• حرکت جویبارها به سوی رودخانه بزرگ «ملت افغان» خواهد توانست نیروهای لازم برای بستن پرانتز طالبان و دیگر پرانتزهای قبیلهای و قومگرا را بسیج کند
ایندیپندنت فارسی - با طالبان چه کنیم؟ این پرسشی بود که هفته پیش در کنفرانس مجازی رهبران گروه ۷ (G۷) مطرح شد. طرح این سوال بهخودی خود نشان میدهد که رهبران مورد بحث از شکست طرح «ملتسازی» در افغانستان درسی نیاموختهاند. چه کنیم نشانه آن است که این رهبران هنوز میپندارند که در ماجرای افغانستان این عامل خارجی است که میتواند نقش تعیینکننده داشته باشد. البته، گروه ۷ با خودداری از به رسمیت شناختن حکومت آینده طالبان، با توقیف داراییهای افغانستان و تحمیل یک سلسله تحریمها، میتواند نقش خود را در بازی مرگبار افغانستان حفظ کند. کمی جلوتر، گروه ۷ میتواند با مسلح کردن مخالفان درونی طالبان، دشواریهای بیشتری برای این گروه «تروریست» شکل دهد.
بیش از یک ماه پیش، سپهبد استنلی مک کریستال، فرمانده نیروهای پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) در افغانستان، در دیداری در لندن تایید کرد که ایالات متحده آمریکا و متفقانش هنوز دانش کافی و لازم از افغانستان ندارند و در نتیجه، نیروی خود را صرف ساختن بنایی میکنند که به محض ساخته شدن، یک پایه از آن فرو میریزد. گره کور در مسئله افغانستان نه با یک ضربه شمشیر باز میشود و نه با صرف میلیاردها دلار.
این گره کور کجاست؟ اگر به شیوه تاویلیان بنگریم، این گره کور از آغاز جدایی افغانستان از ایران صفوی، یعنی تقریبا ۲۵۰ سال پیش شکل گرفت. فروپاشی دولت صفویه سرزمینهایی را که بعد افغانستان نامیده شد، مانند بسیاری مناطق دیگر در آن امپراتوری، بهصورت فضایی بدون دولت و حکومت رها کرد. خلائی که به وجود آمد سبب شد که اهالی آن سرزمینها در تلاش برای ساختن نوعی دولت، به هویتهای قبیلهای، قومی و مذهبی بنگرند. پس از سالها درگیریهای کوچک و بزرگ همراه با قحطی و مهاجرتهای گسترده، بخشی از قبایل پشتون موفق شدند تا به رهبری احمدشاه درانی (احمدخان ابدالی) کنفدراسیون قبیلهای ابدالیـدرانی را بازسازی کنند و تمامی منطقه حائل بین آسیای مرکزی و شبهقاره هند را قلمرو خود اعلام کنند.
مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
این نخستین کوشش برای دولتسازی در افغانستان الگویی شد که از سده هجدهم تا امروز، تقریبا همه دولتسازان آن کشور را به خود جلب کرده است. بر اساس این الگو، افغانستان دولتی است که هسته مرکزی آن پشتونهااند که تقریبا نیمی از جمعیت را تشکیل میدادند. این الگو در آغاز ماهیت اشرافیـفئودالی داشت زیرا قدرت را در انحصار چند قبیله خاص قرار میداد. این قبایل دولت را وسیلهای برای تقسیم زمین و مقامهای رسمی بین خود میدانستند. در چارچوب این الگو، سخنی از ملت به معنای امروزی آن در میان نبود. به عبارت دیگر، افغانستان اول صاحب یک دولت شد و ۱۵۰ سال بعد، به فکر شکل دادن به یک ملت برای آن دولت افتاد. (عکس این تجربه را در پاکستان میبینیم که به محض استقلال، دارای یک دستگاه دولتی بهارثبرده از امپراتوری بریتانیا بود اما هنوز هم نتوانسته است یک ملت به وجود آورد.)
الگوی پشتونی دولت در افغانستان نقایص گوناگون داشت، گردانندگان اصلی این دولت حتی پس از کنار زدن دودمان پیشین در سال ۱۸۱۸ و صعود قبیله محمدزی به راس قدرت، نماینده بخشی کوچک از قوم پشتون بودند که بدنه اصلی آن در امپراتوری بریتانیا در شبهقاره هند باقی مانده بود. دودمان جدید که تا سال ۱۹۷۸ میلادی ادامه داشت، در آغاز کوشید تا با توسل به دین و مذهب، پایگاهی وسیعتر به دست آورد. اما در اینجا نیز دشواریهای فراوان دیده میشد. همه قبایل پشتون مسلمان سنی نبودند و اکثریت افغانان غیرپشتون، از ۱۸ یا ۲۰ قومیت دیگر، نمیتوانستند گفتمان کلاسیک سنی را بپذیرند. از این گذشته، پشتونان سنیمذهب نیز با شکافهای درونی، به شکل فرقههای صوفی، انجمنهای فتوت و غیره روبهرو بودند. شاید تنها راه فراتر رفتن از آن اختلافها و شکافها پذیرفتن مفهوم «ملت» بود، یعنی چارچوبی که در آن، همه اهالی یک سرزمین شهروند به شمار میآیند و در چارچوب قوانین و مفاهیم مورد قبول خود، از حقوق مساوی صرفنظر از زمینههای قومی، قبیلهای، مذهبی و زبانی برخوردارند.
حکمرانان افغانستان شاید به استثنای دوران کوتاه حبیبالله خان و دوران اصلاحات امانالله خان (۱۹۱۹ تا ۱۹۲۸)، هرگز به مفهوم «ملت» نیندیشیدند. در نتیجه، در طی دو سده اخیر، اکثریت افغانان همواره دولت را بهصورت یک عامل بیرونی، هم وسوسهانگیز و هم ترسآور، تلقی کردهاند. از دید آنان، دولت متعلق به «شهر» است، در حالی که اکثریت افغانان در روستا یا اطراف به سر میبرند؛ تصادفی نبود که ساختمانهای دولتی افغانستان غالبا در نقاط دور از جمعیت محلی ساخته میشد تا مراجعان فاصله قدرت حکومتی و زندگی عادی مردم را بهخوبی حس کنند.
از سالهای دهه ۱۹۵۰، کوششهایی برای کاستن از این فاصله آغاز شد. پیدایش یک طبقه متوسط (غالبا کارمند دولت و خدمات وابسته به آن)، جهش شماره تحصیلکردگان (تعداد دانشجویان دانشگاه از ۶۰۰ تن در سال ۱۹۴۹ به بیش از ۷۰۰۰ تن در سال ۱۹۷۶ رسید) و گسترش حیطه مخاطبان وسایل ارتباط جمعی (رادیو و مطبوعات) به این روند کمک کرد. دولت افغانستان دارای پرچم ملی (یعنی غیرقبیلهای و قومی) شد با سرود ملی، روز ملی و اسطورهسازی ملی که گذشته افغانستان را تا دوران «آریایی» توسعه میداد.
این کوششها تا اندازهای ملهم بود از تلاش رضاشاه پهلوی برای بازسازی ایران پساقاجار به شکل یک دولتـملت مدرن. اما اصلاحگران دولتی در افغانستان هرگز نتوانستند هویت قبیلهای دولت خود را رها کنندــ مشکلی که در ایران رضاشاه وجود نداشت.
با سقوط نظام پادشاهی پس از کودتای محمد داوودخان، بحثهایی درباره شکلگیری ساختارهای دولتی فراقومی مطرح شد. در چند دیدار با داوودخان، از او پرسیدم آیا در نظر دارد مفهوم شهروندی را اساس دولت جدید افغانستان قرار دهد؟ پاسخ او همواره این بود که خودش بر نوشتن یک قانون اساسی جدید نظارت دارد و آنچه لازم است انجام خواهد داد.
سقوط داوودخان و به قدرت رسیدن کمونیستها، نخست به رهبری نورمحمد ترکی، بار دیگر مسئله دولت فراقومی را مطرح کرد. اما کمونیستهای افغان نیز غالبا هویت عشیرهای پشتون داشتند و حتی با وجود گروههای کمونیست غیرپشتون در ردههایی از حکومت، هرگز نتوانستند یا نخواستند به ملتسازی بیندیشند. در هر حال، دستکم از دید ببرک کارمل و محمد نجیبالله، ملت چیزی جز یک مفهوم «بورژوایی» نبود.
با سقوط نظام کمونیستی و باز شدن پرانتز حکومت «مجاهدین»، مسئله ملتسازی باز هم کنار گذاشته شد. مجاهدین بر اساس هویتهای قومی و مذهبی سازمان یافته بودند و با دولتهای خارجی گوناگون، غالبا با منافع و هدفهای مختلف، ارتباط داشتند. در نتیجه، هدف اصلی همه آنان حفظ بخش کوچکی از قدرت، همراه با تسلط بر منطقه قومی، بود. کابل که هویتهای قومی و مذهبیاش کمرنگ شده بود، از دید مجاهدین چیزی جز یک صحنه نبرد نبود.
با بسته شدن پرانتز مجاهدین، پرانتز نخستین تسلط طالبان بر افغانستان گشوده شد. طالبان شاید برای تاکید بر تفاوت ماهوی خود با حکمرانان پیشین، اسلام را بهعنوان تکیهگاه اصلی خود معرفی میکرد. سوزاندن پرچم ملی، ممنوع کردن سرود ملی و حذف مفاهیم ملی از کتابهای درسی و گفتمان رسمی از وسایلی بود که طالبان زیر پرچم سفید که یادآور پرچم بنیامیه بود، به کار گرفتند. با این حال، طالبان نیز نه تنها نتوانستند پشتونمداری سنتی همه دولتهای پیشین را کنار بگذارند که بر شدت آن افزودند. بخش قابلتوجهی از طالبان در واقع نسل اندر نسل متولد پاکستاناند (که قبلا بخشی از هندوستان بریتانیایی بود). بسیاری از آنان هرگز حتی بهعنوان جهانگرد از افغانستان دیدن نکرده بودند. اکثریت پشتونان افغانستان به زبان دری (فارسی) که یکی از دو زبان دولتیـدیوانی و ادبی کشور است، آشنایی دارند. اما قبایلی که در تاریخ «فارسیمدان» خوانده میشوند، همواره در جنوب تنگه خیبر، در پاکستان امروزی، مستقر بودهاند.
بهعبارت دیگر، پس از سقوط محمد ظاهرشاه، افغانستان که به سوی تبدیل شدن به یک ملتـدولت یا Nation State پیش میرفت، زیر سلطه گروههایی افتاد که بهرغم ادعاهای دینی و ایدئولوژیک، ریشه و هویت قبیلهای داشتند. با بازگشت طالبان به کابل، در صورتی که آنان بتوانند یک حکومت پایدار تشکیل دهند، کوشش برای نابودی مفهوم ملت و ملیت در افغانستان شدت خواهد گرفت.
با این حال خبر خوب، یا شاید بگویید گمانهزنی خوشبینانه، این است که در افغانستان دو حرکت موازی شکل گرفته است: یک حرکت همان حرکت سنتی در مسیر قبیلهای و قومی است که نتیجه آن دهها جنگ، آوارگی و قحطی بوده است. در این حرکت، اقوام گوناگون افغانستان بهصورت جویبارهایی هستند که بهجای ریختن در یک رودخانه مشترک، هر روز از هم دورتر میشوندــ روندی که ابنخلدون آن را «بازگشت به عصبیت» یا قومگرایی میخواند.
حرکت دوم، که طی ۱۰۰ سال گذشته غالبا زیرزمینی بهمعنای سیاسیـفرهنگی بوده است، در مسیر هدایت جویبارها به سوی یک رودخانه بزرگ مشترک بهعنوان «ملت افغان» قرار دارد. این حرکت سازنده بخش بزرگ ادبیات و فرهنگ افغان در ۱۰۰ سال اخیر بوده است و میلیونها افغان را با مفاهیم فراقبیلهای و فراقومی آشنا کرده است. دیر یا زود، این حرکت خواهد توانست نیروهای لازم برای بستن پرانتز طالبان و دیگر پرانتزهای قبیلهای و قومگرا را بسیج کند. پیروزی این حرکت دیر یا زود خواهد داشت اما با هر سوختوسوزی که در میان باشد، حتمی است. پرسش اصلی این است که افغانان با طالبان چه خواهند کرد؟