سقوط مردی را در درون خود بخوانیم. بنگریم. قصه به همین سادگی ست.
از لحظهها عکس میگیرم. از واژگانی که کنار هم چیده شدهاند و از تنهایی و اندوه مردی سخن به میان میآورند که هفتاد و سه سال د ارد. هفت ده زیسته است. در خود و بیرون از خود و حالا در آستانه ایستاده و با رندی تمام حرفهای ناگفتهاش را رو به پسرش، که قطعاً باید ادامه دهندهی او و نامش باشد، مینویسد.
مینویسد اما او خوانندهی کلماتش نیست. مست است و لابعالی.
"به تو تبریک میگویم رفیق. با فاصلهی یک نسل، تو تنها آیینی را که مرا به حرکت وا میداشت. در من کشتی. منی که تنها وحشتم یکنواختی روزهاست. منی که حاظرم از درهای جهنم بگذرم تا از این دشمن مرگبار بگریزم. پسری دارم که میوههای خام مناطق گرمسیری را با لذت تمام نوش جان میکند. و خواهرت با شور و اشتیاق احمقانهای به من گفت؛ حقیقت چندین چهره دارد. "ص۱۵
"از خودت میپرسی روزهایم را چگونه میگذرانم؟ همیشه در حال متحول شدن یعنی چه؟
سیری ناپذیر. آرامش ناپذیر یعنی چه؟
آرامش! کلمهی ناشناختهای است برای. کسی که دست به عمل زده از سرانجام کار در هراس است. چون هیچ چیز غم انگیزتر و بی رنگ و رونق تر از به حقیقت پیوستن کاری نیست. اگر من در پی متحول شدن دائمی نبوم، ناچار میشدم علیه اندوه ِ سرانجام گرفتنها مبارزه کنم. " ص۱۶
"حالا نگاه کن در انتخاب واژهها چقدر به تو احترام میگذارم. بهتر است بگویم؛ آسایش، نه آرامش.
تو تبدیل به خزهی دریا شدهای. "ص۱۷
یک تکه عکس دیگر:
" باغچه یک سره کار من است. اگر همین جا، همین آلان بمیرم. باغچه در عرض دو ماه تبدیل به بوته زاری وحشی میشود. زن همسایه پردههای آپارتمانش را عوض کرده است. از زمان وقوع فاجعه، هر روز صبح و همهی صبحها دربارهی فاجعه تلفنی با او صبحت میکنم. تغییر دادن پردهها فاجعه است. " ص۲۱
"با او میخندم. بدون فکر پنهانی خاصی میخندم. همدردی میکنم و چون فاجعهی پردهها را درک میکنم. ما هم میتوانیم بخندیدم. " ص۲۱
"ببین رفیق. طی یک نسل، تو تنها اعتقادی را که به هیجانم میآورد از من زدودی. منی که تنها وحشتم یکنواختی روزهاست. منی که حاظرم درهای جهنم را باز کنم تا از این دشمن کشنده رهایی یایم، پسری دارم که در بی کاره گی میگندد. "ص۲۳
تکهی عکسی دیگر میان واژهها:
" زندگی مان چیزی است که بی صبرانه میطلبیم و واقعیت، مادهای که باید رهایش کرد. بقیه چیزی نیست جز چرب زبانیهای زنانه"ص۲۴
عکسی دیگر:
"باغچه یک سره کار من است. اگر همین جا، همین الان بمیرم. با غچه در عرض دو ماه تبدیل به بوته زار وحشی میشود. " " اما بعد با او میخندم. و چون فاجعه پردهها را درک میکنم. ما میتوانیم در مورد آن بخندیم. "ص۲۲
"حالا نگاه کن. زندگی همان چیزی است که بی صبرانه میطلبیم و واقعیت مادهای که باید رهایش کرد. "
" مادرت، "نانسی" خیلی زود شبیه یک زن آمریکایی شد. او سال هاست که با من همخوابگی نمیکند. دلیلش را هم این میداند که دورهی تخم ریزیاش به پایان رسیده است و لوزمی ندارد با من همخوابگی کند. "ص۳۲
"در ضمن میدانی که او روان شناس است. و روان شناس هر چیز را تحلیل فرویدی میکند. از دهان به معقد از معقد به د هان. "
" در نتیجه تو با ذهنی آسیب دیده و روحی خاموش، در بدترین شرایط با زندگی روبه رو شدهای. به قول دیگران، تو بذر آدمی معتاد یا بزه کاری، هر چند اگر مادرت روان شناس باشد"ص۳۴
عکسی دیگر از زندگی ماشینی، عدم پذیرش خویش. جدال با زمان و پیری:
"او وانمود میکند که با شجاعت پیر میشود. یک احظه ترسیدم که با قدرتی که از طرز تفکر جدیدش پیدا کرده بود، چین و چروکها و سیبل را نپذیرد و عصا به دست راهش را دامه دهد. به کرم اکسفولیا تیک فورس سی رادیانس، که آخرین کشف من در این نهانگاه جنون است، بر میخوری. میدانی که هرگز به زبان انگلیسی تسلط نداشتم. این کلمات مرا به وحشت میاندازند؛ اکسفو لیا...تیک...فورس...سی...رادیانس! "ص۴۱
"آه خدای من، از تو میخواهم که یک روز حتی یک ساعت مرا به زمان وسوسهها ببری. "ص۵۵
و اما عکس آخر:
" اگر انزوای زناشویی میان زن و شوهر هر مبادلهی فکری را ناممکن نساخته بود، با نانسی، مادرت میگفتم که ترجیح میدادم پسرم جنایتکار باشد تا مبلغ خوشبختی. اگر فروپاشی زنانوشی هر نوازشی را ناممکن نساخته بود. نانسی به من لبخند میزد و ضمن نوازش کردن صورتم میگفت مسائل را جدی میگیری! و بعد من ادامه میدادم که مرد بی رحمی را انتخاب کرده است. خود را وفق نمیدهد. تنفری را که تغذیه میکند و بنیانش را میسازد، انکار نمیکند. "ص۸۳
"پسرم، همه تنهاییم. تنهایی بی کران. بی جانبه. و میان یک تنهایی با تنهایی دیگر کم و بیش پیوندی وجود دارد. " ص ۸۵
"هر روز دنیا مرا کوچک تر میکند و امروز دنیا است که در من کوچک میشود" ص۸۵
همه قطعههای عکسها را کنار هم بگذاریم. میگذاریم. بعد میبینیم داستان ماجرای سادهای دارد. مردی هفتاد و سه ساله از سقوط و زوال خویش میگوید. این عکسها ورق زدن و مرور کردن است بر ایام گذشته، بر عمری که گذشته. بر خورشیدی که دارد غروب میکند. و صحنههای زودگذر و حوادث کوچکی از زندگی خودش دخترش، پسرش، و زنش را به زبان ساده و سخت پرطراوت برای پسرش که در سفر است توصیف میکند. ولی عمق فاجعه و ژرفنای اندوه در همین ساده گویی است. در همین نگاه رندانه به عمری هفتاد و چند ساله. مثل تماشاگری که با تفنن از نمایشگاه ِ عکسی دیدن میکند گه گاه طنز است، گاه تمسخر، گاه اندوه، و گاه فاجعه و در پایان مرگ.
راوی در سراسر کتاب متکلم وحده است. اجازهی هیچ گونه خودنمایی را به نویسنده نمیدهد. نویسنده هم اصراری ندارد دخالتی بکند یا خودی نشان دهد. قلم را آزاده گذاشته تا هر چه دلش میخواهد بگوید، به هر جا دلش میخواهد سر بزند. گاه بعضیها را دست بیندازد یا ریشخند کند. به هر حال برای عدهای دل بسوزاند و به عمق فاجعه آمیز عمری که گذشته ووجودی که رو به زوال میرود رخنه کند.
کتاب، تابلوی نقاشی هم است. نقاشی که از سر تفنن، یا سبکسری، یا سر به هوایی و گاهی هم جدی و خشمگین نوک قلم مویی این جا، نقطه رنگی، سایهای یا هاشوری آن جا بزند، بی آن که انگیزهی خاصی را دنبال کند و یا موضوع خاصی را در تابلو بنمایاند. راوی خواننده را گاه میخنداند. گاه بی اعتنا میگذارد و میگذرد و گاهی هم اشکش را در میآورد.
یک عکس دیگر را با هم بینیم. تو گویی تابلویی دیگر:
"دنیا برایم تنگ میشود. دنیای دست کاری کنندگان کلمات، خوش بینیانی با لباس مبدل. "ژنویو" عاشق خندههایتان هستم. امشب دو نفری علیه چیزی میتوانیم توطئه کنیم. یک بطری دیگری سفارش میدهم. بنوشیم. زمان میگذرد و بیرون از این لحظه، همه چیز غیر واقعی ست. بنوشیم. بخندیم. علیه دیوانگی توطئه کنیم. من مردی هستم که امشب به آن نیازمندید.
"یا سمینا رضا" از پدری نیمه ایرانی ـ نیمه روس و مادری اهل مجارستان در سال ۱۹۵۹ به دنیا آمد. هر دو پس از تسلط کمونیسم بر نیمی از اروپا، به فرانسه گریختند و در پاریش سکنا گزیدند. او که بچهای تیزهوش و استثنایی بود در هفت سالگی نویسنده گی را شروع کرد و در شانزده سالگی دیپلم را گرفت و دربیست و سه سالگی لیسانس علوم اجتماعی و هنرهای دراماتیک را بیشتر خود را به نوشتن نمایشنامه، مقاله و فیلم نامه نویسی اختصاص داد.
نماشنامهی "هنر" در سال ۱۹۹۸ جایزهی ارزشمند تونی را در نیویورک به دست آورد. تا به حال به سی و پنچ زبان از جمله آلمانی ترجمه شده است و در پایتختهای بزرگ دنیا از جمله برلین. لندن. توکیو و غیره به صحنه در آمده است.
سبک نوشتههای او سهل و ممتنع است. به شیوهی رمان نو یا هواداران جریان سیال ذهن و حدیث نفس مینویسد و از "ناتالی ساروت" بسیار الهام گرفته است. او در بند و قانونی در نوشتن نیست و خود را در چهارچوب قواعد دستور زبان و روشهای کلاسیک جمله نویسی زندانی نمیکند. گفتارها را از آدمهای گوناگون در هم میآمیزد و هوش و کیاست خواننده را به کار میگیرد تا پی ببرد منظور کیست و موضوع چیست.
فقط همین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگرفته از [سایت کانون نویسندگان ایران ـ در تبعید]
آشنایی با یک "تابلوی سیاسی"! کوروش گلنام
نه مُردنِ شمع و نه بازماندنِ ساعت*، مهدی اصلانی