Friday, Dec 30, 2022

صفحه نخست » تاریخچه‌ی تحول اجتماعی نیروی اصلی جنبش کنونی، کورش عرفانی

Kourosh_Erfani-3.jpgبا انقلاب سال ۱۳۵۷ جامعه تصور کرد که می‌تواند تشکل‌های سیاسی را به عنوان بخشی از واقعیت پساانقلابی در کشور داشته باشد. این برداشتی بود منطقی و معمول برای یک حرکت سیاسی که رژیم سلطنتی را به دلیل عدم تحمل هرگونه فضای باز برای نهادهای غیرحکومتی کنار زده بود.

بدین ترتیب، در سال‌های آغازین انقلاب، تعامل میان مردم و حکومت از طریق تشکل‌های سیاسی انجام شد. این امر اما دیری نپایید و سرکوب خونین و کشتار دهه‌ی ۶۰ به موجودیت و کارکرد این تشکل‌ها خاتمه داد و فضای سیاسی را بست. کشتار ۶۷ اوج موج پایان دهی به هرگونه حیات برای تشکل‌های سیاسی درمعنای متعارف خود در ایران بود.

کارکرد سیاسی خانواده

بعد از آن، نهاد خانواده بود که در جامعه تبدیل به سنگر مقاومت مردم در مقابل رژیمی تمامیت خواه شد. خانواده به جمعی منسجم تبدیل شد که فرهنگی متفاوت در تقابل با فرهنگ مورد نظر حاکمیت در آن ساری و جاری بود: نظم اجتماعی کلان تحت کنترل حاکمیت، در کنار نظم اجتماعی خرد تحت کنترل خانواده. این دوگانگی محیط بیرون ودرون خانواده البته می‌رفت که اثرات درازمدت خود را در پرورش پدیده‌ی «دوشخصیتی» در میان ایرانیان داشته باشد؛ پدیده‌ای که برای دهه‌ها در ایران حاکم بود و «اعتماد اجتماعی» را به عنوان چسب پایه‌ای روابط میان مردم خدشه دار کرد.
در دوران بعد از جنگ، دولتِ «سردار سازندگی» تلاش کرد در طی هشت سال با هدایت انرژی طبقه‌ی متوسط به سوی طمع اقتصادی، این بخش از جامعه را به نوعی مرکانتلیسم بکشاند و با مشغول ساختن آنها به نوعی مادی گرایی در عین حال بی حساب و کتاب، تمایل آنان به امر سیاسی و درخواست مشارکت در حوزه‌ی سیاست را اگر نه به هیچ، دست کم به حداقل برساند. این امر تا حدی موفق بود اما نه آن قدر که همه‌ی نگرانی‌های امنیتی دراز مدت نظام را نسبت به طبقه‌ی متوسط برطرف کند.
بر اساس شناخت تجربی متاخری که نظام از نقش این طبقه درطول انقلاب سال ۵۷ داشت احتمال داده شد که تمرکز دولت رفسنجانی بر رشد اقتصادی طبقه‌ی متوسط، در یک مقطعی، آن را مجهز به سطحی از رفاه و توانمندی مادی کند که مطالبه‌ی سهم در عرصه‌ی سیاست بخشی از آن خواهد بود. برخی از پویش‌های جدید نخبگان و روشنفکران و روزنامه نگاران و هنرمندان در عرصه‌ی فرهنگ و نشر و سینما و هنر آنتن‌های امنیتی نظام را به حرکت درآورد و رژیم بر آن شد که این بار به صورت پیشگیرانه وارد عمل شود. آنها حتی با جریانی به نام «حلقه‌ی کیان» تلاش کردند که عناصر قابل اعتماد نظام مثل عبدالکریم سروش را به میان روشنفکران مستقل نفوذ داده و نبض جریان را از نزدیک بگیرند.
اگر خدای دهه‌ی شصت رژیم گرگی آدمکش بود خدای دهه‌ی هفتاد به یک گرگ در لباس میش شباهت داشت.

اصلاح طلبان حکومتی

در دهه‌ی هفتاد خورشیدی، نظام، با کسب آگاهی از واقعیت بارز جدایی جامعه از حکومت، احساس نگرانی کرد و در صدد برآمد تا این گسست را پر کند. اتاق‌های فکر رژیم و از جمله «دفتر مطالعات ریاست جمهوری» به ریاست بنیانگذار وزارت اطلاعات سعید حجاریان با کمک برخی از عوامل دانشگاهی داخلی و خارجی به پژوهش درباره‌ی خطرهای بالقوه طبقه‌ی متوسط در ایران پرداختند و به عنوان راهکار، بر آن شدند تا با به راه انداختن یک جریان سیاسی «خودی» و به ظاهر متفاوت در درون نظام، نوعی از باور به وجود «پلیس خوب و پلیس بد» را دامن بزنند و به این ترتیب اعتماد لایه هایی از جامعه را اگر نه به آن بخش از حاکمیت که هنوز خون قتل عام دهه‌ی شصت از دستان آن می‌چکید، دست کم به بخش نوآراسته‌ی حاکمیت جلب کنند. برای این منظور سعید حجاریان (با نام مستعار جهانگیر صالح پور) و مشاورانش در وزارت اطلاعات به دستچین کردن برخی از پاسداران، شکنجه گران، بازجویان و اطلاعاتی‌ها مانند ابراهیم نبوی، بهزاد نبوی، اکبر گنجی، مصطفی تاجزاده، ماشاءالله شمس الواعظین، احمد زید آبادی، پاسدار حمیدرضا جلایی پور (فرماندار نقده، فرماندار مهاباد، معاون استادار کردستان و مسئول قتل عام مبارزین کردستان) و امثال آن به همراه برخی از آخوندهای نرم تن مانند محمد خاتمی و مهدی کروبی در مقابل سخت پوستانی مانند ناطق نوری و امثال آن درصدد برآمدند که جریانی را به طور هدفمند آرایش کرده و به شکل ستون پنجم نظام به میان جامعه جوانان، نخبگان و حتی اپوزیسیون خارج از کشور ارسال کنند.
به این ترتیب جریان اصلاح طلبی با ماموریت پاسداری سیاسی از نظام در میان مخالفین بالقوه و بالفعل و به ویژه برای استقرار نوعی از مدیریت دولتی بر روی بر پتانسیل خطر ساز بخشی از جامعه، یعنی طبقه‌ی متوسط و به ویژه جوانان و قشر دانشجویان و فرهیختگان، به صحنه آورده شد.
ماموریت اصلاح طلبان که دوره دیده و آموزش دیده‌ی استادان بزرگشان مانند جنایتکار و شکنجه گر و بنیان گذار وزارت اطلاعات سعید حجاریان و آدمخوار معروف اسدالله لاجوردی بودند، آن بود که یک پیوند حداقلی میان مردم و نظام حفظ شود تا کار به شکل گیری یک حیطه‌ی در اختیار مخالفان مستقل از حاکمیت در بطن جامعه نکشد.

ضربه‌های اصلاح طلبان به جامعه‌ی ایران

نخستین اثر این سیاست در درون خانواده‌های طبقه‌ی متوسط نوعی از انشقاق بین نسلی بود: جوانان خام و بی تجربه، حرکت اصلاح طلبی حکومتی را جدی گرفتند، به اهمیت آن باور کردند و با پشت کردن به درک و تجربه و هشدار پدران و مادران زخم خورده‌ی خود -که شاهد حبس و شکنجه و اعدام یاران و برادران و خواهرانشان تنها یک دهه پیش از آن بودند- به رای دادن گسترده به خاتمی و اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری دوم خرداد ۱۳۷۶ روی آوردند. این امر تا حدی فرایندی را که خانواده برای تربیت یک نسل آشتی ناپذیر با حاکمیت جنایتکار آغاز کرده بود زیر سئوال برد؛ درخت وزارت اطلاعات رژیم برای وارد ساختن پاسداران سیاسی خود به نام اصلاح طلبان به میدان نبرد شروع به دادن میوه کرده بود و جداسازی فکری و سیاسی نسل جوان از نسل والدین نشان داد تا چه حد این تاکتیک رژیم هوشمندانه و درست بوده است.

دم خروس اصلاح طلبان

همه چیز برای اصلاح طلبان حکومتی خوب پیش می‌رفت تا این که جنبش دانشجویی ۱۸ تیر ۱۳۷۸ تبدیل به اولین فرصت جدی توهم زدایی برای کسانی شد که به اصالت و صداقت نداشته‌ی این جریان باور آورده بودند. در طی این جنبش بود که به واسطه‌ی بندهای بافته شده در طول دو سال قبل (۱۳۷۶ تا ۱۳۷۸) اصلاح طلبان موفق شدند در کنار نیروهای ویژه‌ی سپاه به فرماندهی سرپاسدار محمد باقر قالیباف جنبش دانشجویی و قادر به گسترش در طبقه‌ی متوسط را با خیانتی آشکار خنثی و زمین گیر کنند. طبقه‌ی متوسط به این ترتیب اولین ضربه‌ی جدی خود را از اصلاح طلبان نفوذی اطلاعاتی-امنیتی به میان خود دریافت کرد.

پرتاب اصلاح طلبان به میان اپوزیسیون خارج از کشور

شکستن سیاسی طبقه‌ی متوسط از درون تنها کارکرد و ماموریت این جریان قلابی اصلاح طلبی نبود. یک وجه دیگر این طرح، بهره بردن از مشروعیت دروغین و نمایشی این جریان در داخل بود برای فروختن آنها به دولت‌های اروپایی و فرودآوردن این نفوذی‌ها به میان اپوزیسیون خارج از کشور. به همین خاطراین جریان در یک همدستی آشکار با دولت‌های اروپایی که دهانشان برای فضای «گشایش» پیشنهادی خاتمی و قراردادهای چرب و نرم اقتصادی به آن افتاده بود شروع به دادن گسترده‌ی ویزا و تسهیلات به ارسالی‌های این جریان به کشورهایی بودند که تا قبل از این عرصه‌ی فعالیت مخالفین و براندازان رژیم بود: فرانسه، آلمان، بریتانیا، بلژیک و... با تکنیک‌های مختلف افراد و آدم‌های اصلاح طلبان که در میان آنها تروریست‌های رژیم هم جا خورده بودند به خارج گسیل شدند تا رفته و با عناوین گوناگون در آن جا مستقر و مشغول بیرون آوردن اپوزیسیون از انسجام و همباوری در زمینه‌ی «براندازی» شوند. ماموریتی که با حضور گسترده‌ی اصلاح طلبان در اروپا و آمریکای شمالی و بهره بردن از فضای تلطیف یافته‌ی دیپلماتیک -که در دستور کار دولت خاتمی بود- با موفقیت انجام شد و آنها به بخشی از دورنمای سیاسی خارج از کشور تبدیل شدند. پاسدار و شکنجه گر سابق به عنوان طنز نویس، روزنامه نگار، تحلیلگر و غیره در خارج مستقر شدند و با یاری دولت‌های دوست به مصادر مهمی در رسانه‌ها، دانشگاه‌ها، پژوهشکده‌ها و امثال آن دست یافتند.
در همین راستا از تکنیک «تولید قهرمان‌های قلابی صادراتی» استفاده شد. در این روش، نظام قضایی بعد از دعوای زرگری که در رسانه‌ها بوق زده می‌شد، یکی از چهره‌های انتخاب شده برای ارسال از میان اصلاح طلبان را به اصطلاح بازداشت کرده و به زندان می‌انداخت. بعد یک توفان رسانه‌ای حول محور این شخصیت و «اذیت و آزار و شکنجه و تهدید» وی به راه می‌انداختند. سپس او را صحیح و سالم از زندان آزاد کرده و معجزه وار، اما همیشه موفق و خوش و سرحال راهی فرنگ می‌کردند. در آن جا نیز لابیگران نظام و سفارتی‌ها برایش همه امکانات و شرایط را فراهم می‌کردند تا به عنوان «مبارز» و «مقاوم» و «شرف قلم» و غیره جای و جایزه و جایگاه پیدا کند و ماموریتی را که وزارت اطلاعات بر عهده‌ی او گذاشته بود عمل کند.
پس، ایجاد انشقاق و چند دستگی و گرفتن زهر براندازی در اپوزیسیون از جمله کارکردهایی بود که رژیم از طریق پاسداران سیاسی خود معروف به اصلاح طلبان به دست آورد. این دستآوردی بود به عنوان مکانیزم دفاع از نظام در مقابل براندازان داخلی و خارجی. جالب این که این افراد تا به همین امروز در زمستان ۱۴۰۱ در خارج مستقرند و در تمامی رسانه هایی که اپوزیسیون و ایرانیان خارج و داخل کشور به آن دسترسی دارند به عنوان روزنامه نگار، دبیر خبری، سردبیر و حتی چهره‌های اپوزیسیون و برنده‌ی انواع و اقسام جایزه‌ها به کار و فعالیت برای حفظ نظام و کاهش خطر یک جایگزینی رادیکال مشغول هستند. به طور مثال علی‌اصغر رمضانپور از چهره‌های اصلاح طلب که در دوره وزارت احمد مسجد جامعی معاون فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در دوره‌ی خاتمی و رئیس نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران بود بعد از آمدن به خارج نخست در بی بی سی فارسی به کار مشغول بود و هم اکنون سردبیر خبر تلویزیون ایران اینترنشنال می‌باشد. (منبع: اینجا)
بازگردیم به نیمه اول دهه هشتاد و پایان دوره‌ی دوم ریاست جمهوری خاتمی که بعدها توسط جوانانی که به او باور کرده بودند معروف شد به «شیاد بزرگ». به تدریج حنای اصلاح طلبان «کارگزار» رژیم رنگ باخت و وابستگی عمیق آنها به اصل پایه‌ای «حفظ نظام از هر چیزی برتر است» آشکار شد. قتل‌های زنجیره‌ای و بسیاری از ضربه‌های جبران ناپذیر دیگر در یک همدستی آشکار میان سپاه و اصلاح طلبان به پیکر جامعه و نخبگان سیاسی و فکری آن وارد شد و بسیاری از کسانی که به واسطه‌ی اعتماد به خیانتکاران به اصطلاح اصلاح طلب شناسایی شده بودند در این مدت سربه نیست گشتند. این دو جناح در طول این مدت بیش از هشتاد نفر از مخالفین رژیم را شکار کرده و از میان بردند. با جنایات و خیانت هایی از این دست جامعه به این جناح نفوذی پشت کرد و نظام که تاریخ مصرف آنها را پایان یافته می‌دید برای ادامه‌ی تحکیم به سوی یک استراتژی جدید حرکت کرد.

پدیده‌ی احمدی نژاد

با خروج اصلاح طلبان یا همان پاسداران سیاسی از صحنه‌ی قدرت، نوبت به ورود علنی سپاهیان یا همان پاسداران نظامی در قامت دولت پاسدار محمود احمدی نژاد بود. این بار قرار شد که برای بازسازی پایه‌های اجتماعی خود و با توجه به قهر آشکار طبقه‌ی متوسط با حاکمیت، با فعال سازی دوباره‌ی لایه‌های محروم جامعه و ترکیبی از گسترش فقر فرهنگی در کنار رسیدگی موقتی معیشتی آنها، طبقه‌ی متوسط غیروفادار به نظام را به محاصره‌ی اجتماعی توسط لشگر محرومین باورمند به خدای نظام درآورند و با تکنیک معروف اسرائیلی «هزار ضربه‌ی چاقو» آن را خنثی سازند.
درآمدهای هنگفت نفت در این دوره دست دولت احمدی نژاد را در دو زمینه باز کرد: ۱) واریز کردن قدری پول و خدمات رفاهی به لایه‌های محروم جامعه با هدف گداپروری دولتی و خریدن تبعیت آنها و ۲) هزینه کردن کلان برای اقداماتی که سبب هر چه امنیتی تر شدن و بستن فضای فرهنگی و تعمیق بی سابقه‌ی مسخ مذهبی توده‌ها، خرافه گرایی و آخرالزمانی کردن جو و امام زمان پروری و امثال آن بود. برخی از تصمیمات رادیکال دولتی نیز در جهت بریدن دست طبقه‌ی متوسط از نهادهای دولتی و دانشگاهی و جایگزین کردن آنها با پاسداران یا نزدیکان به سپاه بود. به همین دلیل در یک فاصله‌ی دو ساله حدود ۲۶ هزار نفر از مدیران درجه‌ی ۲ و ۳ دولتی و بخش عمده‌ای از بدنه‌ی هئیت‌های علمی دانشگاه به صورت بازنشسته و بازخرید و اخراجی کنار گذاشته شدند.
در سایه‌ی این سیاست‌ها که به طور آشکاری برای وارد کردن فشار مادی و فرهنگی به طبقه‌ی متوسط بود، این طبقه، وحشت زده، در سال ۱۳۸۸ از سر ناچاری بار دیگر و به امید آن که بد را بر بدتر غلبه بخشد به صحنه‌ی انتخابات ریاست جمهوری بازگشت؛ بی خبر از آن که استراتژی نظام، برای خنثی سازی این طبقه، قرار نبود دیگر توسط دست اصلاح طلبان نوکر نظام دنبال شود. سرعت شکل گیری مافیاهای سپاه در ساختار قدرت چنان بود که حتی شخصیت‌های میانه روی بانفودی چون رفسنجانی و امثال او کنار زده شدند؛ در این میان ولی فقیه نظام نیز برای دورساختن رقبای قدیمی از یکسو و در وحشت از در افتادن با باندهای تبهکار جدید سپاهی که قدرت را در چنگ گرفته بودند از سوی دیگر، با آنها همراهی کامل نشان داد. به این ترتیب معلوم شد که بافت حاکمیت دیگر نه به سوی یکدست شدن جناحی که به سمت یکپارچه شدن مافیایی و استقرار درازمدت باندهای تبهکار، قاچاقچی، آدمکش، تروریست و امثال آن حرکت کرده بود؛ روندی غیر قابل بازگشت که در آن دیگر جایی برای یک تکنوکرات خدمتگزار و نخست وزیر سابقِ عاشق «دوران طلایی امام» هم وجود نداشت.

جنبش سبز و نخستین تلاش بازسازی طبقه‌ی متوسط

فاجعه‌ی انتخاباتی ۸۸ و جنبش سبز حاصل از آن در عین حال خبر از ظهور نخسین نمادهای فردیت (individuality)، به عنوان محصولات اولیه‌ی فرایندهای اجتماعی شدن (socialization) در بطن طبقه‌ی متوسط بروز کرد؛ البته نه چندان پخته و جا افتاده و نه حتی وسیع و گسترده، بلکه در شکل محدود و خام خود. این جا نیز باز و بار دیگر کهنه سربازان اصلاح طلب رژیم برای ایفای نقش تاریخی خود به عنوان حافظان همیشگی نظام در مقابل گفتمان براندازی به میدان آمدند. آنها علیرغم این که با لگد مافیایی سپاه از صحنه‌ی سیاسی و انتخاباتی بیرون انداخته شده بودند بازهم بی محابا وفاداری دیرینه‌ی خویش را به نظام با خنثی کردن رادیکالیزم جنبش به نمایش گذاشتند. در تمام طول جنبش اصلاح طلبان که حالا نخستین ضرب شست‌های مافیاهای سپاه را مزه می‌کردند درصدد بودند که حرکت را از هرگونه رادیکالیسم حتی حداقلی محروم کنند تا مبادا جان و جا و مقام خود را به عنوان عامل براندازی یا چیزی شبیه به آن از دست بدهند. برای نخستین بار که اصلاح طلبان با افتادن در زندان‌های هیولاهای سپاه و مزه کردن ضرب و شتم و امثال آن، البته این بار به طور واقعی و نه قلابی و نمایشی، طعم شطرنج بازی با گوریل سپاه و مافیای احمدی نژاد را چشیدند. اما همه‌ی آن چه سپاهی‌های نظامی در طی یک کودتای درباری با سپاهی‌های سیاسی (اصلاح طلبان) کردند سبب نشد که این آخری‌ها بند ناف خود را از نظام ببرند. وقتی در عاشورای ۸۸ مبارزین درصدد برآمدند که خود را از قید و بند «رهبری» سازشکارانه‌ی میرحسین موسوی و همدستانش آزاد کنند، اصلاح طلبان به روشنی در دشمنی با آن موضع گرفتند و با محکوم کردن رادیکالسیم حرکت آن روز، صحنه را به نفع لشگریان خامنه‌ای در نهم دی ۱۳۸۸ خالی کردند و در ۲۲ بهمن جنبش را به تیغ ارباب سلاخ خود سپردند.
در طول جنبش سبز حاکمیت با بالابردن هزینه‌ی دفاع از حقوق فردی خویش نزد جوانان طبقه‌ی متوسط از طریق نداکشی و کهریزک و امثال آن، این روند ظهور و استقرار فردیتِ اطاعت ناپذیر نسبت به ساختارهای تعبیه شده در جنبش را مختل و پرهزینه کرد و با شکار و تعقیب و وحشت آفرینی معترضین۵۰۰ هزار نفر از آنان را وادار به خروج از کشور کرد.

تار و مار کردن دولتی طبقه‌ی متوسط

بروز جنبش سبز سبب شد اتاق‌های فکر امنیتی نظام با شناسایی طبقه‌ی متوسط، به عنوان محور و محمل اصلی تولید نیروهای اجتماعی فردگرا و طغیانگر، به طراحی یک موج جدید تهاجم به آن بپردازند. علاوه بر وادار سازی صدها هزار نفر به مهاجرت امنیتی، برهم زدن نظام دانشگاهی و دستکاری محتوا و تغییر برخی رشته‌های علوم اجتماعی و حذف درس‌ها و پاکسازی اساتید، حاکمیت، به عنوان ابزار اصلی شکستن کمر طبقه‌ی متوسط، با طرح هدفمندی یارانه‌ها، زیرساخت اقتصادی این طبقه‌ی اجتماعی را مورد هجمه قرار داد و با یارانه بگیر کردن آنها در یک اقتصاد بی ثبات، به تضعیف بی سابقه‌ی معیشتی آن اقدام کرده و به این طریق، حیات سیاسی این طبقه را نیز تا حد زیادی مختل و خنثی کرد.
بعد از اطمینان از این که از پتانسیل سیاسی طبقه‌ی متوسط چیز زیادی نمانده است، نظام بر اساس برخی از مصالح داخلی و خارجی به سوی یک لایه‌ی نگه داشته در ذخیرگاه امنیتی خود روی آورد. تیم روحانی و ظریف یا همان «حلقه‌ی نیاوران» با وجود آن که گوشه‌ی چشمی به طبقه‌ی متوسط برای فریب تتمه‌ی آن داشتند، به دلیل اطمینان از نتایج انتخابات قلابی ریاست جمهوری ۱۳۹۲ و ۱۳۹۶، تاکیدی بر این که بخواهند این طبقه‌ی ضربه خورده و بی اعتماد را چندان مورد نوازش و تیمار قرار دهند نداشتند. به همین دلیل نیز به برخی از حرکت‌های نمایشی حوصله سر بر اکتفاء کردند و بعد از تمرکزی موقت برای به ثمر رساندن برجام، به تکمیل و تداوم و ادغام همان نظام مافیایی قدرت که توسط مثلث سپاه، بیت رهبری و خصولتی‌ها در دوره‌ی احمدی نژاد شکل گرفته بود پرداختند.
به زودی مشخص شد که دولت روحانی نیز کاری جز وارد کردن ضربه‌های جدید و شدید دیگر به اقتصاد معیشتی کلیت جامعه و از جمله طبقه‌ی متوسط با هدف حفظ کلیت نظام ندارد و به همین دلیل کوکتلی از تورم، گرانی، بی ارزش شدن پول ملی، کاهش قدرت خرید، افزایش خط فقر و انفجار نقدینگی، به عنوان محصول سیاست‌های اقتصادی دولت از خود به میراث گذاشتند.
با این روند، بعد از چند سال هجمه‌ی حکومتی به اقتصاد اجتماعی و معیشتی طبقه‌ی متوسط، لایه هایی از آن به فقر کشیده شده و در ردیف قشرهای کهتر اجتماعی قرار گرفت. از دل این ترکیب دانشگاه دیدگان به فقر کشیده شده و فقیران به دانشگاه نرفته، نیروی مبارز تازه‌ای تولد یافت که از شامل جوانان لایه‌های پایین و میانی طبقه‌ی متوسط و نیروهای جوان و عاصی طبقه‌ی محروم جامعه بود و حرکت‌های اعتراضی رادیکال و شورش وار بعدی را کلید زد، دو خیزش مقطعی اما رادیکال دی ۹۶ و آبان ۹۸ از این جمله بود که در توافق عمومی کلیه‌ی باندهای مافیایی نظام در این دوره با قتل عام خونین و سرکوب شدید همراه بود. اما این شورش‌ها هنوز شاخص و نمایانگر واقعیت عمیق تحول اجتماعی طبقه‌ی متوسط در جامعه نبود. آتشی زیر خاکستر می‌رفت که سر برآورد و توجه همه را به خود جلب کند.

به سوی ۱۴۰۱

در طول سال‌های مابین ۱۳۸۸ تا ۱۴۰۱، بعد از ضربه‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی فراوان به طبقه‌ی متوسط، نسلی جدید، سرخورده از شرایط عمومی کشور، به تربیت اجتماعی متفاوتی برای خود روی آورد. در این روند، که حاصل شکست مطلق آموزش دولتی از یکسو و پوچی پرورش خانوادگی از سوی دیگر بود، جوانان دهه‌ی هشتادی به تراشیدن شخصیتی متفاوت برای خویش اقدام کردند که از حیث شکل و ماهیت شباهتی به الگوهای مورد نظر نظام اسلامی پوسیده‌ی حاکم بر کشور و انگاره‌های والدین مسخ شده و له شده‌ی‌شان زیر بار فشار مشکلات معیشتی و روانی نداشت. آنها با بهره برداری از اینترنت و دسترسی به داده‌های یک دنیای متفاوت شروع به «تجربه‌ی مجازی» (virtual experience) آن جهان دیگرگون کردند و با شناختن ارزش‌ها و اصول آن، پاره‌ای از رفتارها، هنجارها وباورهای متعلق به دنیای مدرن را در خود درونی کردند. این یک اجتماعی شدن موازی-مجازی بود که به آنها اجازه داد، به ایرانیانی متفاوت از اکثریت جمعیت مسن تر از خودشان تبدیل شوند. تفاوتی که در کمین فرصتی بود تا بروز کند.
این جهان مجازی-واقعی مستقل به آنها اجازه داد که برای خود درجه‌ی بالایی از حس احترام، استقلال، خودمختاری یا در یک کلام، همان فردیت (individuality) را تدارک ببینند. آنها با آفریدن صحنه هایی مانند جشن‌های ناگهانی یا آب بازی‌ها و امثال آن چنان تفاوتی در رفتار و کردار از خود بروز دادند که برای هر ناظر تحلیلگری مسجل می‌ساخت این نسل به دنبال فرصتی است تا بتواند این ناهمگونگی و ناهمجنسی خود با یک نظام از دور تاریخ خارج شده و یک جامعه‌ی دچار ایستایی رابه نمایش بگذارد.
این فرصت در شهریور ۱۴۰۱ و با رخدادی معنی دار برای آنها شکل گرفت. مرگ مهسا (ژینا) امینی به مثابه زخمی بر قلب نسل آنها بود و این جوانان چنین جراحتی را برنتابیدند. آن چه آنها سال‌ها از آن بیزار بودند همانا نادیده انگاری (negligence) وجود و خواست‌هایشان بود، اما این که این نادیده گرفتن حیات اجتماعی و فرهنگی آنها، به نادیده گرفتن حیات جسمی آنها هم کشیده شود چیزی نبود که برایشان قابل تحمل باشد. پس، قیامی را اسم رمز مهسا کلید زدند.

خیزش نسل ژینا

در شهریور۱۴۰۱ سرانجام این جوانان که نمایندگان نخستین نسل به طور گسترده مجهز به فردیت بودند، با شعار زن زندگی آزادی به صحنه آمدند. در این خیزش بدیهی بود که زنان، به عنوان قربانیان مضاعف حاکمیت و جامعه، نسبت به سایرین فعال تر باشند تا شرایطی را فراهم آورند که در آن تغییر رفتارها و ساختارها نسبت به زن میسر شود. برای آنها معنایی که در پس مرگ مهسا توسط رژیم ضد زن نهفته بود همانا مرگ مقام زن در ایران بود.
نسل به پاخاسته -که به طور ساده سازی شده به دهه‌ی هشتادی‌ها معروف است- حاصل این روند پیدایش و رشد فردیت در میان جوانان است که اینک برای تبدیل شدن به یک نیروی اجتماعی تاثیر گذار به صحنه آمده است. بدیهی است این نسل با سیاست در معنای سنتی آن بیگانه است اما با سرکوب آشناست و به همین دلیل، ضمن داشتن ترس، هراس ندارد و بدون آن که مثل ۸۸ تحت تاثیر شوک جنایت دولتی قرار گیرد، در حال پرداخت هزینه‌ای سنگین است تا بتواند تغییری مهم را در زندگی خویش سبب شود.
البته این نسل قبل از آن که قدرت را تصرف کند خیابان را تصرف کرده است و با کشف حجاب، شعار نویسی، عمامه پراکنی، نصب بنر و پوستر، عدم مطرح کردن کمترین صبغه مذهبی در گفتمان و شعارهای خود، پرهیز از تبعیت از شکل سنتی در مراسم بزرگداشت شهدایش و اشکال مختلف تجمع و اعتراض، حضورانکارناپذیر و در عین حال نو و تازه‌ی خود را به حاکمیت و جامعه اعلام داشته است. در صد روز اخیر رژیم تلاش کرده است از یک سو با ابزار سرکوب و وحشت و از سوی دیگر، با تحریک بخش مذهبی-سنتی جامعه از طریق ضد تبلیغات، هر آن چه ممکن است را علیه این نیروی نوظهور جوان خودمدار بسیج کند؛ هر چند که برخی عقب نشینی‌های کوتاه و تاکتیکی را بر جنبش این نسل تحمیل کرده اما آشکار است که تا بچه‌های این نسل زنده‌اند کل جنبش را نمی‌تواند خاموش کند.

ماهیت جنبش کنونی

آن چه اهمیت دارد درک این نکته است که در صورت کسب موفقیت در تثبیت خود، به عنوان یک واقعیت اجتماعی که دیگر نمی‌توان به حاشیه راند یا نادیده انگاشت، این نسل می‌تواند، با تداوم و گسترش جنبش کنونی، هم چنین به یک نیروی سیاسی نوین و تعیین کننده در جامعه‌ی ایرانی تبدیل شود؛ بدان معنی که اگر جنبش فعلیِ نسل جوان و فردیت دار ادامه یابد و موفق به عقب راندن نسبی (اصلاحات) یا مطلق (براندازی) حاکمیت شود، صحنه‌ی سیاسی آینده‌ی ایران را به یک شکل یا شکلی دیگر در اختیار خود خواهد گرفت، هر چند که دلیل ندارد آن را به انحصار خویش درآورد.
این نیروی جوان در عرصه‌ی قدرت تنها نیست و در مسیر تکوین و تکامل خود شاهد تلاش سایر جریان‌های سیاسی سنتی برای تاثیرگذاری بر صفحه‌ی شطرنج سیاست در ایران خواهد بود؛ اما تفاوت کیفی میان این نیروی جوان و نوآور و جریان‌های سیاسی سنتی موجود در این است که بسیاری از تشکل‌های سیاسی سنتی اپوزیسیون، بازمانده از یک جامعه‌ی توده-محور هستند -که باز می‌گردد به ایران دهه‌های ۳۰ تا ۶۰ خورشیدی-. آنها تشکل‌های سیاسی بیگانه با فرهنگ فردمدار (individualist) حاکم بر ذهنیت جوانان حاضر در جنبش می‌باشند. به همین خاطر، از همین حالا اثرات این ناهمجنسی فرهنگی در بطن جنبش کنونی پیداست.
اگر رابطه‌ی جنبش و اپوزیسیون سنتی را در بازار سیاست بسنجیم در می‌یابیم که «تقاضا» از سوی جنبش برای یک نیروی سیاسی همجنس با ویژگی‎های نیروهای فردمحور کف خیابان به چشم می‌خورد، نیرویی که بتواند نقش کارکردی رهبری و سازماندهی کلان آن را بر عهده گیرد. اما از آن سوی، آن چه به عنوان «عرضه» از سوی اپوزیسیون می‌بینیم به طور عمده برخاسته از یک فرهنگ سیاسی «جمع محور» (collectivist) است که قرابتی با جَنَم اجتماعی فردگرای بازیگران جنبش ندارد.

اختلاف در چیست و کجاست؟

مبارز در میدان که مجهز به درک فردگرا می‌باشد در پی آن است که، حتی اگر دانش و تجربه‌ی سیاسی مناسب برای رهبری جنبش را ندارد، درروند رهبری جنبش دخالت داشته باشد؛ یعنی نمی‌خواهد وارد شکل بندیی شود که در آن قرار باشد، به سان حرکت‌های نسل‌های گذشته، حق انتخاب و نظر او نادیده انگاشته شده و از وی فقط تبعیت از رهبری انتظار رود.
البته بدیهی است که الگوی سنتی رهبرمدار با ذهنیت و رفتار اکثریت جامعه سازگارمی باشد، اما مسئله این است که آن اکثریت اهل تبعیت از رهبری فردی اینک در کف خیابان نیست، بلکه این کنشگران جوان شجاع و فردگرا هستند که این مهم را برعهده دارند و آنها نیز، به نحو بارزی، از الگوی سنتی پیروی از رهبر پرهیز دارند. در مقابل این جوانان به دنبال یافتن فرمولی هستند که در آن، حس مشارکت در تعیین خط استراتژیک جنبش را تجربه کنند، هر چند که به طور معمول این مهم بر عهده «رهبری» جنبش می‌باشد.
یکی از دلایلی که جنبش نتوانسته بعد از بیش از ۱۰۰ روز برای خود یک رهبری مشخص را تعیین و تعریف کند این است که تا این جا تقاضای خاص و ویژه بدنه‌ی جوان و فردگرای جنبش شاهد عرضه‌ی یک پیشنهاد متناسب با خصوصیات فکری و رفتاری کنشگران نبوده است.
موضوع زمانی ابعاد حساس تر و پیچیده تری به خود می‌گیرد که بدانیم فرهنگ سیاسی توده-محور -و بی اعتنای به فردیت شهروندان- هم در حاکمیت غیردمکراتیک در راس کشور موجود است و هم در اپوزیسیون طرفدار دمکراسی آن. به همین خاطر، جنبش جوان در میان این دو در نوسان است: از یک سو به تنهایی قادر به دفع کامل حکومت نیست، چون بدون تجربه و رهبری هنوز زور و قدرت کافی برای این منظور را به دست نیاورده است، و از سوی دیگر، وقتی برای عاریت گرفتن دو عنصر مهم تجربه و رهبری به اپوزیسیون مراجعه می‌کند با عدم توان هضم الگوهای پیشنهادی آن مواجه می‌شود. گویی که گروه خونی این دو با هم منطبق نیستند.
این امر جنبش را از حیث سیاسی در یک دوره‌ی فترت و یا عدم تعین موقت قرار می‌دهد که می‌تواند برخی را ناامید، بعضی را افسرده و پاره‌ای را حتی وادار به کناره گیری کند. اما وقتی ریشه‌های مشکل را بشناسیم دلیلی برای دلسردی نیست، این هم چالشی از چالش هاست که باید حل و فصل شود.

راه برون رفت چیست؟

در یک دید واقع گرا، اگر ما استمرار و تداوم ۱۰۵ روزه‌ی جنبش کنونی را دلیلی عینی وقابل وارسی برای عمیق بودن ریشه‌های آن بدانیم می‌توانیم امیدوارباشیم که جنبش ماندنی است و خاموش شدنی وسرکوب شدنی نیست؛ اما در عین حال، در قیاس با مثال کلاسیک انقلاب سال ۵۷ -که در آن همجنسی جامعه و اپوزیسیون سبب شد حرکت به سرعت دو عنصر سازماندهی و رهبری را برای خود تامین کند- این بار برای تدارک و تهیه این دو می‌بایست زمان و خلاقیت بیشتری را صرف کرد.
این بدان معنی است که هم جنبش باید برای فرمول بندی و شناساندن الگوهای انتظارات خود از اپوزیسیون ارتباط فعال تر و پوینده تری با آن داشته باشد و هم اپوزیسیون می‌بایست از خویش خلاقیت و درک دقیق تری از ماهیت اجتماعی جنبش نشان دهد. روشن است که دلیل اصلی عدم توانایی اپوزیسیون برای الصاق رهبری خویش به جنبش و نیز علت عدم استقبال جنبش از گزاره‌ها و پیشنهادهای سیاسی متداول و همیشگی اپوزیسیون درعدم تطابق فرهنگی این دو است. به همین خاطر، وظیفه‌ی اپوزیسیون این نیست که جنبش را روی تخت ایدئولوژیک خود بخواباند و دست و پای وجه نوین و متفاوت آن را اره کند تا با قد و قواره‌ی کهنه‌ی خویش منطبق سازد، برعکس، فعالان سیاسی تشکل‌ها و جریان‌های سیاسی بایستی به خصوصیات نوظهور مندرج در حرکت پی ببرند و با خلاقیت و انعطاف لازم راهکارهای متناسب با بافت جوان جنبش را به آن ارائه دهند. اگر چنین کنند، استقبال از سوی جنبش هم وجود خواهد داشت.

انقلاب واقعی در راهست

ما در کارهای نوشتاری و گفتاری خود میان «جنبش انقلابی» و «انقلاب» تفکیک قائل شدیم. نخستین به معنی پایین کشیدن یک رژیم و جایگزین کردن آن با رژیمی دیگر است و دومی به معنای تغییرات بنیادین بعد از آن برای برپاسازی یک جامعه جدید. باید گفت که اگر جنبش کنونی بتواند، با حفظ ویژگی‌های مدرن خویش، به یک انقلاب بیانجامد، معنای این کلمه این بار به راستی ادا خواهد شد، یعنی یک ظهور جامعه‌ای که در آن یک فرایند اجتماعی شدن نوین (new socialization) در جریان خواهد بود، آن هم از طریق نسلی که دیگر مفاهیم عالی را مانند انقلابیون نسل والدین خویش از کتاب‌های بد ترجمه شده نیاموخته، بلکه آن را طی و تجربه کرده است؛ نسلی که با وفادار مانند به استقلال فکری و شخصیتی خود، نظام کهنه شده سیاسی را پایین بکشد، آن را با یک حاکمیت به راستی دمکراتیک جایگزین کند و سپس، جامعه‌ای منطبق با ویژگی‌های مدرن اجتماعی و فرهنگی خویش بنا سازد. این به راستی یک انقلاب خواهد بود.
البته، بدیهی است که جنبش در میانه‌ی راه، به مثابه‌ی قطاری که به راه افتاده، مسافرانی از لایه‌های اجتماعی و سنی دیگر با برداشت‌های فکری و فرهنگی متفاوت را هم با خود همراه خواهد کرد. این نیروهای تازه وارد به جنبش ممکن است در میانه‌ی راه و برای به ثمر رساندن حرکت، از خود تمایل به اشکال سنتی رهبری نشان دهند و زیر بار یکی از پیشنهادهای موجود در میان نیروهای «نه چندان دمکراتیک اپوزیسیون» بروند. نسل جوان باید برای حفاظت از ویژگی مدرن نیرویی که می‌خواهد بعد از رژیم فعلی به قدرت رسد هشیار و مراقب باشد و ضمن سوار کردن لایه‌های مختلف مردم در قطار جنبش لوکوموتیو هدایتگر آن را در دست خویش نگه دارد.
آری! برای این که در فردای سرنگونی رژیم، حاکمیتی به راستی متفاوت را در ایران تجربه کنیم هدایت جنبش تا به انتها باید در دست همان نسل جوان فردگرایی بماند که می‌خواهد جامعه را، بدون حذف دیگران، به سوی تغییراتی که منطبق با دفن نهادینه‌ی پدیده‌ی «نادیده انگاری سیستماتیک» (systematic negligence) است به پیش برد. بدیهی است که این نوع از تغییرات، مطلوب بسیاری نیروهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی که شکلی از استبدادمنشی را در خود درونی کرده‌اند نخواهد بود، اما تا زمانی که قشرهای ناموافق جنبش مدرن گرا به طور فعال در مقابل آن نیاستاده‌اند، تاثیرشان بر حرکت جزیی، فرعی و منفعل بوده و در بدترین حالت شاید قدری شتاب آن را کم کنند، اما آن را متوقف نخواهند کرد.
در صورتی که جنبش با محتوای انسان مدار و انتخاب-محور خویش ادامه یابد، به تدریج لایه‌های بیشتری از لایه‌های مترقی قشرهای خاکستری جمعیت را با خود همسو و همراه ساخته و در یک مقطعی که اکثریت جامعه حضور حاکمیت کنونی را برای تامین حداقل‌های لازم حیات خود نیز نامناسب و مضر تشخیص دهد از سر ناچاری، برای برپاساختن یک نظم اجتماعی جدید با جنبشی که هژمونی آن در دست نیروهای جوان مدرن گراست همراهی خواهند کرد؛ در واقع چاره‌ای نخواهند داشت.

جبر تاریخی محصول اراده

شاهدیم که نوعی از جبر اجتماعی در معنای مثبت خود در جنبش کنونی در حال عمل کردن است که شباهتی به جبر مکانیکی مورد نظر ایدئولوژی‌های انقلابی کلاسیک ندارد، بلکه بر عکس، گویای یک رویداد جامعه شناختی نوین است که در دل زمان و در سطح کلان رخ داده و دیگر نه حاکمیت فرسوده می‌تواند آن را سرکوب کند و نه جامعه‌ی سنت گرای عادت کرده به انفعال و تسلیم می‌تواند آن را نادیده بگیرد. این جنبش به این ترتیب می‌رود تا بنای تغییری را بگذارد که با عقل و اراده و شهامت بازیگران فداکارش ساخته و پرداخته می‌شود، و برای همه نیروهای اجتماعی و سیاسی دیگر جنبه‌ی ناگزیر می‌یابد، و چه خوب است که چنین می‌شود، چرا که این گونه خواهد بود که حتی در کهن ترین دیار خودکامه سالار روی زمین نیز اراده‌ی آزادیخواه انسان بر جبر استبداد طلب ساختار پیروز می‌شود.

کورش عرفانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
جهت اطلاع از نظریه‎ ی «بی ‎نهایت ‎گرایی» به این کتاب مراجعه کنید: «بی ‎نهایت ‎گرایی: نظریه ‎ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: [email protected]
توییتر:
@KoroshErfani



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy