Monday, Jan 14, 2019

صفحه نخست » درماندگی آموخته شده، عمادالدین باقی

Emad_Baghi.jpgتقدیم به دکتر فرهاد میثمی


در روانشناسی اصطلاحی وجود دارد تحت عنوان "درماندگی آموخته شده" Learned helplessness که توسط مارتین سلیگمن ابداع شده و این مفهوم می‌تواند توضیح دهنده پاره‌ای از رفتارهای قابل مشاهده در جامعه ما باشد. این اصطلاح را می‌توان ازحوزه روانشناسی برای پزشکی اجتماعی که از شاخه‌های جدید جامعه شناسی است وام گرفت.
این پدیده «اغلب در نتیجه اعتقاد فرد مبنی بر اینکه رویدادها در کنترل او نیستند در او ایجاد می‌شود. فرد وقتی احساس می‌کند هیچ راه خلاصی از مشکل وجود ندارد این پندار در بایگانی خاطرات وی ضبط می‌شود و به مرور آن را به تمام موقعیت‌های زندگی تعمیم می‌دهد». این عارضه در انسان و حیوان رخ می‌دهد. برای مثال "در هندوستان بچه فیل‌ها را با طنابی به میله یا درخت می‌بندند که قادر به فرار نباشند، با بزرگ شدن تدریجی و تبدیل شدن به یک فیل کامل باز هم همان طناب نازک کودکی را به پای فیل می‌بندند وبا وجود اینکه با یک تکان فیل این بند پاره می‌شود ولی فیل که از کودکی به این وضع شرطی شده و پذیرفته که نمی‌تواند طناب را باز کند به اسارت گردن نهاده و حتی برای باز کردنش تلاش نمی‌کند". سیلگمن در آزمایشات بعدی‌اش نشان داد که نزدیک به یک سوم آزمودنی‌های حیوان و انسان تسلیم پدیده "درماندگی اموخته شده" نمی‌شوند و به تلاش خود تا رسیدن به موفقیت ادامه می‌دهند.
در جامعه باید با تقویت امید و حس همبستگی و روش‌های دیگر با مقابله با درماندگی آموخته شده پرداخت که امروز در جامعه ما به وفور مشاهده می‌شود. نوع رفتار با زندانیان به ویژه نوع دیگرخواهانه آن از جلوه‌های وجود این عارضه است.

درماندگی آموخته شده در جامعه چیست؟ برای مثال وقتی جلوی چشمان مردم، فردی بر اثر حادثه‌ای زمین می‌خورد یا تصادف می‌کند و در حال دردکشیدن و دست و پا زدن و نیازمند کمک است اما دیگران فقط تماشاگرند و واکنشی نشان نمی‌دهند و کمک نمی‌کنند. شهروندان هر روز کودکان و زنانی را می‌بینند که در چهارراه‌ها و خیابان‌ها به تکدی گری و یا دستفروشی مشغولند. از مشاهده این صحنه به ویژه کودکان و از اینکه کرامت انسانی آنها پایمال و تحقیر می‌شوند رنج می‌برند. وقتی شهروندان کاری از دستشان برنمی آید و ازطرفی با وجود عاجز بودن از حل مشکل اگر پیوسته رنج ببرند دچار آسیب‌های روانی و جسمی می‌شوند ناگزیر از انطباق با شرایط و کنار آمدن با آن می‌شوند و اراده‌ای برای حل مسئله نشان نمی‌دهند. وقتی افرادی به حق یا به ناحق در زندانند اما غالب افراد جامعه دغدغه آنها را ندارند و و برای کمک به آنان نمی‌کوشند و....
انبوه تجربیات منفی مانند اینکه احتمال دارد نمایش باشد، فریب باشد، ریسک داشتن، گرفتار شدن به دست پلیس، هزینه کردن، و.... که افراد دیده یا شنیده‌اند، همراه با یک یأس فلسفی که می‌گوید "آخرش چی؟ بعدش چه؟.. " و همراه با یک نسخه درونگرایانه" تو برو خود را باش"، همگی بدون اندیشیدن به انها و تحلیل کردن، در یک کنش خلاصه می‌شود" درماندگی آموخته شده".
وضعیت امروز که در کلمات و نگرانی‌ها و پرسش‌های افراد جلوه گر می‌شود را می‌توان شاهدی بر وقوع این پدیده دانست. برای مثال عمومی ترین پرسش این است که "چه باید کرد". هر جا می‌رویم همه می‌پرسند "چی می‌شه؟ ". گرچه از منظر فلسفی این دیرپاترین پرسشی است که از حکمای باستان تاکنون وجود داشته و هزاران سال است بشر در پی پاسخش بوده و با وجود اینکه اصل پرسش همیشه پابرجا بوده ولی در هر زمانی پاسخ مناسب خود را گرفته است اما از منظر آسیب شناسی اجتماعی. این پرسش، مهم و نمادین و گاهی بیانگر یک درماندگی است. افراد همه با هر مذهب و آیینی احساس می‌کنند باید راه نجاتی باشد ولی چگونه و کجا و کی؟
پس ازحمله مغول به ایران، رایج ترین پاسخ جامعه به آن، درماندگی بود. رواج تصوف. نوعی سازش با درماندگی و هم معلول آن و هم تداوم بخش آن بود. هرچند جامعه درمانده هم در کمین فرصت برای تحولات غیرمنتظره است چنانکه همان صوفیان هم نیرومندترین و زیر و زبرکننده ترین جنبش‌های سیاسی ایران را راه انداخته‌اند که جنبش سربداران و صفویه که هر دو منجر به تشکیل حکومت شد نمونه ان است.
یک مرحله پیش از مزمن شدن "درماندگی آموخته شده" این است که به قول امام علی (ع): وَ لاَ نَتَخَوَّفُ قَارِعَهً حَتَّی تَحُلَّ بِنَا (به جایی رسیدیم که از بلایی، تا بر سرمان نیامده، نمی‌ترسیم).
رخوت، انفعال و درماندگی در این شرایط، حیرت آور است. مردم تماشاچی‌اند. مردم دیگر تحریک نمی‌شوند، احساسی ندارند. نه به وطن، نه جان دیگران. در دل‌شان اندوهگین می‌شوند و در سکوتِ دل خویش حتی می‌گریند اما واکنشی ندارند و سرد و تماشاچی از کنارش می‌گذرند. در این شرایط ممکن است یک گروه کوچک هم بتواند کشوری بزرگ را به انقیاد خود در آورد یا یک امپراطوری مانند ناپلئون را به زیر کشیده و تصرف کند.
"ناپلئون در قرن هجدهم سراسر اروپا را به تسخیر درآورد و همه دولت‌ها و ملت‌ها تسلیم او شدند اما تحمیل عقیده‌اش به کشور و ادامه آن بدون رضایت عمومی موجب شد همان مردمی که او را حمایت می‌کردند و به دولت او قدرت و برتری بخشیدند در پشت هیاهوهای حکومتی مبنی بر عشق مردم به حکومت که حاکمان را می‌فریبد نوعی رویگردانی پدید آید. روزی که ستاره اقبال او غروب کرد و شکست خورد و ارتش‌های فاتح وارد فرانسه شدند، مردم پاریس که تا همین چندی پیش فاتح جنگ‌ها بودند در آرامش و خونسردی در کنار خیابان‌ها فقط تماشاگر ورود قوای بیگانه به شهر بودند و با بی تفاوتی از کنار آن می‌گذشتند" و به این وسیله امپراطوری او دود شد و به هوا رفت چیزی که خودش هم در اریکه قدرت فکرش را نمی‌کرد.
یک دلیل بروز این وضعیت، وجود بن بست‌ها است. بن بست‌ها دو واکنش در پی دارند. یکی پرخاشگرانه و دوم منفعلانه. این واکنش‌ها در حیوان و انسان مشابه است چون غریزی است و ریشه در غریزه بقا دارد. برای مثال وقتی گربه‌ای را در موقعیت خطر قرار داده و در کُنجی می‌اندازید و راه فرار را به رویش مسدود می‌کنید پنجه می‌کشد و قدرتش دهها برابر می‌شود و حمله می‌کند اما اگر باز نتیجه نگرفت مبتلا به درماندگی آموخته شده و تسلیم می‌گردد. در زندگی اجتماعی بن بست‌ها این است که فرد ناراضی از وضع موجود و در شرایط فقدان الترناتیو مانند کسی است که جلویش درنده‌ها و پشتش پرتگاه قرار دارد فقط منتظر است یک امداد غیبی یا از آسمان به کمکش بیایند. این بدترین وضعیت در جامعه است.
خودآگاهی جامعه به بروز این پدیده و پیامدهای ویرانگر آن و شوک‌های بیدارگر، همراه با فربه سازی امید، از راه‌های دریدن خواب و رخوت ناشی از آن است.

برگرفته از روزنامه سازندگی، ش۲۷۲ شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۷ ص۳

کانال گفتارهای باقی
https://t.me/emadbaghi
اینستاگرام emadeddinbaghi
وبسایت www.emadbaghi.com
فیس بوک Emadbaqi@



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy