در پی انتشار مقالهای از من با نام گسلهای نوین سیاسی در ملیگرایی ایرانی، دوست گرانقدرم، فرهاد قناعتگر، نقدی بر آن مقاله نوشت که جا دارد پیش از هر سخنی، از این دوست و همدانشکدهای گرامی به جهت توجهی که به موضوع مبذول داشته و اقدام به تبادل دیدگاه کرده است، سپاسگزاری کنم. برایم بسیار جای خرسندی دارد که این دوست فرهیخته، چنانکه از وی انتظار میرفت بر خلاف بسیاری دیگر از مخالفان دیدگاه جمهوریخواهانه، روش گفتگو و تبادل دیدگاه را در این مورد برگزیده است و از این بابت واقعاً قدردان او هستم و بدیهی است که هر اختلاف دیدگاه شدید و اساسی هم که با آقای قناعتگر داشته باشم، در این قدردانی، همانند رابطه دوستی صمیمانه و چندساله میانمان، خللی ایجاد نخواهد کرد.
اما در مورد نقد آقای قناعتگر باید بگویم که در واقع با خط به خط آن مخالف هستم و میتوانم پاسخ یکایک مواردی که ایشان طرح کردهاند را بدهم. اما از آنجایی که چنین کاری مانند همان نقد منجر به پراکنده گویی میشود، ناگزیر هستم که صرفاً به اهم موضوعات مورد اشاره دوست منتقد، در ذیل دو عنوان ملیگرایی و جمهوری ایرانی بپردازم. البته در این کار برخلاف دوست منتقد، کلیت نوشتار ایشان را در نظر میگیرم و از فرو رفتن به جزئی از کلیت مطلب، جداً اجتناب خواهم کرد. همچنین اگر در جایی نقد دوست منتقد را وارد تشخیص داده باشم، آن را میپذیرم، همچانکه ایرادهای بیاساس را نیز بیپاسخ نخواهم گذاشت.
۱. ملیگرایی:
دوست منتقد ایراد گرفته است که در مقاله تعریف مشخصی از ملیگرایی ارائه نشده است. این ایراد ایشان وارد است و میپذیرم، تنها در مقام دفاع باید بگویم که با توجه به اینکه مقاله من مطلبی تحلیلی-توصیفی درباره شاخههای سیاسی ملیگرایی ایرانی از گذشته تا کنون بوده است و همچنین به جهت پرهیز از اطاله کلام، شناخت نسبی مخاطب از کلیت جریان ملیگرایی را مفروض گرفتم و به تعریف دقیق آن نپرداختم که البته بهتر بود مختصری به آن اشاره میکردم.
اما دوست منتقد دچار این ابهام شده است که چرا جنبش مشروطیت را به عنوان مبدا پیدایش ملیگرایی به عنوان یک جریان سیاسی در نظر گرفتهام و در ادامه، با تعریفی که از ملیگرایی ارائه میدهد، علت ایجاد این ابهام برای او مشخص میگردد. دوست منتقد مدعی است که «ملیگرایی اندیشه ساماندهنده مردان حاکمیت یا شاه است» و همانطور که گفته شد، همین گویای چرایی ابهام وی در مورد مبدا قرار دادن جنبش مشروطیت برای ملیگرایی ایرانی هم میباشد. حکم دوست منتقد، یک حکم پیش و پسا ناسیونالیستی است. یعنی اینکه از یکسو پیش از پیدایش جنبشهای ناسیونالیستی، آنچه باید آن را به جای ملیگرایی، حکمرانی یا در مواردی معدود و خاص چون ایران، کشورداری نامید، اساس فرمانروایی مطلوب توسط شاهان بود، و از سوی دیگر هم با توفیق جنبشهای ناسیونالیستی در اغلب کشورهای جهان، ناسیونالیسم بیشتر از ایدئولوژی به کارکرد دولتهای ملی و مدرن مبدل شد. تعین منافع ملی که دوست منتقد آن را اساس ملیگرایی بر میشمارد، در دوران پیشاناسیونالیستی در انحصار پادشاهان بود، اما جنبشهای ناسیونالیستی آن را به شیوههای گوناگون، در حرف یا عمل یا هردو، منوط به اراده عموم ملت کردند که با رخدادهایی از انقلاب تا انتخاب، احراز میشود. اما اکنون هم که شاید به لحاظ تاریخی در مرحله پسا ناسیونالیسم باشیم، در برخی از کشورها ممکن است اساس نظری حکومت مبتنی بر پیشینی بودن اصل منافع ملی نباشد، و یا اینکه ویژگیهای جغرافیای سیاسی کشور، تداوم ملیگرایی به مثابه یک جنبش سیاسی مطالبه گر منافع ملی را ایجاب کند. (که در ایران امروز، هردوی این شرایط مصداق دارد.) در چنین وضعیتی هم نمیتوان ملیگرایی را صرفا اندیشه حکمرانی و یا کارکرد حکومتی به شمار آورد. بلکه ناسیونالیسم همچنان که آنتونی اسمیت (۱) نظریه پرداز برجسته ناسیونالیسم تاکید دارد، یک دکترین سیاسی سیاسی است که به یک جنبش ایدئولوژیک بر پایه سه اصل بنیادین استقلال ملی، وحدت ملی و هویت ملی منجر میشود و که در وجه شخصی و خصوصی به تقویت و گسترش فرهنگ و فردیت ملی، و در وجه عمومی معطوف به ایجاد نهادهای عمومی و سازماندهی ملی، برای اعتلای ملت فرهنگی به ملت سیاسی است. (۲) بنابراین تفسیرهای تقلیلگرایانه دوست منتقد از ملیگرایی، چه در محدود دانستن ملیگرایی به اندیشه حکمرانی و چه در تناقض با گفته پیشینش، پیدایش آن توسط حلقههای روشنفکران در برلن، مورد پذیرش من نیست و دقیقاً بر همین اساس است که من جنبش مشروطیت را مبداء پیدایش ملیگرایی به مثابه یک جنبش سیاسی قرار دادهام، چه پیش از آن جنبشهای پرشمار میهنپرستانه ایرانیان، معطوف به برکشیدن پادشاهان آرمانی بوده است، و نه سازماندهی ملی ایرانیان برای برپایی نهادهای عمومی. همین ویژگی مشروطیت بود که میتوان آن را مبداء پیدایش ملیگرایی نوین در ایران قلمداد کرد که بعدها هم هستهها و محافل برنامهداری چون حلقههای برلن را هم به دنبال آورد.
نکته دیگری که در اینجا بایسته است به آن اشارهای مختصر داشته باشم، تفاسیر به رای و برداشتهای شخصی دوست منتقد از مصادیق جریان ملیگرایی ایران است که به اختصار مروری بر آن هم خواهم داشت. پیشتر به بزرگنمایی موقعیت حلقههای برلن در ملیگرایی ایرانی توسط دوست منتقد اشاره شد. حلقههایی که البته موقعیتی ممتاز در تبیین اندیشه ملیگرایانه به قول درست دوست منتقد در نسبت مشخص با مدرنیته، برای ایران داشتهاند. اما برخلاف نظر دوست منتقد، اولین آن نبودهاند. پیش از آنها روشنفکرانی چون طالبوف تبریزی و میرزا آقاخان کرمانی در پیدایش اندیشههای جدید ملیگرایانه نقش به سزایی ایفا کردند که اینجا به ویژه باید بر میرازآقاخان کرمانی تاکید داشت که علاوه بر اینکه از پایهگذاران فکری ملیگرایی ایران بود، همانطور که فریدون آدمیت که دوست منتقد به دیدگاههای او استناد کرده است عنوان میدارد، از آغازگران اندیشه سوسیالیستی در ایران هم به شمار میرود. (۳) شاید دوست منتقد آشنایی کافی با تاریخ چپ ایران نداشته باشد و نداند که پیدایش چپ در ایران هم به سان اغلب کشورهایی که دچار وضعیت استعماری شده بودند، توام با ملیگرایی بوده است و از این جهت ملیگرا قلمداد کردن اجتماعیون-عامیون، نادرست نیست. ضد ملی شدن چپ ایرانی رویدادی متاخرتر و ناشی از ژئوپولیتیک اتحاد جماهیر شوروی سابق در سالهای پس از جنگ جهانی دوم بود. بسیاری از چپگرایان ایرانی، همچنان در سالهای بعد هم در حزب توده و یا سازمانهای چریکی، خود را به نوعی وطنپرست هم قلمداد میکردند که اگر در این مقاطع ادعایشان در مغایرت با عملکردشان قرار میگرفت، در دوران مشروطیت چنین نبود.
همین تفسیرهای یکجانبهنگر را دوست منتقد در قبال سایرین هم دارد. اینکه مثلاً قاجاریه را به دلیل ناتوانیهای ساختاری آن روز کشور، غیر ملی قلمداد کند، یا اینکه جبهه ملی را بنا بر «باور نگارنده» از جرگه ملیگرایان خارج بداند، سخنان بیاساسی است. گویا «باور نگارنده» این بوده که توسعهگرایی لازمه ملیگرایی است و استقلالخواهی مخل آن که البته میتواند نظر شخصی ایشان باشد، اما لزوماً گویای حقیقت امر نیست. پیشتر اشاره شد که آنتونی اسمیت، معتبرترین نظریهپرداز ناسیونالیسم، استقلالخواهی را از اصول بنیادین ملیگرایی برشمرده است. توسعهگرایی هم البته ایده و عملکرد بسیاری از جنبشها و دولتهای ناسیونالیست بوده است. استقلالخواهی مشخصاً یک اصل ناسیونالیستی است که البته میتواند مورد بهرهمندی غیرناسیونالیستها هم قرار بگیرد، اما توسعهگرایی لزوماً یک اصل ناسیونالیستی نیست ولی میتواند مورد استفاده ناسیونالیستها هم واقع شود. لذا ارزش-گذاری و گونهشناسی دوست منتقد از شاخههای جریان ملیگرایی ایرانی بر این اساس، چندان دقیق و معتبر نیست و بیشتر گویای برداشت شخصی و سلیقهای ایشان از تاریخ است.
۲. جمهوری ایرانی:
در بخش دیگر نقد، دوست منتقد به مقولات جمهوری و پادشاهی پرداخته است. ایشان در ابتدا با خلط شگفتانگیز مفهوم ملیگرایی (۴) (به مثابه یک ایدئولوژی) با حاکمیت ملی (۵) که از عناصر تاسیسی دولت است، مروری ناقص و باز هم مبتنی بر تفسیر به رای بر تاریخ و نظام سیاسی فرانسه میکند تا پیش از هر سخنی، جمهوریت را نظامی در تعارض با حاکمیت ملی قلمداد کند. سپس به آنچه به اذعان خود ایشان «یکی از دلایل من» در امکانناپذیر بودن احیای پادشاهی در ایران بوده، میپردازد. اگرچه به نظر میرسد که دوست منتقد تمایل داشته فقط به بررسی «یکی از این دلایل» بپردازد تا به زعم خود با رد آن، باقی دلایل را مسکوت گذارده و به این تریتب آن فرض را به طور کلی امکانپذیر جلوه دهد!
اما این «یکی از دلایل» من، فقدان اشرافیت در ایران امروز بوده است. در مقاله پیشین نوشتهام:
«در نظامهای پادشاهی، اشرافیت همواره به مثابه حایلی میان پادشاهی و جامعه عمل میکند و نقش آن را نمیتوان در این سامانه، به نهادهای حائل متاخری چون احزاب سیاسی یا گروههای نفوذ تعمیم داد. اشرافیت در مشروطههای پادشاهی کنونی هم منشا اجتماعی اغلب نمایندگان مجالس عالی دوم و همچنین بسیاری از دولتمردان بلندمرتبه را شکل میدهد. اشرافیت معمولا در ادامه خاندان پادشاهی و خاندانهای سرآمد اجتماعی در طی گذر قرنها پدید میآید. اما در ایران امروز، خانواده پهلوی در زمانی که در شرف مبدل شدن به خاندان بود، با انقلاب مواجه و ناگزیر به گریز از کشور شد. اعقاب خاندانهای اشرافی قدیمیتر کشور هم تقریباً همگی در پی مواجه شدن با انقلاب اسلامی و یا حتی در مواردی از پیش از آن، از کشور خارج شدند و امروز بقایای اغلب سالخورده آنها در داخل کشور هم ناتوان از ایفای نقش طبقاتی خود خواهند بود. فرض بازگشت اشرافیت مهاجر به کشور در پی گذشت چهار دهه، آن هم در گسترهای قابل اعتنا و چشمپوشی از تابعیتهای مضاعف برای ایفای نقش طبقاتی نیاکانشان، قطعاً فرضی محال است.»
در رد این «یکی از دلایل» آقای قناعتگر، ضمن بهرهگیری از مغالطه توسل به مرجعیت (۶)، با نام بردن از جواد طباطبایی و نوربرت الیاس، بدون ارجاع دقیق و ارتباط مستقیم با موضوع مورد بحث، تلاش دارد تا به دیدگاه خود اعتبار ببخشد. جالب اینکه وی ضمن تاکید بر اضمحلال اشرافیت باستانی ایران در سدههای اسلامی، این گسست را موجب اضمحلال کامل این طبقه در ایران پس از اسلام بر میشمارد، اما کمی جلوتر با استناد بر گفته نوربرت الیاس که پیدایش اشرافیت را در دنباله پادشاهی فرانکها قلمداد کرده است، احیای (البته در مورد مذکور تاسیس بوده است) پادشاهی بدون اشرافیت را امکانپذیر میداند. گویا به زعم دوست منتقد، جمله مشهور هگل که تاریخ گورستان اشرافیتهاست، فقط در مورد تاریخ اروپا مصداق داشته است و اروپا میتوانسته پس از اضمحلال اشرافیت شهری رومی، شاهد پیدایش اشرافیت فئودال باشد، ولی در تاریخ ایران، با اضمحلال اشرافیت باستانی، امکان بازتولید این طبقه در اعصار پیشامدرن منتفی بوده است!
دوست منتقد در ادامه رویه مذکور، با استناد به موضوع رواج خربندگی که مورد اشاره و تاکید دکتر جواد طباطبایی در مورد مقاطعی مشخص هم قرار گرفته است، تلاش دارد که در جهت اثبات فرضیه خویش، از این عنوان یک حکم کلی برای تاریخ ایران استخراج کند که البته مختصر آشنایی با تاریخ اجتماعی ایران، چنین حکمی را نادرست و گزاف نمایان میسازد. آنچه در ذیل عنوان خربندگی قابلیت بررسی دارد، تنها محدود به مناسبات قدرت اشراف با سلطنت، در ایران سدههای میانه، و به طور دقیق از حدود قرن پنجم هجری قمری همزمان با به سلطنت رسیدن خاندانهای ترک تا قرن دهم هجری قمری یعنی هنگام استقرار پادشاهی صفویان است. بیش از این نه میتوان با استناد به این عنوان مدعی فقدان گروه اجتماعی اشرافی در ایران شد، و نه میتوان آن را حکمی فراگیر و بسیط در طول تاریخ ایران پس از اسلام برشمرد. در دوران صفویان گروههای متنفذ در ذیل قدرت سلطنتی پدیدار شدند که به ترتیب سران ایلات قزلباش، دیوانیان شهری، جنگاوران نومسلمان قفقازی و حتی در نیمه پایانی حکومت این خاندان، زنان و خواجگان حرم بودند و به این ترتیب الگوی سلطانیستی (که ماکس وبر حکومت سلجوقیان را سنخ آرمانی آن بر میشمارد) مناسبات قدرت، که موجب پیدایش خربندگان بود، رنگ باخت. پس از صفویان، افشاریان و زندیان نیز پس از پادشاهی مقتدرانه و کوتاه مدت موسسان خود، آنچنان دستخوش هرج و مرج بودند که نتوانستند الگویی برای حکمرانی خود پیریزی کنند. اما در دوران پادشاهی خاندان قاجار، و به طور دقیقتر از پی مرگ آقا محمدخان قاجار و به سلطنت رسیدن فتحعلیشاه قاجار، فرآیند تکوین اشرافیت جدید در ایران آغاز شد. این مهم با در هم آمیزی بیسابقه شاهزادگان و بزرگزادگان از خاندان قاجار با گروه کهنتر دیوانیان شهری آغاز شد. رواج اعطای گسترده القاب اشرافی به هردو زیر گروه درهمآمیخته شده این طبقه، که به اعتبار شاهزادگی یا دیوانی بودن، عنوان میرزا را هم به ترتیب در پس یا پیش نام خود داشتند، تمایزی شکلی هم به این گروه اجتماعی بخشید. در کنار این دو زیرگروه، ایلسالاران و فقیهان بلندمرتبه نیز زیرگروههای دیگر اشرافیت جدید ایران در دوران قاجار را تشکیل دادند که به ویژه این دو زیرگروه جدید، دارای استقلال عمل قابل توجهی از دربار قاجار بودند. در طی قرن نوزدهم میلادی اشرافیت جدید آنقدر توانمند شد تا با همراهی قشرهای بالایی سنتی و متجدد طبقه متوسط، در جنبش مشروطیت نقشی اساسی ایفا کند. اشرافیت ایران در انقراض قاجاریه و استقرار پادشاهی خاندان پهلوی نیز نقشی موثر، به ویژه از طریق مجلس موسسان ایفا کرد. خاندان جدید پادشاهی هم دقیقاً نیازمند پشتیبانی این طبقه موثر بود. به همین اعتبار هم بود که این طبقه موقعیت خود را در طول زمامداری خاندان پهلوی حفظ کرد و در سطوح بالایی هرم قدرت در جامعه ایران باقی ماند. تا به آنجا که بسیاری از مخالفان حکومت پهلوی، اشرافیت ایران را با عنوان هزارفامیل، به عنوان متحد سیاسی و اجتماعی حکومت پهلوی، مورد عتاب و خطاب قرار میدادند. البته اشرافیت ایران در دوران پهلوی محدود به خاندانهای قدیمیتر عصر قاجار نماند و این طبقه مانند همتایان خود در سایر پادشاهیهای مدرن، که فرصت تحرک اجتماعی بیشتری را فراهم میآورند، در طول سالهای زمامداری پهلویها از نورسیدگانی از طبقات اجتماعی دیگر، اغلب در قامت دولتمرد و نظامیان ارشد و نخبگان علمی، عضوگیری میکرد. دقیقا مشابه همان رویه اشرافپروری در بریتانیا که دوست منتقد موقعیت آنها را هم مانند نام این کشور اشتباه فهمیده است! یگانگی نقش اشرافیت را هم در نظامهای پادشاهی، پیشتر از اصل مقاله دراینجا نقل کردم و لذا نیازی به دوبارهگویی نیست.
اما پس از آنکه دوست منتقد، به زعم خود با منتفی دانستن پیششرط ضرورت اشرافیت برای احیای پادشاهی، و البته مسکوت گذاردن دلایل دیگری از «یکی از دلایل» احیای پادشاهی را ممکن فرض میکند، به سراغ نفی و انکار جمهوریخواهی میرود.
نخستین گام دوست منتقد، تجاهل نسبت به عنوان جمهوری ایرانی و ابراز نگرانی از بابت ایدئولوژیک شدن ایران در این ترکیب است که البته این موضع از زبان کسی که همه این سالها دردرون ایران زیسته است و خود را ملیگرا هم قلمداد میکند، کمی شگفتانگیز مینماید. هرآنکس که سالهای جنبش سبز را در ایران گذرانده باشد، قاعدتاً دریافته است که جمهوری ایرانی، بیان موزونی در مخالفت با وضع موجود بوده است. ایرانی صفت این جمهوری نیست و تنها بیانی از مطالبه حکمرانی ایرانمدارانه است و این را هر ناظر منصف و معقول و بیغرضی میتواند دریابد. لذا نگرانی دوست منتقد از بابت خطر ایدئولوژیک شدن ایران در این ترکیب، از اساس تشویش و تشکیکی بیهوده و نادرست است. برعکس، اگر جایی خطر ایدئولوژیک شدن ایران باشد، همانجایی است که دوست منتقد در آن قرار گرفته است. یعنی همان موضعی که دوست منتقد از منظر آن ایران و ایرانی را چنان پدیدههای بسته و ممتنعی مییابد که دور شدن از هر نوع ولایت و زعامتی که باز هم در توصیف آن تفسیری دلبخواهی و مندرآوردی ارائه داده است، در شرف فروپاشیده شدن تلقی میشود. این فهم فروکاهنده و واپسگرا، بیتردید بدترین شکل مواجهه ایدئولوژیک با ایران است.
در ادامه دوست منتقد دعاوی جالبتری را مطرح میکند. ایشان که چنانچه اشاره رفت، موانع دیگری را که من در مقابل احیای پادشاهی برشمرده بودم مسکوت میگذارد، اما در یک مورد اقدام به فرافکنی کرده و سامانه جمهوری را با در هم آمیختن و مرتبط کردن برخی شورشهای ناحیهای (همراه با بزرگنمایی آنها) در سالهای پایانی مشروطیت و سرنوشت حکومت کنونی، بشارت به پیدایش بحران حاکمیت (که احتمالا در اینجا باید دوست منتقد پی به تفاوت آن با ملیگرایی رسیده باشد) در صورت استقرار یک سامانه جمهوری در ایران میدهد. البته من در نوشته پیشین اشاره کرده بودم که نهاد پادشاهی در ایران از پیش از وقوع انقلاب اسلامی، بحرانزده شده بود و پادشاهان متاخر ایرانی اغلب سلطنتشان به طور طبیعی پایان نپذیرفت. ولی در آن مقاله اشاره مستقیم نکرده بودم که پادشاهی در شرایطی که مدعی آن محدود به یک فرد با خانوادهای مشخصاً فاقد فرهنگ ایرانی و بیبهره از خاندان سلطنتی است، از همکنون با بحران جانشینی حتی در فرض توفیق هم دست به گریبان است و نمیتوان برای آن عمری بیش از مدعی کنونی آن متصور بود. اما دوست منتقد در عوض با در همآمیختن خطاهای روشی تاریخزدگی و پیشگویی، تصورات خود را تحلیلی در تائید بحران حاکمیت برای هر سامانه جمهوری در ایران قلمداد میکند و البته در ادامه و در تناقض با این ادعا، به پیشبینی استقرار حکومت تمایتخواه دیگر هم در چارچوب یک سامانه جمهوری میرسد! این درحالی است که سامانه جمهوری، با انتخابی کردن عالیترین سطوح رهبری کشور، دست کم به لحاظ نظری کمتر از همه در معرض بحران جانشینی و خطر پیدایش تمامیتخواهی در شرایط کنونی کشور قرار میگیرد، در عمل هم البته گزینههای گستردهتر و نقش بازدارندهتری را پیش روی جمهور مردمان قرار خواهد داد.
اما دقیقاً این موضع دوست منتقد در جایی خطرناک و به وضوح و البته قطعاً ناخواسته ضد ایرانی میشود، که بنا بر ذهنیات نامنسجم خود، پایان ایران را در صورت استقرار سامانه جمهوری بشارت میدهد و این دقیقاً رذیلانهترین سویه عملی و نظری بسیاری از طرفداران افراطی انواع پدرشاهی است که نادانسته و دانسته مرتکب میشوند و که طی آن، سرنوشت کشور ایران (که بر خلاف نظر دوست منتقد، نه امر قدسی که اصل پیشینی همه ایرانگرایان است) را به فرجام پروژههای سیاسی مطلوب خود گره میزنند. انگیزه اصلی من از نوشتن آن مقاله پیشین، هشدار به حاملان همین قبیل تفکراتی بود که سرنوشت کشور را محدود به پروژههای ناکام و نارس سیاسی مطلوب خود میکنند. لازم به ذکر است که قرار گرفتن دوست گرامیام فرهاد قناعتگر در چنین موضعی، به لحاظ شخصی برایم بسیار ناگوار و ناخوشایند است، اما این علاقه شخصی مرا بیشتر به هشدار دادن به او و همفکرانش ترغیب و تهییج میکند.
و سرانجام در پایان باید که به یک ایراد دوست منتقد هم اشارهای مختصر داشته باشم. فرمودهاند: «این که شما از سرشت استبدادی پهلویها گفتهاید، مورد تائید شواهد تاریخی نیست.» و «اطلاق سرشت استبدادی به حکومت پهلویها، به باور نگارنده، نوشته ایشان (من) را از دایره انصاف خارج میکند.» بحث دراین باره مانند بحث درباره روشنایی روز و سیاهی شب است و همانطور که نمیتوان کسی را که منکر این واقعیات است توجیه نمود، دوست منتقد را هم به نظر نمیرسد که بتوان در این باره متقاعد کرد. البته به گمانم دوست منتقد، آنقدر من را بشناسد که بداند این صفت را به منزله دشنام به کار نبردهام و استبداد شاهان پهلوی (به ویژه رضاشاه) را در بستر زمانی و مکانی خود، اگرچه نه کاملاً قابل قبول، ولی تا اندازه زیادی قابل درک و موثر به شمار میآورم. اما فقط اشاره به دو مورد کشف حجاب و تاسیس حزب رستاخیز، در دو دوره پهلوی اول و دوم، برای یادآوری شیوه حکومت استبدادی و فراقانونی آنها کفایت میکند. در اینجا جا دارد که سخن را با اندرزی از زندهیاد داریوش همایون، خطاب به دوست منتقد به پایان برسانم:
«هرکس آزاد است قهرمانان خود را داشته باشد، ولی نباید با دیده انحصارگری به این تاریخ نگریست. باید بر همه آن ساخت و به پیش رفت.» (۷)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- Anthony D. Smith
۲- اسمیت، آنتونی دی. ناسیونالیسم: نظریه، ایدئولوژی، تاریخ. (ترجمه منصور انصاری)، موسسه مطالعات ملی. صص۵۲-۴۱
۳- آدمیت، فریدون. ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران، نشر گستره. ص ۲۷۰
۴- Nationalism
۵- National Sovereignty
۶- Argument Form Authority
۷- همایون، داریوش. گذر از تاریخ، بی نا. ص۴۹.
ازدواج سفید، ازدواج سیاه، حسین باقرزاده