نگاهی به بیستونهمین کنفرانس بنیاد پژوهشهای زنان ایرانی.
همیشه همان؛ اندوه همان
تیری بر جگر برنشسته تا سوفار
همیشه همان؛ شگرد همان
شب همان و ظلمت همان
تا چراغ همچنان نماد امید بماند
احمد شاملو
در سه روز هشتم تا دهم ماه ژوئن سمینار سالانهی بنیاد پژوهشهای زنان ایران در استکهلم برگزار شد. این اولین حضور من در ۲۹ دوره برپاییی سمینار بود. بنیاد پژوهشهای زنان ایرانبنیادی فمینیستی است که در پیشانیخوانش آمده: انعکاس انواع فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی و فكریی زنان ایران.
این مکتوب نه علیه کسی است و نه نفع دیگری در آن نهفته. این متن تنها دریافت شخص من است. اگر کسی از من بپرسد سمینار چهگونه بود؟ پاسخ خواهم داد: پرانتزی باز کنید وداخلاشبنویسید زخم و تنها زخم.
سفرم بهانهای دیگر نیز داشت. شرکت در شب وداع با نشریهی باران که در خشکسال و قحطیی تبعید پس از ۱۵ سال دیگر نخواهد بارید و پاسداشت رضا دانشور و البته دیدار دوستان.
اول بگویم آنچه آخر قرار است. حجمی شگرف از میزانِ زخمی که قرار نیست مداوا شود. زخم زدن. زخم خوردن. تکثیر زخم و ایجاد درد. که هر زخمی درد تولید میکند و درد فهم به محاق میکشد. زخم کوری میپراکند و مهربانی را لاغر میکند. زخم فرصت فهم از بین میبرد. نمیدانم چهکسی نفرینمان کرده که در این دامچاله اسیر شدهایم. انگار این زخم را پایانی نیست و مرحمیبر آن.
این زخم که به خوره شباهت یافته؛ از فرطِ تکرار با هیچ شیمیدرمانی علاج نخواهد شد. بهویژه در حوزهی سیاستکه کدش قدرت استوضعیتی ساخته که سخت غریب است. شما به سمیناری میروید که همازپیش قرار است درگیر شوید. درگیر حاشیهای که متن را خورده و اساسا درگیریی شما نیست یا دستِ کم شما آنرا درگیری نمینامید.
قرار نیست در هوای آفتابی و استثنایی و بالای ۲۵ درجهی استکهلم بههنگامِ تنفس اسیر زیبایی شهر شوید. بلیط یکسرهای که تنها ره به پیادهرویی داردکه بر سنگفرشهایش دراز به دراز جنازه چیدهاند و قرار نیست کسی راهاشرا کج کند و از سویی دیگر عبور.شماری چنان غرقه در باور به حقانیت خویش هستند که از این حقانیت گفتمانی ساختهاند با عنوان گفتمان توجیه. برجستهگیی گفتمان توجیه آن است که نخست توجیه عمل میسازد؛ سپس شکلی غریب از گفتار؛ وضعیتی عمیق از نابینایی.
در گفتمان توجیه؛ نخست ما عمل میکنیم، بعد تصمیم میگیریم عملی را که تئوریزه کردهایم به درگیری با دیگران بدل کنیم. در این فضا درگیریهای شخصی و خارج از متن هماره بر متن غلبه میکند. حسابهای ناشسته و میزهای پرداخت نشده. آنچه در پای گفتمان توجیه سر بریده میشود حقیقت است و فضایی کدر برای ندیدن. این گفتمان مفهومی میسازد که کل تصویر آرمانی و آرزوی چیزی که ای کاش باید باشد را مخدوش میکند. حتا اجازهی تمرین آرزو نیز صادر نمیکند. در این گفتمان و ساخت صورت مسئله خوانده نمیشود همه بهسان شاگردان تهکلاسی یک پایمان را بلند کرده و مقابل تخته سیاه میایستیم و بِروبِر نگاه میکنیم؛ چون قرار است چیز دیگری حل شود. زیستگاه ما اتاقی است که از دیوارهایش صداهای گوشخراش بلند است و ناگزیر باید به مدد والیوم ۱۰ به بستر رویم.
سحرگاهان صبحانهات بهجای نوشیدن آب پرتقال با سرکشیدنِ روغنِ اسلحه آغازیدن کند. این وضعیت غریبی است که اینروزها اپوزیسیون میخوانیماش. انگار جهان آرزوها و رویاهایمان، جهانی که قرار بر ساختنش داشتیم تنها با حذف دیگری میسر است. یارگیری میکنیم تا برای یارگیری تنها سپر میسازیم و مواظبیم که سنگ از کدام سمت میبارد. بیسقف و آسیمهسر به سمتی نامشخص میدویم و با دیدن اولین درِ باز برای پنهان نگاه داشتن گمشدهگیهایمان به ناکجا پناه میبریم و اینگونه جان و جهانمان ساخته میشود، بیآنکه یک لحظه از حذف دیگری غفلت کنیم. ساختارِ گفتمانِ توجیه بر روابط قبیلهای استوار است. قبیلهی حقمدار برای روز مبادا مدرک جمع میکند. مدرک هراس میسازد و سکوت.
در این گفتمان رازها حرمت راز بودنشان از دست میدهند و از آن خنجر ساخته میشود.
به هرکس میگویی سلام! باید مراقب باشی صدایت ضبط نشود؛ دستات را روی موبیلات بگذاری تا به هنگام شمارهگیری کدش لو نرود. در کنار هرکس میایستی مواظب تا جیبات را خالی نکند.
در گفتمان توجیه مفهومِ «مردم» مصادره میشود. در این گفتمان نه تنها شکست جایی ندارد که تعریف هم ندارد؛ هرچه هست پیروزی است و رجزخوانی و آیندهای که از آن ما است و دیگرانی(مردم) که در هر حالتی با ما هستند. در گفتمان توجیه جرزنی اصل است. اعداد گونهای دیگر شمرده میشوند. اعداد تکرقمی میتوانند به سهرقمی و یا بالعکس بدل شوند.
گفتمان توجیه حریم را میزند و جلوه را گلدرشت میکند. درگیریهای بیبها قیمتگذاری میشوند. غایب بزرگ اما عدالت است وآزادی.
من وقتی مقابل جلادم کتک میخورم سعی بر ایستادن دارم، اما بهقاعده هنگامی که او دست من افتاد نباید بزنمش. پٌزِ اتفاق نیافتاده نمیدهم؛ ما برای آرزوهایمان زیسته و تنسپردهی آوارهگی و تبعید شدیم. آرزویم را بلند میگویم: ای کاش! در لحظهی توانایی شبیه جلاد و تازیانهزن نشوم. آخر قرار بود با سیاست اخلاق بسازیم. باید معترف شوم نشد.
مانند خیلی از نشدهای دیگر که اینروزها آنرا زندهگی مینامیم.