاش ازبک - روس، که او سال‌ها قبل دیده بود. او این‌جا چکار می‌کرد؟

باز به دست‌اش خیره شد گل نیلوفر هم‌چنان با گل‌برگ‌های خود می‌درخشید.

وحشت‌اش گرفت نکند به هیئت پیرمرد خنزرپنزری صادق هدایت در آمده بود! این نیلوفر را هم آن دخترجوان، نه یک فرشته آسمانی به او تقدیم می‌کرد! اما نه، نیلوفر او کبود بود و این نیلوفر می‌درخشد.

دست‌اش را باز کرد گلبرگ بر روی گلبرگ، برهر گلبرگی کلمه‌ای! کلماتی که ظاهر می‌شدند، می‌درخشیدند و سپس به آرامی محو می‌گردیدند. تلاش‌اش بی‌فایده بود زیر آن‌همه نور قادر به خواندن کلمات نبود. چگونه می‌شود در زیر چنین نوری قادر به خواندن نباشی؟ صدای اساطیری شاملو بود که در گوش‌اش می‌پیچد، «سکوت سرشار از سخنان ناگفته است». صدائی خسته که از پس پرده‌ی پندار می‌آمد! صدائی که برای او آرزوی چشمانی می‌کرد که چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلمات ببیند! و گوشی که صدا‌ها و شناسه‌ها را در بی‌هوشی بشنود!

دست‌اش را می‌بندد. پلک‌ها را برهم می‌نهد. تصویر نیلوفر آبی را در خاطر مجسم می‌سازد. باز آن بوی آشنا، آن دو چشم روشن وحشی، گلبرگ‌ها، سکوت و آرامش! غنچه‌ای شکفته می‌شود! گلبرگی بیرون می‌آید، با حرفی عجیب نوشته بر آن، هیچ حقیقت کاملی وجود ندارد. هر حقیقت در دل حقیقتی دیگر نهان شده است! مانند این گلبرگ‌های بر روی هم قرار گرفته ولایه لایه این نیلوفر رمزآلود! که طرح‌های محرمانه هستی را پنهان می‌کنند.

نه تولد، نه زندگی و نه مرگ هیچ‌کدام حقیقت مطلقی نیستند! تو از خوابی به خواب دیگری می‌روی، قبل از آن‌که دنیا بیائی این جا بوده‌ای و زمانی هم که بمیری این‌جا خواهی بود. تو تکرار بی‌نهایت چهره‌هائی هستی که قبل تو آمدند و قبل از تو رفتند. «راه پیمایان بی‌پابان سعادت ازلی.» «آخرین همان اولین است که وارد می‌شود!» تو سایه‌ای بیش نیستی. فاصله‌ای بین خواب و بیداری نیست! همان‌گونه که فاصله‌ای بین ازل و ابد نیست. ابد با ازل زاده می‌شود و ازل خود مایه از ابدیت می‌گیرد. فنائی وجود ندارد! باقی در فنا معنا می‌یابد! همان‌گونه که مرگ با حیات! به سان «چون! غرق در بی‌چون!» مولانا!

گل نیلوفر در دست تو تنها یک نشانه است. اگر در جست‌وجوی حقیقت باشی به دنبال این نشانه خواهی رفت! آن‌گاه نیلوفر آبی نه در دست‌های تو، بل در ذهنت شکفته خواهد شد. دروازه‌های هستی گشوده خواهند شد و هستی عریان را خواهی دید.

در آن جائی که هیچ چهره‌ای نیست! هیچ نامی نیست! تنها هستی بی‌کران است و تو!

دست‌اش را باز می‌کند هنوز گل نیلوفر آن‌جاست. تا رسیدن به دروازه‌های هستی، تا رسیدن به اندرونه‌ی خویش، راه درازی در پیش دارد. آیا او راهروی این راه خواهد بود؟ دست‌اش را می‌بندد. اما هنوز وجود گل نیلوفر را در کف دست بسته‌اش حس می‌کند. چه کسی در خواب یا بیداری این گل نیلوفر را در کف دست او نهاد؟

ابوالفضل محققی

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy