می دونم و مطمئن هستم بچه هایی که حدود هیفده هیجده سال سن شون ه، به خودشون میگن این آقای «ف. م. سخن» با این سن و سال اش میخواد ادای جوونا رو در بیاره و خودش که از دور دستی بر آتیش داره، ما رو با تشویق اش بفرسته توو دل آتیش.
والله این طور نیست. بالله این طور نیست و الان دلیل اش رو میگم.
من خوشبختانه به قول جوونا و بدبختانه به قول همسن و سال های خودم، مثل بچه ها فکر می کنم، مثل بچه ها خوشحال میشم، مثل بچه ها عصبانی میشم، و اصلا و ابدا از این که بخوام ادا در بیارم خوش ام نمیاد و اگر هم نقشی بازی می کنم نقش آدم بزرگ ها رو بازی کردن ه!
من کلی کیف می کنم وقتی می بینم بچه ها، حتی علیه بزرگ تر ها طغیان می کنن و چیزهایی رو میخوان که بزرگ تر ها اونا رو عیب می دونن.
این رو هم می دونم که آدمی که سن و سال ی ازش گذشته، وقتی واقعا بچگی می کنه یا ادای بچه ها رو در میاره، زیاد خوشایند نیست. نه خوشایند بزرگ ها نه خوشایند بچه ها.
هر دوی این ها میگن این جلف بازیا چیه یارو پیرمرده در میاره.
حالا شما بگو جلف بازی یا هر چیز دیگه.
من یه مدتی از بس اعصاب ام خراب شده بود و افسرده بودم توو کلینیک روانی بستری بودم. ما اونجا کلاس های مختلفی داشتیم که یکی اش کلاس رقص بود و یکی اش کلاس نقاشی.
توی یکی از کلاس ها هم برای این که تمرکز مون رو به دست بیاریم بادکنک و توپ بازی می کردیم! :)
توی یکی دیگه از کلاس ها که بیرون ساختمون برگزار می شد باید لا به لای درخت ها دنبال پرنده ها می گشتیم و اونا رو با دست به مربی مون نشون می دادیم!
حالا باز باور کنید یا نه، بزرگ هایی که با من بستری بودند، چه زن و چه مرد، همه پا به پای جوون ها و بلکه پر انرژی تر از اون ها هم می رقصیدن هم بادکنک و توپ بازی می کردن هم دنبال پرنده ها می گذاشتن!
من اول اش خجالت می کشیدم بچه گی خودم رو نشون بدم. می ترسیدم برقصم کسی نگاه ام کنه. بعد که ترسم ریخت شروع کردم به رقصیدن و بازی کردن اونم چه رقصیدن و بازی کردنی!
جوون ها انگشت به دهن مونده بودن که من از شنیدن گیتار الکتریک کیف می کنم و فیلم «ویپلش» فیلم محبوبم ه.
حالا اینا رو واسه چی توو این اوضاع و احوال بزن بزن و بکش بکش میگم؟!
واسه این که بگم من تا حدی که بچگی ام به من اجازه میده، شماها رو می فهمم. می فهمم توو ایران، توو بد مخمصه ای گیر کردین.
من وقتی اینجا بر و بچه های آلمانی رو می بینم که مدرسه میرن، واسه خودشون شخصیت دارن، واسه خودشون عزت نفس دارن، هر جور دل شون میخواد موهاشون رو باد میدن، ساده لباس می پوشن، ساده دوچرخه سواری می کنن، دختر و پسر کنار هم میان میرن میشینن میگن میخندن درس میخونن ورزش میکنن، با هم در کنار هم شادی می کنن، یاد شما ها می افتم.
یاد خودم و همسن و سال های خودم می افتم که وقتی ما هم همسن شما ها بودیم، هر چند من جزو نسلی هستم که دوره ی شاه فقید مون رو هم دیدم و هر جور جوونی یی توو اون دوران فکرش رو بکنید کردم، اما قسمت بزرگ جوونی ما هم توو دوره ی این آخوندای دوزاری به باد فنا رفت.
به جنگ و زد و خورد با همین آخوندها و دار و دسته های اراذل و اوباش شون رفت.
دوران جوونی ما، اینا خیلی وحشی بودن. الان هم وحشی هستن ولی باز توو خیابون آدم رو کنار دیوار نمیذارن تیربارون کنن.
ما هم از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ زدیم و خوردیم و زندان افتادیم و من چون قبل از ۶۰ بارها دستگیر شدم کتک و لگد و قنداق تفنگ زیاد خوردم و بچه هایی که بعد از ۶۰ دستگیر شدن، چه شکنجه ها که نشدن.
بله. ما پدر مادر های شما هم مثل شما ها یه پامون توو خیابون بود، یه پامون توو کمیته و کلانتری و مسجد و درمانگاه، با سر و کله ی شکسته و دنده های له شده و بعد هم زندان های رسمی.
حالا شما رو که می بینم، این قدر شجاع، این قدر جسور، این قدر دنبال حق تون برای یه زندگی عادی، خودم رو توو وجود تک تک تون احساس می کنم.
من بر خلاف خیلی از بزرگ ها، از نظر فکری اصلا عوض نشدم و درون ام همون جوون هیژده نوزده ساله است که فقط بلد ه طغیان کنه! اعتراض کنه! پاش بیفته بزنه و بخوره!
همه ی اینا رو گفتم که بهتون بگم دم تون گرم. کار تون خیلی درسته. بخصوص دخترا که قیامت کردن توو این ایام.
زنده باد شروین و آهنگ «برای...» ش. واقعا دنیا رو ترکوند.
وقتی دومینیکِ یانگ بلاد اون جوری با خشم از وضع شما ها صحبت کرد، و من این صحبت رو هر روز دو سه مرتبه گوش میدم چون واقعا از ته دل هست و فریاد هاش جیگر آدم رو خنک می کنه، در واقع صدای شما رو به دنیا می رسونه.
کارهایی که توو این دو سه هفته کردین، دنیا رو تکون داد.
قدیم ها کتابی داشتیم به اسم «ده روزی که دنیا را لرزاند» نوشته ی جان رید امریکایی در مورد انقلاب کمونیستی شوروی. کتاب، داستان پیروزی چپ ها رو نشون می داد. ولی لرزوندن دنیا توو اون دوران کجا و لرزوندن دنیا به دست شماها کجا.
کاش عمری باشه و بتونم کتابی از کار بزرگ و عجیبی که شماها امروز می کنید بنویسم. یعنی داستان این چهل و خرده ای سال نکبت و بدبختی رو بنویسم که شما امروز دارید پرده ی تاریکی رو با شیوه های امروزی خودتون پاره می کنید.
براتون آرزوی موفقیت می کنم و مهم تر از همه امیدوارم سالم و سلامت بمونید و نکبت های اسلامی نتونن به شما آسیب بزنن.