علی رغم تصور بسیاری، استقلال مفهمومی است که با آزادی گره خورده است. رابطه آنقدر نزدیک است که به سختی میتوان آنها را بدون همدیگر تعریف کرد. به زبان ساده، آزادی عبارت است از عمل، گفتن و یا فکر کردن به آنچه که میخواهی و استقلال عبارت است از داشتن آزادی و توانایی استفاده از آزادی بدون تاثیر مستقیم و یا غیر مستفیم از خارج از اراده. (آکسفورد)
در ایران، در ۵۰ سال اخیر دو جریان عمده روشنفکری که در دو سوی طیف سیاسی قرار دارند علیه استقلال شمشیر را از رو بستند. در اوج محبوبیت جهانی کمونیسم از دهه ۳۰ تا ۶۰ شمسی، کمونیستهای رنگارنگ ایران معتقد به ایده انترناسیونالیسم (به معنی بین المللی) بودند. آنها با شعار دفاع از حقوق ملتهای مختلف در برابر سلطه گری غرب، در واقع مدافع منافع شوروی به ضرر کشورهای ضعیفتر از جمله ایران بودند. بدترین عملکرد را در این بین حزب توده -کمونیست ایران- داشت که خواهان دادن امتیاز نفت شمال و... به شوری بود. بسیاری از آنها تنها هنگامی فهمیدند که عدم باور به استقلال منجر به اضمحلال آزادی، عدالت و سایر ارزشها میشود که شوروی فروپاشید و اندیشه مارکسیستی با شکست کامل روبرو شد.
بعد از فروپاشی شوروی، تب لیبرالیسم بالا گرفت. روشنفکران ایرانی اینبار نیز تحت تاثیر مد روز، دسته دسته لیبرال شدند و باورمند به پایان تاریخ. بدین معنی که لیبرالیسم بهترین اندیشه تاریخ است و ایدهی جایگزین وجود ندارد حتی در آینده لذا تاریخ به آخر رسیده است. آنها با محدود کردن تعریف استقلال به تمامیت ارضی، انزوا گرایی و خودکفایی اقتصادی، راه را برای تقابل آزادی و استقلال باز کردند. این درحالی است که تمامیت ارضی تنها یکی از نتایج استقلال است نه تعریف استقلال.
باری، زمان نیاز بود که اینان نیز با حاد شدن گرمایش زمین و سایر فجایع محیط زیستی و انسانی بی سابقه، دریابند که لیبرالیسم از مضر ترین اندیشههای تاریخ بوده است که حیات کل سیاره را تهدید میکند. از سوی دیگر، با برگزیتِ انگلستان و امریکا اولِ ترامپ، بسیاری دریافتند که استقلال، حتی درغرب لیبرال نیز قابل چشم پوشی نیست چه برسد به کشورهای زیر سلطه نظیر ایران.
اما چرا استقلال در ایران مهمتر از سایر کشورهاست؟
هر کشوری به لحاظ تاریخی و اجتماعی، ارزشی را برجسته تر از سایر ارزشها میداند و در مسیر تاریخ آن ارزش به نوعی عقدههای اجتماعی و فرهنگی تبدیل میشود.
این عقده اجتماعی-تاریخی باعث تفاوت فرهنگی میان کشورهای مختلف میشود.
عوامل زیادی در ایجاد این عقدهها دخیلند: بحرانهای سیاسی و اقتصادی، جنگ، بلاهای طبیعی، متفکران و اندیشمندان جوامع و...
بگذارید به چند کشور نگاهی کوتاه بیاندازیم.
- فرانسه:
عقده اجتماعی فرانسویها عدالت است. فرانسویها از انقلاب ۱۷۹۱، به دنبال عدالت بودند همچنان که شعار انقلابشان هم آزادی، عدالت و برادری بود. اما به دلایل زیاد از جمله به دلیل فرهنگ کاتولیسیسم عدالت وزن بسیار بیشتری نسبت به آزادی پیدا کرده است. این عدالت خواهی مفرط باعث شده است فرانسویها بروکراسی بسیار حجیمی را ایجاد کنند که بسیار پر هزینه و نارسا است. اما عدالت را به صورت نسبی رعایت میکند و به همین دلیل آنها راضی هستند.
-انگلوساکسونها:
عقده اجتماعی کشورهای انگلیسی زبان در درجه اول آزادی بوده است. بسیاری دلیل آنرا مذهب پروتستان میدانند که ثروت اندوزی را، برخلاف کاتولیسیسم، مذموم نمیداند و آنرا تشویق هم میکند. به همین دلیل است که لیبرالیسم در کشورهای انگلیسی زبان رشد کرده است. با توجه به جایگاه کشورهای انگلیسی به خصوص امریکا، این نگاه یکطرفه به ازادی بدون توجه به عدالت باعث وضعیت امروز جهان و رشد شدید بی عدالتی در سراسر جهان شده است.
-سوییس:
عقده اجتماعی سوییس، ناسیونالیسم است. به نظر این قلم دلیل ایجاد این عقده ترس ناخودآگاه مردم سوییس از نابودی کشور جوانشان هست. زیرا این کشور کوچک، که برای استقلالاش قرنها جنگیده، از چهار ملت متفاوت تشکیل شده است و ممکن است در شرایط بحرانی به راحتی از بین برود. به همین دلیل آنها بر ناسیونالیسم پای میفشارند تا خود را این ترس نهفته رها کنند.
-اسراییل:
مردم یهودی به عنوان یک ملت تاریخی، بارها مورد ستم حاکمان سرزمینهای مختلف قرار گرفتهاند. این ستم به خصوص بعد از رواج مسیحیت در اروپا و تمایل آنها برای گرفتن انتقام مسیح از یهودیان اوج میگیرد. به همین دلیل آنها برای یافتن امنیت به کشورهای مختلف مهاجرت میکنند. بعد از تشکیل دولت اسراییل در محاصره مسلمانان و اعراب آنها هنوز خود را در موقعیت تهدید میبینند. دلیل واکنش بسیاری از رفتارهای افراطی آنها در این نکته نهفته است.
- ایران:
اما عقده اجتماعی-تاریخی ایرانیها بی شک استقلال است. ایران به عنوان قدیمی ترین کشور جهان، بارها مورد تعرض قرار گرفته و حداقل چهار بار مورد تسخیر کامل بیگانگان قرار گرفته است ولیکن، در مجموع بجز سالهایی اندک همواره توسط ایرانیان اداره شده است (این نکته مورد توجه پروفسور دیک دیوس هم قرار گرفته است). هر یک از این هجومها برای نابودی یک تمدن کافی بوده است چنانچه تمدن مصر با حمله اعراب نابود شد و امروز مصریها عرب شدهاند و یا تمدن رم با هجوم هونهای آسیای میانه به تاریخ پیوستند و یا یونانیها قرنها زیر سلطه رم شرقی و پس از آن ترکها رفتند.
این استقلال خواهی اگر چه گاهی باعث شده از ارزشهای دیگر مانند آزادی چشم پوشی شود ولی دستاورد بزرگش حفظ تاریخی ترین کشور جهان به اسم ایران بوده است. لذا برای من به عنوان یک ایرانی روش هموطنانی که برای آزادی و دموکراسی حاضر به چشم پوشی ارزش محوری-تاریخی ایران، که استقلال است، میشوند جای تعجب بسیار دارد! بی شک ایرانیان هرگز نخواهند توانست، خانین به استقلال به هر بهانه ایی را ببخشند.
آزادی خواهی و نقض استقلال؟!
بعد از انقلاب ۱۳۵۷، افراد و جریانهای بسیاری که خود را آزادی خواه معرفی میکردند، اصل استقلال ایران را نقض کردند. مجاهدین خلق، معروفترین این قبیل گروهها بود که به علت اتحاد آشکارا با صدام، حاکم ضد ایرانی عراق، در جنگ مورد نفرت عمومی قرار گرفت. اما متاسفانه آنها تنها جریان خائن به استقلال ایران نبودند. قبلتر از آنها شاپور بختیار- طبق اسناد انگلستان، امریکا، ویکیلیکس و... - زمینه ساز حمله صدام به ایران در قبال دریافت کمکهای مالی سرشار شد. او با پخش کردن دلارهای عراقی در میان بسیاری از اپوزیسیون زمینه ساز بی اعتنایی عمومی به استقلال در میان بسیاری شد. برای مثال در سندی که سازمان سیا بعد از ۴۰ سال آزاد کرده است میبینیم که او ماهیانه ۳۰۰ هزار دلار از پولی که از صدام دریافت میکرده به احزاب کرد میداده است.
در جنبش مهسا، بسیاری از کسانی که خود را به عنوان رهبر معرفی کردند، کاملا به اصل استقلال بی اعتنا بودهاند. برای مثال خانم نازنین بنیادی بارها به صراحت از لزوم ادامه تحریمهای اقتصادی دفاع کرده است. این تحریمها علاوه بر اینکه استقلال ایران را نشان گرفته، موجب به سختی افتادن مردم از یک سو و ایجاد فرصت برای مافیای حکومت در فساد شده است.
بسیاری از افراد دیگر نظیر خانم مسیح علی نژاد و حامد اسماعیلیون دیدار و نشست و برخاست با سران کشورهای غربی را مایه افتخار و نشانه توانایی خود میدانستند. در حالی که این رفتارها علاوه بر آنکه نشانه عدم باور این افراد به استقلال جنبش است هیچ نتیجه ایی هم ندارد. زیرا کشورهای غربی هیچ دلیلی برای ایجاد یک دموکراسی در ایران ندارند. غرب همواره سود سرشارسیاسی و اقتصادی خود را در وجود یک دولت ضعیف و استبدادی در ایران میدیده است. آیا این افراد میتوانند تنها یک دلیل که نشان دهد غرب موافق رفتن جمهوری اسلامی و مهمتر از آن ایجاد دموکراسی در ایران است نشان بدهند؟
دیدارهای افسار گسیخته این افراد زمینه را برای سفر رضا پهلوی به اسراییل ایجاد کرد. سفری که دستاورد آن درخواست یک چهارم نمایندگان مجلس اسراییل برای تجزیه ایران بود.
حال اگر از دریچه چشم مردم ایران به وقایع نگاه کنیم میبینیم که چطور این افراد جنبش را از نفس انداختند. ملتی که استقلال را اصلی ترین ارزش خود میداند، میبیند که کسانی از تحریمهای غرب علیه مردم ایران حمایت میکنند، میبیند که کسانی به نام آنها از این مجلس کشور غربی به مجلس دولت دیگر میروند، میبیند که رضاپهلوی به اسراییل که نقشه تجزیه کشور را دارد دست تمنا دراز میکند و... چنین مسائلی باعث میشود که مردم در ناخودآگاه بسیار محتاط تر عمل کنند تا مبادا از این استبداد فرتوت در دام استبداد دیگری بیفتند.
نتیجه
همانطور که در بالا آمد، استقلال و آزادی دارای تعاریفی هستند که آنها را از یکدیگر غیر قابل تفکیک میکند. نبود یکی لاجرم به از بین رفتن دیگری میانجامد. برای همین در شاهنامه در داستان جمشید میبینم که وقتی او با اعلام خدایی به استبداد گرایش پیدا میکند بلافاصله کشور توسط ضحاک تسخیر میشود و علاوه بر آزادی، استقلال نیز از بین میرود.
برای تضمین آزادی خواهی، باید به اصل استقلال پایبند بود. شکست تمامی جنبشهای ایران از مشروطه تا کنون به دلیل نادیده گرفتن اصل استقلال بوده است. مشروطه را کودتای انگلیسی رضاشاه از بین برد، همچنان که جنبش ملی شدن نفت را کودتای انگلیسی امریکایی محمد رضاشاه. انقلاب ۵۷ زمانی از بین رفت که خمینی با رونالد ریگان بر روی دیر آزاد کردن گروگانها زد و بند کرد.
آیا این بار از تجربیات قبلی درس گرفته خواهد شد؟
برگهایی از تاریخ، کوروش گلنام