بنی صدر
هوادار مصدق یا پیرو ولایت فقیه؟
با اشغال سفارت آمریکا، رفتار درخور گانگسترها و نه یک حکومت متمدن، بازرگان که دیگر از خلافکاریهای عمال خمینی طاقتش طاق شده بود برای چندمین بار نامهی کناره گیری خود را به خمینی فرستاد و این بار استعفایش پذیرفته شد. او که بسیار زود دریافته بود که قدرت واقعی در دست دیگران است و به قول خودش «دستهی چاقویی بدون تیغه» به او داده بودند، نمیتوانست رفتار گانگستری مراجع واقعی قدرت را تحمل کند. درعوض بنی صدر که یکی از کارهایش حملات دائمی و مغرضانه به دولت بازرگان بود، با همان اتهامات هذیان آمیز آمریکایی بودن وی که به دولت بختیار هم بسته بود، علی رغم ابراز مخالفت لفظی با اشغال سفارت، دو وزارتخانه را بر عهده گرفت. میگویند به خواست خمینی! او با این گانگستریسم در حرف مخالفت کرد و در عمل همراهی.
یکی از مفسران روزهای اخیر که باید سخنانی میگفت که در هر حال بجایی برنخورد گفت دربارهی بنی صدر هر چه گفته شود نمیتوان انکارکرد که «او دارای ثبات قدم بود.» بد نیست به این «ثبات قدم» نگاهی بیافکنیم. او در دانشگاه، مانند هزاران دانشجوی دیگر، با اعلام تجدید فعالیت جبهه ملی در سال ۱۳۳۹، به نام پیروی از مصدق و نهضت ملی پا به میدان کار سیاسی گذاشت و به جبهه ملی دانشگاه پیوست و حتی، مانند چند نمایندهی دیگر دانشجویان، در ۱۳۴۱ به کنگرهی جبهه ملی ایران راه یافت. در سال ۱۳۴۴ با اعلام تأسیس «جبهه ملی سوم»، که در تقابل با مصوبات همان کنگرهی ۱۳۴۱ تشکیل شده و زیر سایهی نهضت آزادی بوجودآمده بود ـ و هرگز هم تبدیل به یک جبهه واقعی نشد! ـ، به اینیک پیوست. عدهای از دانشجویان هوادار نهضت آزادی در نامهای به دکتر مصدق به سران جبهه ملی تاخته بودند اما مصدق با اندرز به آنان گفته بود در زمانی که آن سران در زندان بسر میبرند بجای حمله به این زندانیان بهتر است به مبارزهی مثبت بپردازند. اما این حملات در پاریس دنبال شد. بنی صدر که از زمان ورود به پاریس به سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا واردشده بود و درآن یک عضو عادی بود، پس از اعلام تشکیل جبهه ملی سوم میتوانست با پیوستن به این «جبهه»ی بدون سازمان، رهبری آن در اروپا را در دست گیرد. چنین هم کرد و با انتشار «خبرنامهی جبهه ملی سوم» در پاریس کار اصلی او حملهی دائم به همان جبهه ملی و رییس مستعفی شورای آن، الهیار صالح بود. میدانیم که بهنگام وقایع پانزده خرداد ۱۳۴۲سران جبهه ملی مجدداً در زندان بودند و به پیشنهاد پشتیبانی از آن وقایع رأی منفی دادند. مصدق هم که در احمدآباد زندانی بود و آخوندهای قدرت طلب را، که در ۲۸ مرداد صابونشان به جامهی خودش نیز خورده بود، میشناخت و نمیتوانست آن حوادث را به فال نیک بگیرد و نگرفت. در حالی که پیام ارتجاعی آن وقایع و رهبر آنها، که زیر نقاب مخالفت با مصونیت مستشاران آمریکایی داده شده بود، روشن بود، نهضت آزادی از آن اعلام پشتیبانی کرد. بنی صدر نیز که، در کنار نهضت آزادی و در جبهه ملی سومِ پاریس بود در وجود خمینی قطبی را یافته بود که میتوانست با پیوستن به او کارهایی بکند کارستان! در زیر سایهی آخوندی که در ظاهر خواستار مقام سیاسی نبود او میتوانست به بالاترین آرزوهای خود که از همان زمان هم آنها را پنهان نمیکرد دست یابد! پس این راه را در پیش گرفت و هر روز به خمینی نزدیک تر شد، و از راه مصدق که بازگشت به قانون اساسی مشروطه، احیاءِ دموکراسی فارغ از قیدوشرطهای ایدئولوژیکی و دینی، یعنی حاکمیت کامل ملت بر سرنوشت خود بدون هیچ نوع قیمی بود، هر روز دورتر شد. این هم نشانهی دیگری بر «ثبات قدم» او بود. با مرور زمان و نشستن میان دو صندلی، او هر روز بیشتر نشان میداد که این روش اصلی اوست و آنچه نباید از او انتظارداشت ثبات عقیده است.
روزی که باد در بادبان خمینی افتاد او هم به وی چسبید و، به اعتراف و ادعای خودش، به او فهماند که با کتاب «حکومت اسلامی یا ولایت فقیه» نمیتواند به قدرت سیاسی دست یابد و باید به مردم وعدهی دموکراسی بدهد. خمینی که هرگز واژهی دموکراسی را بر زبان نیاورده بود و با این مقولات بیگانه بود از آن زمان آزادیخواه شد و همهی وعدهها را یکی پس از دیگری به مردم داد؛ و نه فقط به مردم، حتی به دولت کارتر هم. گواهی زلما خلیلزاد نمایندهی ویژهی آمریکا در مذاکره با روح الله خمینی در کتاب خاطرات خود بسیار گویاست. نویسندهی مقالهی «بنى صدر اولین رئیس جمهور ایران از راست تا چپ ِ چپ!»، از کتاب خاطرات خلیلزاد دربارهی دیدارش با خمینی نقل کند: «آنها خیال میکردند که من زبان فارسی را نمیفهمم، بنیصدر و سایر افراد کنار خمینی به او گفتند که به آمریکاییها بگو "ما دنبال حقوق زنان و حقوق بشر و آزادی هستیم زیرا از این سخنان خوششان میآید. "
اما برای تحقق بلندپروازیهایش او راهی جز چسبیدن به امام جدید نداشت. به این نشانی که در همان زمان هم میکوشید تا با رد افشاگریهای برخی از روزنامههای فرانسوی، بعنوان مثال، روزنامهی صبح آن دورانِ پاریس، فرانس سوار، که خمینی را به عنوان «بشارت دهنده ی» قانون قصاص معرفی و افشاء میکردند، با مصاحبههای خود در روزنامههای دیگری مانند لوموند بر واقعیت نیات خمینی در افکار عمومی سرپوش بگذارد.
بنی صدر حق طلب و قانونشناس
و برخورد او با تروریسم دولتی
دربارهی شهادت بنی صدر در دادگاه مربوط به قتل سران حزب دموکرات کردستان در رستوران میکونوس بسیارداد سخن داده و گفتهاند که او با این کار و با دادن اطلاعات دقیق از طراحان آن عملیات نقش جمهوری اسلامی در این تروریسم را چنان روشن کرد که در محکومیت این رژیم تأثیر تعیین کننده داشت. این اطلاعات برای ضبط در تاریخ لازم است اما دلیل بر مخالفت اصولی بنی صدر با تروریسم علیه مخالفان یک رژیم و تروریسم بطور کلی نمیباشد! دلیل؟ اینهم دلیل آن:
در آذرماه ۱۳۵۸ شهریار شفیق، افسر عالیرتبهی نیروی دریایی ایران در پاریس به دست تروریستهای جمهوری اسلامی به قتل رسید. در این زمان بنی صدر هم وزیر اقتصاد و امور دارایی، هم سرپرست وزارت خارجه و هم هنوز رییس شورای انقلاب بود! در جمهوری اسلامی هیچکس اینهمه سمت درجهی یک را با هم در دست نداشت. آیا کسی از او کلامی در محکوم کردن قتل شهریار شفیق شنید؟ یا چون آن افسر نیروی دریایی فرزند اشرف پهلوی هم بود قتل او بدست تروریستهای جمهوری اسلامی روا بود؟ آیا واقعاً اینطور بود؟ قتل شهریار شفیق که از پدری مصری بود، نه به دلیل نسبت فرزندی با اشرف پهلوی، بلکه به دلیل محبوبیت او در نیروی دریایی و در کل ارتش بود و خطری که بر چنین محبوبیتی متصور میدیدند. یک قدم جلوتر برویم. در ۱۸ ژوییهی ۱۹۸۰، ۲۸ تیرماه ۱۳۵۹ انیس نقاش با کماندوی خود به قصد قتل شاپور بختیار به خانهی او رفت و پس از قتل یک زن همسایه و یک مأمور پلیس موفق به قتل بختیار نشد. اما او دستگیر و محکوم شد و قصد او برملاگردید و نقش جمهوری اسلامی در این سوء قصد هم مانند موارد پیشین اظهرمن الشمس بود. بنی صدر پس از درگذشت آیت الله طالقانی در ۱۹ شهریور ۱۹۵۸ تا مردادماه همان ۱۳۵۹ هنوز رییس شورای انقلاب بود. آیا کسی در محکوم کردن این سوء قصد تروریستی صدایی از او شنید؟ نه! اما چرا؟ چون بختیار آخرین نخست وزیر رژیم مشروطهی ایران و بقول آنان «رژیم شاه» بوده است عمل تروریستی برای سوء قصد به جان او ایرادی نداشته؟ هیچکس این استدلال را نمیپذیرد زیرا اگر تروریسم از دیدگاه کسی محکوم است باید این بار و اینجا نیز محکوم باشد. به این نشانی: یازده سال پس از آن، در روز ششم اوت ۱۹۹۱، ۱۵ مردادماه ۱۳۷۰ کماندوی دیگری به خانهی بختیار رفت و توانست او را به قتل برساند. اما این بار بنی صدر، ضمن تکرار اتهامات ناروای آن سالهای خود علیه بختیار، سوء قصد به جان او را شدیداً محکوم کرد. مگر این بختیار همان بختیار نبود؟ چرا؛ او همان آخرین نخست وزیر مشروطه بود. اما بنی صدر دیگر آن بنی صدر سال ۵۹ نبود؛ او دیگر خودش نیز نه تنها سمتی در آن «جمهوری» خودساخته نداشت بلکه مانند بختیار در همان کشور در تبعید بسر میبرد! و همین بنی صدر بود که در دادگاه میکونوس هم علیه سران جمهوری اسلامی شهادت میداد! آیا أصول اخلاقی و سیاسی یک مدعی رهبری ملی باید تابع سمت و موقعیت او باشد و با تغییر آنها تغییریابد؟ اگر کسی مخالف تروریسم دولتی است هنگامی هم که در حکومت سمتی بر عهده دارد ارتکاب این روش از سوی هر مرجع آن حکومت را دربارهی هر کس که باشد، خواه شهریار شفیق باشد خواه شاپور بختیار محکوم میکند و در صورت لزوم از سمت خود کناره میگیرد. سه ماه پیش از قتل شاپور بختیار یک کماندو، احتمالاً همان کوماندوی قاتلان بختیار، نزدیک ترین یار او عبدالرحمن برومند را نیز کشته بود. در مورد این جنایت نیز از بنی صدر سخنی در محکوم کردن آن به یادنداریم. برومند، عضو علی البدل هیأت اجرائی جبهه ملی تا پیش از زمستان ۵۷، کسی بود که پیش از آن هر بار که به پاریس میآمد بنی صدر برای «انتشارات جبهه ملی» خود با دریافت مبالغی از کمکهای مالی او بهره مند میشد. بنی صدر در دوران تبعید حتی قتل تیمسار اویسی و برادر او را نیز محکوم نکرد. گفته میشود برادر او به اشتباه کشته شده بود؛ و خود او را مسئول کشتههای ۱۷شهریور میدانستند. اما این مورد و موارد مشابه آن هم مشمول همان قاعدهی بالا میشود، زیرا به فرض آن که کسی مستوجب مجازات هم بوده باشد این مجازات جز از سوی یک دادگاه بیطرف عادل نمیتواند صادر شود و تروریسم دربارهی او نیز محکوم است. تنها در این زمینه نبود که وی با استانداردهای دوگانه عمل میکرد. زمانی که عباس امیرانتظام بنا به اتهامات مغرضانهی دانشجویان خط امام اشغال کنندهی سفارت آمریکا و تحریکات خط شوروی به جاسوسی از سوی سازمان سی آیای متهم و زندانی شد بازرگان تا پای جان بر سر اثبات بیگناهی او ایستاد، تا جایی که در یک مصاحبه با مسعود بهنود گفته بود که او میرود «اما تا زمانی که مشکل امیرانتظام حل نشود یک دست من از قبر بیرون است!» اما دیگران چه کردند؟ بنا بر یک گزارش نیویورک تایمز مورخ ۵ آوریل ۱۹۸۱ شیخ علی تهرانی با انتشار نامهای در ۱۵ فروردین ۱۳۶۰ خطاب به بنی صدر که در آن زمان رییس جمهور بود «خواستار مداخله وی در دادگاه غیرقانونی امیرانتظام شده بود.» در این زمینه از کوششهای خستگی ناپذیر بازرگان که در این زمان تنها نمایندهی سادهی مجلس اسلامی بود همه خبردارند، اما آیا آن «رییس جمهور» هم کاری کرد؟
بازگشت به نام مصدق
او پس از ۲۲ بهمن، با عضویت در شورای انقلاب، در قدرتمندترین نهاد جمهوری اسلامی قرارداشت و حتی پس از خمینی، بطور صوری، مقتدر ترین عنصر این رژِیم بود. اما در جمهوری اسلامی که یک رژیم توتالیتر بود با ایدئولوژی معین و مرجع عالی آن ایدئولوژی، ولی فقیه، مانند همهی رژیمهای توتالیتر سران درجهی یک و دو باید یکدیگر را حذف کنند. در رژیم شوروی استالین، هر چند عنوان دبیر کل حزب را که لنین بدان اهمیتی نمیداد یدک میکشید، مرجعی درجهی دو و سه بود، اما پس از مرگ لنین، نخست تروتسکی یعنی طراح اصلی کودتای اکتبر را، سپس نزدیک ترین یاران لنین، زینوویف و کامنئف و بعد هم دیگران را حذف و نابودکرد. در چین هم مائو همهی رهبران دیگر را حذف کرد. در جمهوری اسلامی رقابت میان سران درجهی دوم آن مانند بهشتی و بنی صدر از همان آغاز نمایان بود. اینجا هم میبایست یکی از دو گروه، خواه در حیات خمینی و خواه پس از او به نفع دیگری حذف میشد. اما حذف یکی از آنها به معنی دلبستگی بیشترش به آزادیهای سیاسی و أصول دموکراسی نبود. مقولهای بنام دموکراسی در جمهوری اسلامی محلی از اعراب نداشت. با دلبستگی به دموکراسی ممکن نبود کسی به همکاری، بل به همدستی، با خمینی تن دردهد. به قول فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم، اِتیِن دو لابوُئِسی در کتاب معروفش «عبودیت داوطلبانه»، «اینگونه اشخاص با هم دوست نیستند؛ همدستند»! امثال بنی صدر و بهشتی هم با یکدیگر نه دوست که همدست بودند، و با خمینی هم به همچنین. به رغم همهی ظواهری که برای مردم آراسته شده بود آنها از سنخ همان «دو پادشاهی که در اقلیمی نگنجند» بودند و باید یکی از آنها دیر یا زود حذف میشد. هوش بنی صدر تا آنجا نمیرسید که بفهمد با به قدرت رسیدن کاست آخوندها، اسلامیهای فکلی میبایست دیر یا زود یا به آن کاست میپیوستند و به عوامل بی أرادهی آنها تبدیل میشدند، مانند حسن حبیبی، یا حذف میشدند. اینکه این حذف چگونه عملی شد از جزئیات قضیه است. دربارهی حذف تروتسکی توسط استالین هم خود او و دیگران دهها کتاب نوشتهاند، اما اصل موضوع تنها این است که پس از لنین، و حتی در دوران بیماری او، نظام شوروی یا جای استالین بود یا جای تروتسکی. بنا بر این برای ما و خوانندگان ما ورود در جزئیات تحریکات و دسته بندیهای دو طرف، دارودستهی بنی صدر و بهشتی علیه یکدیگر، که دیگران هم هر چه بخواهید دربارهی آن نوشتهاند، سود چندانی نخواهد داشت. این کار را مورخان خواهندکرد. یک طرف باید از میدان بیرون رانده میشد، و طرف برنده کاست آخوندهای دستاربند بود. ناچار بنی صدر بود که باید حدف میشد و چنین شد. از این زمان به بعد او دیگر در آن «جمهوری» که خود وی یکی از معماران اصلی آن و خمینی مالکالرقاب آن بود جایی نداشت. میبایست بار دیگر میان خمینی، و مصدقی که چند سالی فراموش شده بود، انتخاب میکرد. پس با «هجرت» به پاریس نه تنها به مصدق بازگشت بلکه آتش مصدقی او تیزتر نیز شد. حال میان مصدق و «انقلاب اسلامی» که هنوز هم از آن دست بردار نبود چه نسبتی میتوانستید بیابید، هیچ اهمیتی نداشت. برای کسی که در مصاحبهای در یوتیوب جملهای را چنین شروع میکند که: «مردانی چون قائم مقام فراهانی، میرزا تقی خان امیرکبیر، مصدق و بنی صدر...» این نسبتها چه اهمیتی دارد. او از معدود کسانی بود که در خودستاییهای شگفت انگیزش اثری از این سخن نغز و شیرین سعدی که «مشک آنست که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید» دیده نمیشد! او واقعاً خود را همسنگ مصدق میپنداشت چنانکه مینویسد:
«کیفیت جمعیت در خرمآباد را آقا دیده است و ترسیده که من مصدق بشوم و خود کاشانی و کیش شخصیت او را گرفته است. ۱»
و تکرارمی کند:
«شما میترسید که من مصدق بشوم و شما کاشانى. من آلان محبوبیتم بیش از مصدق است و هیچوقت من صحیح ندانستهام که در مقابل شما بایستم و تجربه ۲۸ مرداد تکرار شود. ۱» [ت. ا. ]
اما، اگر این گفتهها نشان کیش شخصیت، آنهم کیش شخص خویش، نیست، کیش شخصیت چیست؟
* *
ادامه از میان چهرههای بنی صدر
بخش سوم
بنی صدر،
افلاطون اسلامی
ـــــــــــــــــــــــــــ
۱م. روغنی، بنی صدر، قربانی خطاها و توهماتش، ایران امروز.