Wednesday, Feb 26, 2020

صفحه نخست » رهایی از اسطوره رشد، از طریق رشد انسان، محمود دلخواسته

Mahmoud_Delkhasteh_2.jpg< در واقع بخش اعظم مردم جهان یارانه عظیمی را، به قیمت فقر روز افزون، به بخش ثروتمند جهان می پردازند تا به سطح زندگی آنها صدمه ای وارد نشود.>

در اول سخن باید توجه داشت که سخن گفتن از مقوله توسعه یا رشد، بیشتر، از زمان شروع دوران استعمار مستقیم به عنوان پوششی برای ایجاد رابطه سلطه، بین سلطه گر و زیر سلطه استفاده شده است. به بیان دیگر از آنجا که تصرف دیگر سرزمینها و استثمار منابع انسانی و طبیعی آنها نیاز به توجیه داشت و مشروعیت می طلبید، نظرات متفکرانی چون بوفون، Buffon، در کتاب <تاریخ طبیعی> که مدعی شده بود که تنها در محیط زیست معتدل انسان کمال خویش را بدست می آورد و اینکه "سفید، رنگ ابتدایی طبیعت است. بنا براین اروپایی ها کامل ترند و بانی تمدن شده اند." و دنیای سیاهان دنیای توحش است و بنا براین متمدنها مسئول دنیای در صیرورتند و جوامع وحشی یا متمدن می شوند و یا از بین می روند، بکار گرفته شد.

در اینجاست، که غرب به خود نقش برادر بزرگ مسئول و دلسوز را می دهد و این نقش در شعر معروف رادیارد کیپلینگ، با عنوان <مسئولیت سنگین مرد سفید پوست.> The White Man's Burden جاودانی می شود و کوشش در به انحصار آوردن این رنگ فقط برای اروپایی آنگونه شد که حتی جوامعی مانند ژاپن، کره و بخشهای بزرگی از چین که سفید پوست بودند را انسان شناس هایشان زرد توصیف کردند و شدند <نژاد زرد پوست.> چرا که فقط آنها حق سفید پوست بودن را داشتند.

در چنین وضعیتی است که پروژه مدرنیسم سرعت بسیاری می گیرد. سرعتی که نتیجه استفاده از منابع عظیمی چون بهره برداری سیستماتیک از برده های آفریقایی و منابع انسانی و طبیعی که کشورهای تحت استعمار در اختیار آنها گذاشته است. گسترش و طبیعی جلوه دادن این رابطه آنگونه بود که حتی بسیاری از متفکران لیبرایسم، چون جان لاک در شرکتهای برده داری سهام داشتند. که البته اثر مخرب خود را بر روانشناسی جوامع برده دار بخصوص برده داران می گذارد که به عصیان بخشی از جوامع غرب بر ضد این خشونت منجر می شود که خود را در جنبشهای ضد برده داری و نیز ادبیات نویسندگانی مانند شارلوت برونته در کتاب <جین آیر> و "خوشه های خشم" اثر "جان اشتاین بک" و "کلبه عمو توم" اثر "هرییت بیشر....وووو نشان می دهد.

البته در چنین فضایی است که استعمار، شکل مترقی و "انسان دوستانه" به خود می دهد و هدف خود را متمدن کردن، رشد دادن و توسعه مناطق تحت استعمار اعلام می کند. پذیرش این گفتمان که در درون ساختار سرمایه داری رو به رشد عمل می کند تا بدان اندازه است که حتی منتقد تاریخی نظام سرمایه داری، مارکس، نه تنها از استعمار دفاع می کند، چرا که ساخت بسته تولید که آن را <شیوه تولید آسیایی> می نامد را باز می کند و اینگونه رشد و توسعه را ممکن، بلکه نهایت این رشد و توسعه را جهانی می بیند که در آن همه انسانها فرهنگ غربی یافته و غربی اندیشه کرده و غربی زندگی می کنند و در واقع، کشورهای غربی، برنامه آینده کشورهای غیر غربی می باشند:

<جامعه ای که بیشترین رشد صنعتی را می کند، به دیگران آینده ای را می نماید که خواهند یافت.>

در نتیجه، غربی که حال خود را مرکز جهان قرار داده است و تاریخ خود را تاریخ گذشته و آینده بشریت به حساب می آورد، به خود مسئولیت پیامبری در سطح جهان داده و همچون آتن که خود را تنها دولت متمدن در میان یونانی ها محسوب می کرد و دیگر یونانی ها را <بربر> (نیمه متمدن) و یا وحشی به حساب می آورد، دنیای غیر غربی را به دو بخش نیمه متمدن و وحشی تقیسم و وظیفه خود را متمدن کردن و رشد دادن آنها قرار داد. برای انجام این کار، رشد و توسعه به اسطوره ای تبدیل شد که در پناه آن، دنیا و منابع آن به تسخیر قدرتهای غربی در می آمد و رشد و توسعه، امری جبری توصیف می شد که جوامع مختلف در مراحل مختلف این حرکت جبری قرار داشتند و وظیفه غرب برداشتن موانع رشد و توسعه دیگر جوامع بود.

بعد از جنگ جهانی دوم، ما شاهد حضور دو ابر قدرت رقیب می باشیم که یکی از وجوه مشترک آنها نسخه پیچی برای رشد دادن کشورهایی است که در درون مدار قدرت آنها قرار دارند. اینگونه دو مدل رشد از طریق سرمایه داری با مدل رشد از طریق مدل سوسیالیستی با یکدیگر به رقابت پرداختند. از جمله:

در چنین وضعیتی است که دموکراسی های لیبرال از آنجا که جوامع غیر غربی را لایق دموکراسی نمی دانند، نسخه رشد از طریق ایجاد ارتشی با مدل غربی و دیکتاتوری وابسته به خود را تنها روش رشد دادن این کشورها تجویز می کنند. به همین دلیل است که در قرن بیستم، در بیشتر جهان، از آمریکای جنوبی گرفته تا خاورمیانه و آفریقا، شاهد ظهور <دیکتاتورهای مدرنیست> می باشیم که می خواهند به زور تفنگ و سرکوب، جوامع خود را "مدرن" کنند و یا به قول شاه که گفته بود که حتی اگر شده کشور را به زور وارد دروازه های تمدن بزرگ خواهم کرد.

در عمل همگی این کوششها شکست خوردند ولی از طرف دیگر، الگوی مدرنیسم سوسیالیسم دولتی هم با فروپاشی شوروی شکست خورد و از آنجا که کشورهای غربی هنوز متوجه نشده بودند که آنها هم در صف چنین سرنوشتی قرار دارند، آن شکست را پیروزی خود به حساب آوردند و در اینجاست که ما شاهد ظهور نئو کانزواتیو ها که مدل افراطی شده ریگانیسم بودند، می باشیم. نخبگانی که راه رشد دادن را از طریق دموکراسی از بالا و درون رابطه سلطه و از طریق قدرت خارجی می جستند و اینگونه بود که زره بر تن کرده و شمشیر بدست، طلایه دار سرنگونی دیکتاتورهایی، که از قبل دولتهای قبلی آنها در آن مقام قرار گرفته بودند شدند و روش آن را لشکر کشی و حمله نظامی پیشهاد کردند. استقبال از این روش در میان روشنفکران دست راستی و یا لیبرال در آمریکا آن چنان بودکه 60 نفر از معروفترین این گروه از روشنفکران، (1) مانند هاتینگتون، فوکویاما، اسکاچ پل و اتزیونی، در نامه ای سر گشاده از حمله نظامی به عراق حمایت کردند و نشان دادند که روح <مسئولیت سنگین مرد سفید پوست> در آنها نفس می کشد. در این دوره است، که راه رشد، از طریق برداشته شدن مرزها و مقوله استقلال مقوله ای نخ نما و کهنه شده دانستن و جهانی شدن تعریف می شود. جهانی شدنی که در عمل، نه به معنی برداشته شدن مرزها برای ایجاد روابط آزاد و خارج از سلطه، که مرزها را در اختیار شرکتهای چند ملیتی گذاشتن می بود.

شکست واضح این دخالتها و نیز فجایع محیط زیستی و رشد فاصله طبقاتی حتی در کشورهای ثروتمند و برخاستن موج گرسنگان قربانی سیاستهای "رشد" در جهان از طریق برنامه های صندوق بین المللی پول و بانک جهانی، به طرف کشورهای غربی، نه تنها پایان اینگونه برنامه های رشد را اعلام کرد، بلکه، بسیاری از متفکران و متخصصان را در پی یافتن علل ریشه ای این فجایع رهنمون کرد. متفکرانی که با تحقیقات فلسفی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و محیط زیستی، به نقد اصل پروژه مدرنیسم که به پروژه رشد، تولد داده بود پرداختند و این بحث را طرح کردند که خانه ای که مدرنیسم در کره زمین بنا کرد. یعنی خانه ای که از طریق سرمایه داری جهانی، خرد گرایی جهانی (universal reason)، اصل ملت-دولت و جدایی و تفکیک پذیری (seperability) (تفکیک و جدا کردن رابطه انسان با طبیعت، طبیعت با فرهنگ، انسانها با یکدیگر از طریق جنسیت، نژاد، قومیت، ملیت، باور و طبقه و نیز جدا کردن رابطه انسان با خود، از طریق رابطه ثنویت بین عقل و احساس و بین فرد و بدن ایجاد کردن.) ساخته شده است، وضعیتی را ایجاد کرده است که کره زمین توانایی پاسخگویی به این سیستم را ندارد.

دیگر اینکه، این سامانه، از طریق مصادره کردن ثروت کشورها (از جمله از طریق کنترل جهانی قیمتها که یکی از طرق آن حمایت از مستبدان دست نشانده می باشد.) سلب مالکیت و کشتارهای عظیم، هزینه های پنهانی و بس عظیمی را بر بخش عظیم جامعه بشری و کره زمین تحمیل می کند. در واقع بخش اعظم مردم جهان یارانه عظیمی را، به قیمت فقر روز افزون، به بخش ثروتمند جهان می پردازند تا به سطح زندگی آنها صدمه ای وارد نشود.

در واقع منطق مدرنیسم رابطه انسان با خود و جامعه و طبیعت را اینگونه بر قرار کرده است:

  • من فکر می کنم، پس هستم.

  • من می گویم، پس آنچه را که می گویم، هست.

  • من مالکیت دارم، پس حکومت می کنم.

  • من قضاوت می کنم، پس تو اطاعت می کنی.

  • من عالی هستم، پس تو پست هستی.

به بیان دیگر، فلسفه و منطق مدرنیسم بر جدایی و جدا کردن بنا شده است. جدایی بین طبیعت و فرهنگ، بین انسان و طبیعت، بین انسان و دیگر انسانها و بین آنها رابطه قدرت از طریق ایجاد هیرارشی و سلسله مراتب ایجاد کردن. البته فلسفه و تاریخ غرب، اینگونه فهمیدن را اجتناب ناپذیر کرده است، چرا که این جدا سازی ذاتی ظهور فلسفه، علم، پزشکی، دین شناسی و نهادهای اجتماعی و سیاسی در غرب می باشد و ستون پایه هستی شناسی و معماری اجتماعی آن. چرا که هیچ جنبه و بعدی از مدرنیسم، بدون این جدا سازی امکان زیست ندارد. در نتیجه وضعیتی ایجاد شده است که انسانهایی که درون نظام مدرنیته زیست می کنند، همانند ماهی که در دریا خیس بودن را حس نمی کند و یا زندگی خارج از آن را تصور نیز نمی تواند بکند. اینگونه است که وقتی با بحران روبرو می شوند، بجای آنکه در پی ریشه یابی شوند، بدنبال مقصر می گردند و مقصران واقعی که رسانه ها را در کنترل خود دارند، رنج دیده ترین قربانیان سیستم مقصر جلوه داده می شوند. اینگونه است که ناگهان، مهاجران فقر و فساد و استبداد و فجایع محیط زیستی که برای زندگی حداقل بر قایقهای لاستیکی سوار می شوند و یا هزاران کیلومتر را پیاده طی می کنند تا به مرز آمریکا برسند، مقصر قلمداد می شوند و جلوگیری از آنها سکوی تبلیغاتی راستهای افراطی را که از طریق ایجاد ترس و نفرت و دگر باشی، تغذیه می کنند، بر ان بنا می شود.

نتیجه این تحلیلها، بگونه ای روز افزون بسیاری را به این نتیجه رسانده است که دکترین رشد، همان استعمار است منتهی در نقاب و شکلی دیگر. در این راستا این بحث را طرح می کند برای یافتن راه حل بحرانهای تو در تو و سیستماتیک حاضر باید به عمق رفت و علت العلل را یافت و آن سرمایه داری پدر سالار چند گونه (heteropatriarchal capitalism)، نژاد پرستی و مدرنیته تک هدفی می باشد و تمایل شدید آن به قدرت و شهوت سیری ناپذیر برای انباشت ثروت حتی به قیمت زندگی بر روی کره زمین.

در این بینش، راه حل را نمی شود در سرمایه داری جست، همانگونه که بحران ساز قادر به بحران زدایی نمی باشد و چنین کوششی بر خلاف طبیعتش می باشد. یا بقول آدری لرد، نویسنده و شاعر آمریکایی، خانه ارباب را نمی شود با ابزار ارباب ویران کرد.

توضیح این پارادوکس اینگونه داده می شود که گفتمان توسعه و رشدی که عرضه شده است، در واقع، پایه های بحران جهانی را مستحکم تر می کند. چرا که نهادهای حاضر قادر به مدیریت آن نیستند و نیاز به سازماندهی مجدد و عمیق در رابطه جوامع در درون خود و با دیگر جوامع می باشد و نیز رابطه انسان با طبیعتی که انسانها جزء آن می باشند دارد.

بنا بر این ما شاهد نظریات رشدی می باشیم که کوشش در سازگار تر کردن نظام اجتماعی و طرز فکرها با رشدی غیر از رشد موجود. در نتیجه نظریات رشد جدیدی عرضه شده اند. (ص 15) از جمله:

  • نظریه رشدی که که نتیجه نقد لیبرالیسم جهانی و نئو هابسی است.

  • نظریات رشد پسا-مارکسیسم، پسا بن بست و پسا مدرنیته.

  • نظریه رشد پسا امپر یالیسم

  • نظریه جنسی رشد و نظریه رشد قابل پشتیبانی

از جمله مهمترین کوششها در باره یافتن نظریه جدید رشد، کتاب <سرمایه در قرن بیست و یکم> بقلم توماس پیکتی می باشد. او در این کتاب از جمله شدت روز افزون نابرابری ها و تهدید های ناشی از آن را مستند می کند و نشان می دهد که پروژه جهانی شدن، در عمل منجر به تصرف جهان بوسیله <ماورا ملیها> شده است و طرح جهانی شدن دیگری را عرضه می کند که در آن برای از بین بردن نا برابری ها و فقر و نجات طبیعت، نیاز به طرحی جهانی می باشد بر دو اصل استقلال و آزادی و دموکراسی و سیاست جهانی ناشی از این دو اصل تا ماوراء ملی ها را در کنترل دموکراتیک جوامع قرار دهد و هم از امکانات آنها برای رشدی در راستای عمران طبیعت و فقر زدایی استفاده کرد.

قابل توجه هموطنان می باشد که این نظریه را اول بار ابوالحسن بنی صدر در زمان انقلاب عرضه کرد و از آنجا که چنین طرحی تنها از طریق کشورهایی که بر اصل استقلال و آزادی عمل می کردند می بود، در این راستا یکی از برنامه هایی که قرار بر اجرایی شدن آن بود، فروش نفت را از طریق سبدی از ارزهای سخت را جایگزین فروش نفت تنها با دلار، که سبب شده است که از طریق دلارهای نفتی، آمریکا دلار را ارز حاکم بر جهان بکند می بود (دلاری که از طریق دلار نفتی خود را به پولی جهانی تبدیل کرده و از این طریق تورم اقتصاد خود را به دیگر کشورها صادر می کند) که با کودتای خرداد 60 مانع اجرای این طرح شده و به بایگانی استبدادی که از طریق سازش پنهان با دستگاه ریگان بر سر گروگانها، دولت را از ان خود کرده بود، سپرده شد.

رشد؟ چگونه رشدی؟:

نتیجه برنامه های رشد، در سطح جهان بما می گوید که در این جریان، این سرمایه است که رشد کرده است و رشد این سرمایه از طریق بکار گیری انسان به عنوان ابزار رشد و تخریب طبیعت و محیط زیست ممکن شده است که از نتایج آن در سطح جوامع "پیشرفته" از خود بیگانگی، اتمیزه شدن و انزوای روز افزون و بی آرمان شدن آنها و نیز هستی را در کره زمین بطرف نابودی کامل سوق دادن می باشد. از جمله به این علت است که ژیلبر ریست، متخصص معروف توسعه، در کتاب خود، <رشد، تاریخ یک باور غربی> می گوید: < رشد ( در مفهوم غربی آن.) به ستاره ای می ماند که ما هنوز نور آن را دریافت می کنیم حال آنکه مدتهاست مرده است.> و سرژ لاتوش (Serge Latouche) فیلسوف و اقتصاد دان فرانسوی در لوموند دیپلماتیک می نویسد:
"در کشورهای دیگر جهان، رشد چسان اسطوره شد؟. دولت های کشورهای رشد نیافته "رشد نیافته" با چه خشونتی نسخه رشد غرب را تجویز می کرد، به اجرا گذاشتند. و اینک، غرب و بقیت جهان در ژرفای فاجعه هستند." او سخن از این می زند که اسطوره رشد، استعماری در شکل دیگر شد و با اینکه رشد و ولایت مطلقه متخصصین، راه به فاجعه برد، هنوز پرستش اسطوره رشد بر جاست. این در حالیست که انواع و اقسام رشدها، مانند: <رشد خود مرکز>، <رشد بومی>، <رشد اشتراکی>، <رشد اصیل>، <رشد مستقل و مردمی>، <رشد منصفانه>، <رشد جذب و ادغام شده>، <رشد پایدار>، <رشد محلی>، <رشد خورده>، <رشد قومی>، یک به یک آزموده شدند و ویرانی بر ویرانی افزودند.(ص 397)

علت این شکست را این می داند که بر ارزشهایی استوار است که با یکدیگر نه سازگار هستند و نه ممکن، ارزشهایی مانند: ترقی، جهان شمولی، سلطه بر طبیعت، عقلانیت کمی. چرا که بر خلاف مارکس که غرب را برنامه آینده دیگر کشورها می دانست، امکان ندارد که جهان را سراسر غربی کرد و نیز اینکه ترقی با جهان شمول خواندن راه رشد غرب سازگار نیست و به ویرانی طبیعت راه برده است.

بنا بر این، وقتی قرار بر رشد است، چنین رشدی نیاز دارد که نه سرمایه مرکز که انسان مرکز باشد و در اصل راهنما و هدف و روشها نباید دچار هیچ تناقضی باشد. وقتی هدف، استقلال و آزادی انسان و جوامع از طریق بکار گیری استعدادهای آنها باشد، آنگاه چنین هدفی و راهبردی خالی از تناقض می شود و در نتیجه رشد انسان نه از طریق تخریب طبیعت و از خود بیگانه کردن انسان، که از طریق عمران طبیعت انجام می شود.

چنین رشدی نیاز دارد که جانشین اسطوره رشد که در غرب نسخه پیچی شده و از طریق قدرت عمل و در گیر تناقضهای درونی خود است، بشود: <رشد در بیکران استقلال و آزادی و با هدف گرداندن استقلال و آزادی است که باید بدیل رشد در محدوده قدرت و با هدفی که قدرت است، بگردد. (2)

  1. بعد از انتشار این نامه، همسرم و من این نامه را نقد کردیم و تناقضهای نظرات آنها را با حقوق انسان مستند نشان دادیم.

  2. کتاب رشد، کتاب پنجم از مجموعه کتابهای در باب دموکراسی، جلد دوم، ص 400

https://banisadr.org/index.php?option=com_content&view=article&id=795:2017-08-08-21-23-07&catid=9&Itemid=141





Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy