۱- شاید از منظر تاریخی دیگر نکته زیر را دقیق به یاد نیاوریم. این که کجا و کی به جای بندۀ خدا، یا جزیی از اُمت پیامبری و یا سربازی از لشگر جهانگشایی بودن، خود را چیز دیگری دانستهایم. یعنی وقتی، در شکل خشک و خالی یا بیان صاف و پوست کنده، خود را "من" خوانده و سپس برای این ضمیر اول شخص مفرد، در عالم ناعدالتیها، حقی طلب کردهایم.
ما همه میتوانیم، و شاید بایستی که، بدین پرسش پاسخ دهیم.
منتها بخشی از پاسخ درست را فرهنگ شناسان خواهند داد که روند تحول مفاهیم در درازای تاریخ را در نگر میگیرند.
۲- اگر از پلی گذشته باشید که در کرانههایش قلمروهای ادبیات و فلسفه بوده، ممکن است که دانستنی زیر را به توشه خود افزوده باشید. اینکه در فرهنگ غربی و در رابطه با تعریف و معنابخشی به "من"، یعنی این ضمیر مغفول مانده در تاریخ سلطه، دو شخص پیشرو بودهاند.
اولی، در ادبیات و به قرن ۱۶ میلادی بربالیده است. نامش میشل دو مونتن و کشف "من" را در نوع ادبی خود ابداع کرده یعنی در "جُستار" (یا همان "اِسی" فرنگی) به نگارش در آورده است.
دیگری، یوهان گوتلیب فیشته است که به قرن ۱۸ میلادی بدنیا آمده و در محوری ترین اثر خود یعنی " آموزه دانش" تلاش کرده با اصل و اساس قرار دادن "من" دستگاه فلسفی بسازد.
۳- پس از سالها دوباره به مطالعه در مورد فیشته و افکارش سرگرم شده بودم و اینبار از جمله به گزیده نوشتههایی از او برخورد کردم.
در آلمان ناشران رسم دارند که در زمینه فلسفه، به هر دورهی مجزا، از فیلسوف یا استاد فلسفهای بخواهند که برگزیدهای از نوشتهها و آثار پیشکسوتان را گرد آورده و به انتشار بسپارد.
در این جا برای معرفی بیشتر فیشته، مقدمهای درمورد برگزیده آثارش را میآورم که گردآورنده سریال آثار برگزیده فلاسفه در انتشارات دیدریش، یعنی پتر اسلوتردایک، نگاشته است. البته همین برگزیده آثار فیشته با تفسیر جامعی نیز همراه است که به قلم گونتر شولته است. گفتنی است که کتاب مرجع ما به سال ۱۹۹۶ منتشر شده است.
اما پیش از این که پیشگفتار فشرده اسلوتردایک را بیاوریم چند نکته گاهشمارانه نیز در مورد زندگی و نوشتههایش بدست میدهم. شاید اشتهای آشنایی با وی را افزایش دهد.
۴- او در یک خانواده فقیر و پر جمعیت در شمال شرقی آلمان امروزی بدنیا آمده است. در جوانی برای کمک به خرج خانواده غازچرانی کرده و در هشت و نه سالگی بخاطر حافظه قوی و از بر داشتن موعظه کشیش محله مورد توجه اشراف زاده متمولی قرار میگیرد. اقبال در خانهاش را زده است. با امکانات اشراف زاده همنوع دوست به درس و تحصیل میپردازد.
آشنایی با کانت و افکارش، او را به نوشتن رسالهای میکشاند که در نقد مکاشفه و وحی نگاشته شده است. رساله را نخست بدون نام منتشر میسازد. بطوری که برخی آن را به کانت نسبت میدهند. اما کانت اعلام میدارد که نوشته فیشته است.
نکتهای که به شهرت و معروفیتش کمک شایان میکند. در دانشگاه ینا مشغول تدریس است که بخاطر اتهام خدانشناسی از کار برکنار میشود و برای امرار معاش مدتی معلم سرخانه میگردد و چند بار از این شهر به آن شهر خانه بدوش میشود.
در زمان اقامت برلن و بخاطر مطرود ماندن، به دورهای به لژ فراماسونری میپیوندد. ولی آنجا را نیز بخاطر اختلاف نظر ترک میگوید.
در کنار اثر اصلیاش "آموزه دانش"، که شنیدهام به فارسی نیز ترجمه شده، یک کتاب همه پسند با نام "ویژگی انسان" به سال ۱۸۰۰ میلادی انتشار داده است.
کتابی که از سه فصل مجزا و بترتیب با عنوانهای شک، دانش و ایمان تشکیل شده است. فصلهای اول و سوم را به روایت تک نفره نگاشته اما فصل میانی حاصل دیالوگ ذهن و من است.
به او اجحاف خواهد شد که اگر او را فقط حلقه ارتباط میان فلسفه کانت و هگل بنامیم. اهمیت و تاثیرش بیشتر از این حرفها است. همین که بدانیم پدر ایدهالیسم آلمانی خوانده شده و سعی در تبارز و برجستگی فردیت کرده تا حدی حقش را ادا کردهایم.
برای نگارنده همین که در دورهای آموزگار هولدرلین و برداران شلگل محسوب شده گویای ارجمندیش بشمار میرود.
و حالا بخوانیم تلخیصی از پیشگفتار اسلوتردایک را که اطلاعات دیگری در اختیار مخاطب میگذارد:
فلسفه آن چیزی است که اگر به هوشیاری کامل انسان نرسد فعالیت بی حاصلی بوده است.
در میان فیلسوفان عصر جدید، از مارتین هیدگر گذشته، هیچ کسی مانند فیشته نیست که بدون هیچ ملاحظهای در ژرفا بدنبال بنیادی برای هوشیاری کامل انسان جستجو کرده باشد.
بعد از فیشته نیز کسی موفق نشد که مثل او خود را از چارچوب امور نظری و سلطه باور به مرجعیت اشیاء رها کند. آنهم در هماهنگی با ملودی گروه همخوان اندیشگران و در پرتو ایده مدرن آزادی.
در آن فضای همخوانی تغییر دادن خویش، بیش از هر چیز دیگری، به معنای زیر است که تعریف و کرانمند ساختن "خود" را بدور از هر گونه ملاحظه و تعارفی انجام دهیم.
فیشته پیشرو کاروانی بود که نشان میداد در عصر بورژوازی یک آموزگار ایده الیسم چگونه است. در سخنرانیها و نوشتههایش در پی اعلام ایده زیر بود که به دیگران حرمت دگرگون ساز و بهبودی بخش ذهنیت را یادآور شود و این برداشت را با زبانی با صلابت و بیان تفکیک گر میان مفاهیم مترادف و نیز صداقتی جاذب انجام میداد.
آنچه بعنوان قدرت سخن و بیان آموزه فیشته قابل تصور است چیزی نیست جز وحدت تجزیه و تحلیل با پیام رسانی و نیز همراهی استدلال کردن و آموزش دادن.
فیشته همچون یک منطق دان بود که همزمان مددکار روانها نیز بشمار رفته است. وی در مقام نظریه پرداز همزمان در مخاطب تولید شور و شوق میکرد و اوراد خوانی را درس میداد. او در قالب خالق اثر "آموزه دانش" برای آیندگان سلوک فریبای پیامبری اهل بحث و استدلال را به میراث گذاشته است.
به همین دلیل طرح کاملا متضادی را در مقابل روش شکوائیه و کلنجار رفتن با موانع رشد انسانی را پایه گذاشت که در قرن نوزده به عادت برخی از مکاتب برجسته نظری بدل گشت. با اشاره به نبوغ پیام رسانی فیشته البته باید از رفتارقابل تحسین و امیدبخشش به ملیون در هنگام اشغال آلمان توسط ناپلئون هم گفت که در برلن به هنگام سخنرانیهایش جان خود را به خطر میافکنده است.
