جای عضدی روی نیمکت سوم خالی بود. چند بار اسمش را تکرار کرده بودم: عضدی؟ به جای آنکه بگوید «حاضر، آقا!» سکوت کلاس را فراگرفته بود. مثل این بود که اگر به زبان میآمدند و میگفتند که عضدی غایب است، غیبت او دائمی میشد. آن موقع میبایست کسی سکوت را بشکند و همه آنچه را که در این چند روز اخیر اتفاق افتاده بود با صدای بلند بگوید. در کدام کتاب تاریخ، شرح این واقعه گفته میشود؟
به فرج گفته بودم من یکی به تاریخ بیاعتمادم. اینهمه تاریخ درس دادیم، کدام حقیقت را به بچههای مردم یاد دادیم؟
خیابانها شلوغ بود. من و فرج نشسته بودیم در تاکسی. میخواستم بروم دادسرا که چک بلامحل باجناقم را اجرا بگذارم. بیفایده هم بود. خانهام را از دستم درآورده بود، ورشکست شده بود و فرار کرده بود رفته بود ترکیه. میدانستم بیفایده است. نسرین اما اصرار داشت که حتماً چک را به اجرا بگذارم. میانهاش با خواهرش شکرآب شده بود. خواهرش هم گریهکنان گفته بود که خب، تقصیر خودتان است. اگر طمع نمیکردید آن ذلیلمرده هم نمیتوانست خانهتان را از چنگتان درآورد. من خانه را به اقساط خریده بودم با وام آموزش و پرورش و حالا، هم باید قسط آن را میدادم و هم سرپناهی اجاره میکردم. با کدام پول؟ با همین چندرغاز آموزش و پرورش؟
خیابان ولیعصر شلوغ بود. عدهای به اعتراض راه افتاده بودند و شعار میدادند. عصبانی بودند. این بار وضع فرق داشت. این را به وضوح میشد دید. راننده گفت: پیاده شید آقایون. خانوم پیاده شو. راه بستهس...
فرج جلوتر پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هرچی اصرار کردم که دُنگم را بگیرد، نگرفت. پیاده راه افتاده بودیم که موتورسوارها، دو ترکه از راه رسیدند و کار بالا گرفت. گاز اشکآور زده بودند و از دور صدای گلوله هم میآمد. ما زده بودیم توی کوچهپسکوچهها که ستون دود بلندی از خیابان ولیعصر بلند شد. توی یکی از همین کوچهها پسکوچههای اطراف ولیعصر بود که چند نفری میدویدند و سه مأمور هم سر در پی آنها گذاشته بودند. بعدش هم باز صدای گلوله آمد. فرج گفت: یکی را باس کشته باشن.
یکیشان از دیوار بالا میکشید و فرج دست مرا گرفته بود و با خود میکشید و باز صدای گلوله آمد و یکی که داشت از دیوار بالا میکشید افتاد توی کوچه و چند متر آنطرفتر دو نفر دیگر هم افتاده بودند کنار جوی. دست فرج میلرزید و من لرزش دست خودم را احساس نمیکردم. گفتم: یکی افتاد توی جوی.
فرج گفت: کجاس؟
گفتم: نمیبینی؟
گفت: دستش رو میبینم. شاید مجروح شده باشه. بوی دود میآمد و من دلپیچه داشتم. از فکر کسی که از بالای دیوار افتاده بود پایین و شیار خون از زیر او راه افتاده بود به طرف جوی آب، حالت تهوع پیدا کرده بودم. چندک زده بودم و داشتم دل و رودهام را بالا میآوردم که فرج بدو خودش را رساند به کسی که توی جوی افتاده بود. مثل این بود که صداش از خیلی دور میآمد:
-تیر خورده جواد.
خودم را رسانده بودم بالای سر فرج. دستها و مچ پای افتاده را دیدم. چهارده پانزده سال شاید بیشتر نداشت. گلوله خورده بود به پهلوی راستش. بدنش به رعشه افتاده بود که باز صدای گلوله آمد و از دورتر صدای مردم که داد میزدند: بیشرف. بیشرف.
دانههای درشت برف. شعبه بانکها که سوخته. مرکز تجاری با شیشههای شکسته و در جا کن شده و سوخته. پمپبنزینهای سوخته. شهر سوخته. به حلب خوش آمدید! به هر جا که قدم میگذاری در پشت سر ردی از خاکستر میبینی. مدتی است که چشمانم تار میبیند. تپش قلب. اضطراب و تهوع. مثل این است که در همه این روزها بالای سر نعش یک پسربچه چهارده پونرده ساله در جوی خیابان ایستادهام و در همان حال زندگی از برابر چشمانم میگذرد. این من نیستم که زندهام. دیگری به نیابت از من زندگی مرا درپیش گرفته. همه مدت خیال میکنم که ایستادهام بر سر همان جوی و به آن دیگری نگاه میکنم که هر دم بیشتر از من فاصله میگیرد.
یک شب بعدش هم خانه فرج اینها مهمان بودیم. در مدرسه شهید مهتدی قاسمآباد با هم همکاریم. در کلاس او هم دو نیمکت خالی است. اگر به اصرار نسرین نبود، بهانهای میتراشیدم. اما نسرین کلافه بود. حق هم داشت. در چاردیواری آپارتمان فکسنی که همان را هم تا یکی دو ماه دیگر از دست میدادیم با سه دختر قد و نیمقد رو به بلوغ با عکسهایی در تلگرام و اینستاگرام و خواستههایی که برآوردنش کار من یکی نیست. فرج در همان خانه پدری، در باغی باصفا دوخوابهای داشت. راحت بود. لااقل اجاره کمرشکن به عهدهاش نبود.
بعد از شام نشسته بودیم روی نیمکت چوبی در بهارخواب. صنوبرها قد کشیده بودند. پای درخت خشکی پاپیتال کاشته بودند و حالا تنه خشک درخت از شادابی برگهای پاپیتال سبز میزد. ماه بدر کامل بود و در آسمانِ بیلکه ابری درخشیدن گرفته بود. از اذان ساعتی میگذشت و از دور دست، از بلندگوی مسجد صدای تلاوت قرآن میآمد. فرج گفت: بالاخره چی شد؟ شکایت کردی؟
گفتم: چکش را به اجرا گذاشتم. اما بیفایدهس. مهم خانهم بود که از دستم درآمد. حماقتی کردم حالا باید تاوان پس بدهم.
فرج استکان چای را برداشت. به رنگ چای نگاهی انداخت، حبه قندی در دهان گذاشت و جرعهای نوشید. گفت: «هر جا میرم، بوی سوختگی میشنفم. حتی سر کلاس که هستم. چشمم به نیمکتهای خالی...»
بغض گلویش را گرفته بود. رنگش پریده بود. گفت: «ترس من یکی ریخت. از اینکه هم فکر کنند حرفهای رو یا سطحی میزنم، دیگه باکی ندارم.»
تکیهام را داده بودم به دیوار برهنه آجری. گفتم: اگر این سه بچه نبودند، اگر نسرین نبود شاید من هم حرفم رو رک و راس میزدم.»
نگفتم که بابا بابا گفتنهاشان دلم را میلرزاند. نگفتم ترسیدهام و مثل این است که من هم پای آن جوی آب از زندگی جا ماندهام. نگفتم که بوی سوختگی در شامه من هم هست. ماجرای عضدی را برایش تعریف کردم. گفتم مثل این است که اگر کسی بگوید عضدی غایب است، غیبت او دائمی میشود. بعد دیگر هیچ چارهای نیست جز آنکه همه حقیقت گفته شود. گفتم من از همین میترسم. مثل یک آدم یتیم، سرم را بین دستهام گرفته بودم و میترسیدم که بغضم بترکد.
۷ آذر ۹۸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این داستان کوتاه در سایت [زمانه] منتشر شده است.
جنایت بر جنایت، خاورانهای دیگر، رحمت تقوی
مغز و قلب نظام: این جهانی یا آن جهانی است؟ اکبر گنجی