بچه که بودم، مرحوم پدرم، داستان ابراهیم در آتش را برایم تعریف می کرد و من شگفت زده به دهان او خیره می شدم تا داستان به پایان خوش خود برسد و کوه آتشی که ابراهیم در آن افکنده شده بود، تبدیل به گلستان شود.
این داستان، داستان قشنگی بود چرا که در پایان آن، «آدم خوب» بر «آدم های بد» پیروز می شد و به من یاد می داد که سعی کنم همیشه آدم خوبی باشم.
بزرگ تر که شدم، کارتون سحر انگیزِ سیندرلا را دیدم. دخترکی که پدرش را از دست داده بود و مادر خوانده و خواهران اش او را اذیت می کردند اما او با کمک فرشته ی مهربان و حیواناتی که آن ها را دوست داشت، موفق شد در جشن انتخاب همسر پسر پادشاه حضور پیدا کند و در نهایت به خوشبختی و سعادت برسد.
این داستان هم به من یاد می داد که اگر بچه خوبی باشم، و حیوانات را دوست داشته باشم، در مواقع دشواری، امید م را نباید از دست بدهم چرا که فرشته ای هست که به داد من خواهد رسید و دست مرا در سختی ها خواهد گرفت.
نتیجه ی این داستان هم این شد که تلاش ام را برای آدم خوب شدن بکنم، و حیوانات را دوست داشته باشم، و فرشته ام را هم تا همین امروز به همراه داشته باشم.
در ایام نوجوانی، با صدای طبل و سنج، به سر خیابان محله مان کشیده می شدم و مردمی را می دیدم که برای امام حسین سینه می زنند و دسته های عظیمی به سمت میدان بهارستان حرکت می کنند و فضا چنان پر از همهمه و اندوه و آه می شود که آدم دل اش می خواهد جزو لشگریان امام حسین شود و علیه یزید و یزیدیان قیام کند.
کیست که نخواهد در زندگی اش جزو آدم خوب ها و سوپرمن ها باشد، و عمدا بخواهد به شر ها بپیوندد؟ حتی جنایتکاران هم وقتی فیلم تماشا می کنند، موقع قهرمانی نقش مثبت فیلم، به هیجان می آیند و برای او کف و سوت می زنند و نه فرد خلافکار.
این داستان ها و فیلم ها بر من اثر مثبت داشت، و بعد از افت و خیزهای بسیار در زندگی، سعی کردم «آدم مثبته»ی داستان زندگی ام شوم و با «آدم بد»ها مبارزه کنم.
از داستان امام حسین هم یاد گرفتم که موقع مبارزه با آدم بدها، سراغ «خرده بد» ها نروم بلکه مستقیم بروم سراغ «بد معظم» و آن که در راس هرم قدرت نشسته و هر بدی هست، یک رشته اش به او وصل است.
دیروز که مطلب احمد زیدآبادی، با عنوان «حسین و ماهاتما و سِر توماس» را خواندم و دیدم که او این سه آدم بی ربط را می خواهد با نوشته اش به هم ربط بدهد و از جمع کردن «داستان و حقیقت»، «داستانی حقیقی» بسازد و به خوردِ امثال من بدهد، یکهو به خودم گفتم نکند من هم مثل او دچار مالیخولیا شده ام و آش شله قلمکار نوشته هایم چنین فریبی را می خواهد به مردم تزریق کند.
بعد که کمی فکر کردم دیدم نه! من هنوز فرق داستان و حقیقت را می دانم، و داستان را حقیقت نمی پندارم، و داستان را به عنوان حقیقت و به اسم حقیقت و به نفع یک دسته آخوند جنایتکار به خورد مردم نمی دهم.
اگر سیندرلا و سوپرمن و حسین، بخواهند ابزار دست جنایتکاران شوند، و داستان بودن شان را کسی بخواهد به عنوان حقیقت به خورد من بدهد، هر سه را به زباله دان خواهم ریخت و کسی را هم که بخواهد این داستان ها را برای من تبدیل به حقیقت کند، به دیوانه خانه روانه خواهم کرد.