وی در سخنرانیهای خود آن خودآگاهی تاریخسازی را آشکار میکرد که در مقابل روح زمانه متکی بر لشگرکشی و کشورگشایی سواره نظام، آن دگر اندیشی را اشاعه میداد که از تریبون خطابه ابراز میشد. اگر ناپلئون بناپارت در پی ساختن امپراتوری قیصر بورژوازی در صحنه جهانی بود، فیشته در صحنه جهانی میخواست ایده تاسیس کشور فرهیختگان را مطرح سازد.
برخی در این تقابل هنوز تا امروز تاثیر چالش کلیشههایی را میبینند که مادی گرایی فرانسوی و ایده الیسم آلمانی خوانده میشوند.
در واقع لقب زنهار دهی برای فیشته که خودش مبتکر و توجیه کنندهاش بوده، بی دلیل نیست و اصلی از شیوه فلسفیدنش را بازگو میکند. این اصل مبتنی بر این باور است که دستیابی به آزادی چیزی کمتر از زنده ساختن مردگان نیست. بویژه که مردگان در نظر فیشته کسانی هستند که مست و مدهوش ظاهر قضایا بوده و در عبادت ناخدایان و بتها وقت زندگانی را هدر میدهند.
در نظر این آموزگار خشمناک آزادی که فیشته باشد، جهان بورژوازی در کلیتش چیزی جز قلمرو مردگان نیست. چرا که بر افکار و انگیزهها و کار اکثریت افراد پرده ساتری از نابینایی دگماتیک و بی خبری از شناخت اساس هستی افتاده است.
آن کس که در این مسیر مرگبار عدم شناسایی خود شب و روز را به هم میرساند، بر اساس سخن فیشته، حاضر است خود را تکه سنگی فروافتاده از کره ماه بداند اما جرات ندارد که از حرمت فردیت خود دفاع کند.
منتها با مداخله پیگیرانه نظری توسط فیشته معمایی پیامددار در برابر ارتباطات اخلاق مدار جوامع مدرن پدید میآید.
این که چگونه میتوان به تفاهمی میان زندگان زندگی جو و مردگان زنده رسید؟
یا چگونه آنانی که از خود بیگانگی برگذشتهاند میتوانند با از خود بیگانگان ارتباط برقرار کنند؟
آیا زندگان در برخورد با مردگانی که گوش شنوا ندارند دچار یاس نخواهند شد؟
از زمانههای آغازین فلسفیدن جوامع اروپایی همواره با این دردسر و گرفتاری روبرو بودهاند که سخنان تحریک کننده اقلیتی از نخبگان را درباره زندگی واقعی و فهم آن هضم کنند. بواقع جنگ داخلی میان اذهان فلسفی و فهم عمومی ضریب ثابتی در روند تاریخ اندیشه اروپایی بوده است.
در حالی که دانش باستانی خود را در لاک یأس و سرخوردگی پنهان میکرده تا از جماعت نادان و تغییر ناپذیر صدمه بیشتری نبیند، روشنگران دوران مدرن بایستی راه چاره دیگری مییافتند و از این رو با مدکاری روانشناسانه به موانع رشد حمله بردهاند.
به همین علت است که ما نزد فیشته با افزایش تبلیغ زندگی آگاهانه روبرو هستیم که وی آن را با حدت و شدت خاصی همچون پرنسیپ بیان میدارد.
در واقع در کنار نگاه غضبناک فلاسفه گذشته یکباره با درخشش نگاهی روبرو میشویم که بر تمام عرصههای اجتماعی پرتو افکنده و آن را همچون جهانی از خود بیگانه در نظر میگیرد و عموم مردمان را مورد خطاب قرار میدهد که بخاطر خرافات و باور به یگانگی و تقدم شیء فی نفسه ریشههای آزاد بودن خود را قطع کردهاند.
بدین ترتیب در بینش فیشتهای انسان از خود بیگانه شبانروز خود را همچون بردهای بسر میبرد که پیشاپیش خود را تسلیم نظمی سختگیر و متشکل از واقعیات کرده است. برای انسان این چنینی البته که شیء فی نفسه خدایگان تلقی میشود و آنجایی که شیء بر مردمان سلطه دارد آن جا مرگ بر اریکۀ قدرت تکیه زده است...