Friday, Nov 23, 2018

صفحه نخست » "روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم"، نامه به فرهاد میثمی، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpg"فرم را پر کرده بودم وداده بودم دست متصدی پشت باجه که مشخصاتم رایک به یک وارد کامپیوترمقابلش می‌کرد. "نامم.... نام خانوادگیم... تارسید به قسمت فرزند که من مقابل آن نوشته بودم "علی و صدیقه " مکثی کرد انگار چیزی طبق روال معمول نباشد. قبل از این که فرصت کند چیزی بپرسد صدایم را صاف کردم، سینه‌ام را جلو دادم وبا حالتی حق به جانب گفتم" خب می‌دانید، آخر من فرزند دو نفرم یک نفر که نیستم. " "روزی که فهمیدم من فرزند دو نفرم " فرهاد میثمی

چهار سال از نوشتن این نوشته می‌گذرد. این بار ماموران بهداری زندان اوین در حال ثبت کردن نام اوهستند! او افتاده بر تخت در گوشه ائی از بهداری زندان اوین بی رمق وتکیده! جواب می‌دهد! صدایش را صاف میکند! سینه‌ای که استخوان‌های بدنش از آن بیرون زده را بالامی آورد، با آن چشمان هوشیارومهربان که هنوز دوماه اعتصاب غذا نتوانسته زیبائی وشیطنت مانده از سال‌های کودکی ونوجوانی را از اوبگیرد به زندان بان‌ها خیره می‌شود! نامم فرهاد نام خانوادگیم میثمی فرزند قبل ازآن که او سخن گوید صدائی در فضا می‌پیچد صدائی بر آمده از دل تاریخ، از دل دیوار‌های بلند ومغموم اوین، از دل میلیون‌ها جان عاشق " فرزند ما! فرزند ایران. "

صدائی که من را در این گوشه جهان می‌لرزاند.

دکتر میثمی مهربان!

نوشته بودی" که نمی‌دانم آن چه را که در قلب انسان جریان دارد چه بنامم؟ اما می‌دانم که آن را می‌توان به صورت رشته‌های مختلف در آورد و هدیه کرد! "

چونان قلب دانکو برسر دست گرفت واز ظلمت جنگل به سوی چمنزاران روشن زندگی رفت. کاری امروز خود با رشته رشته قلبت انجام می‌دهی. چرا که نیک می‌دانی

"یا که سو سوی چراغی گر پیامیمان نمی‌آورد

رد پا‌ها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان

ما چه می‌کردیم در این کولاک دل آشفته‌ی دم سرد! " آرش کسرائی

این کاری است که هرکس راممکن نیست. برای افروختن این چراغ و انداختن رد پا بر جاده‌های لغزان این جنگل تاریک عقوبتی سخت را تحمل باید کرد که می‌کنی.

در طول تاریخ این سرزمین هزاران جان عاشق چون تو در طلب آزادی قلب خود بر سر دست گرفتند ودر جستجوی آسمانی صاف وروشن بر آمدند. ره پویانی که راه خطر جستند تا از کرامت انسانی و از آزادی ما دفاع کنند.

دکتر میثمی عزیز!

کنیت تو مرا به یاد نام عزیز دیگری می‌اندازد که هم کنیت تو بود. "مرتضی میثمی " معلم، هنرمند، عاشق، و وروشن گری چون تو. چشم‌های روشن ومهربانی داشت! محجوب و آرام. اما استوار بر سرایمان خود به آزادی و عدالت. او نیز جان بر کف گرفته و از حقی دفاع می‌کرد که از مردمان این سرزمین گرفته شده است. او جان بر سر همین پیمان نهاد. در سال شصت وچهار غربیانه در هیاهوی جنگ تیر باران کردید و در گورستانی گمنام به نام خاوران به خاکش سپپرده شد می‌دانم که میدانی! او هم چون تو وهزاران عاشق خفته در خاوران خواهان مبارزه بدون خشونت بود. منادی زندگی، عشق، شادی ودلش بیزار از مرگ.

افسوس! افسوس!!

فرهاد گرامی!

می‌دانم آن چه که امروز ترا چنین استوار در عزمی که داری نگاه می‌دارد ناشی از فضیلت عمیق وبی گزندی است که سالها برای رسیدن به آن تلاش کرده و جنگیده‌ای. در پیله‌ات به تعمق نشستی به اعماق وجودت رفتی، از درون بر آمدی جان را همه مبدل به روح کردی! جرعه معرفتی نوشیدی که دریا به آن حسادت می‌کند. پس آن گاه شاپرک دوست داشتنی از پیله در آمدی.

می‌خواستی دیده نشوی! اما این ممکن نبود بالهای تو بال شاپرک در آمده از درون پیله نبود! تو درسیمای یک انسان بر آمدی. آن چنان که شاملو ترسیم کرده است و می‌دانم که الفتی عمیق بین توو شاعران آزاده است.

"انسان زاده شدن تجسدوظیفه بود:

توان دوست داشتن ودوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن وگفتن

توان اندوهگین وشادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

توان تحمل غمناک تنهائی... " شاملو

تو مانندعقابی بلند پرواز بال گشودی در سرنوشت وسرشت تو بود که در اوج پرواز کنی و مانند "مرغ طوفان گورکی " تن به طوفان بسپاری و آزادی را صلا دهی!

از فضیلت دانستن، فضیلت پایبند ماندن به حقیقت دفاع کنی! چرا که

" آسمان بار امانت نتوانست کشید:

غرغه فال به نام من دیوانه زدند. " حافظ

جهان از دیوانگانی چون تو خالی مباد!

"چه زیباست منظر انسانی که با زانوان زخمی ولب‌های ترک خورده از تشنگی بر لب رود جاری حقیقت زانو زده است. " رومن رولان

آن چه که امروز ترا چنین استوار در راهی که برگزیده‌ای نگاه می‌دارد! عشقی است که به نسل جوان و آینده آزاد این سرزمین داری! این را تمام زندگی پر باروتاثیر گذارت به بخش وسیعی از جوانان شهادت می‌دهد. هنوز سیمای عزیز تو ودو عزیز دیگر نسرین ستوده و رضا خندان با آن پلاگارد‌های "حق کار حق دگر اندیشان" در مقابل کانون وکلا در مقابل چشمانم دارم. ستایش می‌کنم چنین شهامتی را!

نگران نسلی هستی که حکومت اسلامی تلاش می‌کند آن‌ها به سوی یک نیهلیسم کامل سوق دهد.

فرو پاشی تمام ارزش‌ها! هیچ ارزشی واقعی نیست که تکیه گاه جوانان شود! در برابر این همه استبداد، فساد، تزویر وریا چه می‌توان کرد؟ جز آن که جان عاشق وامانت داری چون تو در برابر طوفان بایستد. تسمه از گرده گاو طوفان برکشید، سینه در برابر تندرسپرکند تا پیله‌های دیگر باز شوندوبار امانت بستانند.

مگر خودت ننوشتی

"صدای شلپ شلپ شادمانه‌ای پشت سر شنیدم وبرگشتم ونگاه کردم. وای خدای من دارم چه می‌بینم.. همان ماهی سیاه کوچولوی سرتق، همان ماهی پرسشگر وروجک. بالاخره خودت را به اقیانوس رساندی؟ همان طور شادمانه غور وغوس کنان پاسخ داد " آری معنایم را رساندم! مگر داستان را نخواندی؟ یادت رفته؟ آخر من در این راه جسم خاکیم را از دست دادم یادت که نرفته؟ من بیاد می‌آورم که او چگونه برای رسیدن به این اقیانوس جانش را بر سر مبارزه با آن مرغ ماهی خوار نابکار گذاشت.

با خوشحالی فریاد زدم ولی تو نمرده ائی؟ تو که هنوز زنده هستی! در حالی که نگاه دوستانه وتعجیب آمیز ش را یه سوی من گسیل می‌داشت با لحنی متین وشمرده گفت "چه فرقی می‌کند زندگی یا مرگ من یک ماهی کوچولوی سیاه دربطن بی نهایت هستی! قبلا هم به تو گفته بودم "مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ من بیاید! اما من تا می‌توانم زندگی کنم نه باید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبروشدم که می‌شوم مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران دارد! "

فرهاد عزیز!

می‌دانم که بهتر از همه میدانی چه باید بکنی. میدانم که به نقل قولت از" جان استیفن "آن دونده سیاه پوست تانزانیائی که با پای زخمی وصدمه دیده تا آخر دو ماراتون را رفت، پای بندی "بزرگی اصالت تصمیمش در استقامتش در اجرای تصمیم او بود "

اما در کنارش نوشتی که هنوز قصه‌های زیادی برای گفتن داری "باشد تا هزارو یکمین شب چه قصه ائی با چه هویتی دیگر برای چه کسانی بگویم. "

شهرزاد قصه گو هنوز این سرزمین قصه هائی زیادی برای گفتن دارد. هنوز

"گرم رو آزادگان در بند

روسپی نامردمان در کار"

هنوز خیل دیوان قصه جولان می‌دهند و رستم در گذر از هفت خوان است. هنوز مرغ آمین گوی نیما باید به خواند

"می شناسد آن نهان بین نهانان (گوش پنهان جهان ما)

جور دیده مردمان را.

با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،

می‌دهد پیوند‌شان درهم،
می‌کند ازیاس خسران بار آنان کم،

می‌نهد نزدیک باهم، آرزوهای نهان را

بسته در راه گلویش او،

داستان مردمش را. " نیما مرغ آمین

آری هنوز بسیار قصه‌های نگفته داری از داستان‌های مردمت وتا خروس خوان که بشارت صبح دهد باید به قصه بنویسی! باید بگوئی!

این بار امانتیست که بر دوش تو نهاده شده. در این زمانه تلخ آلوده شده به فساد وتباهی حضور امانت داران ثابت قدمی چون تو را نیاز است.

نسل جوان ما وآینده این سرزمین اندیشه سازانی چون تورا طلب می‌کند!

زمانی که قصابان ساطور بر دست بر سر گذرگاه ایستاده‌اند وابلیس سیاه مست در میدان جولان می‌دهند. حضور تاثر گذار وبی باکت در میانه نبرد با همان لبخند و سیمای آرام بخش نعمتی است!

دوست دارم شهر زاد قصه گو با آن چشمان درخشان ومهربان رابا سیمای صبور خویش تا خود هزار ویکمین داستان خود را بنویسد وخود به گوید! همین!


ابوالفضل محققی

مطلب قبلی...
مطلب بعدی...


Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy