داستانی تلخ
ریش توپی سیاهی داشت، با دهانی بزرگ که همیشه خندان بود. یک گوشواره نقره ای در گوش چپ. دور چشمهایش را سرمه می کشید. پیراهن و تنبان سیاه می پوشید با یک جلیقه رنگ و رو رفته خاکستری. تمام هفته کار می کرد. صبحها خیلی زود و با عجله از پله ها بالا می آمد، سطلهای آشغال را که پشت در آپارتمانها می گذاشتند بر می داشت و با همان عجله از پله ها سرازیر می شد. سطلها را خالی می کرد و دوباره پشت درها مینهاد.
بعد به صف نان می رفت. برای چند خانواده نان می گرفت. زبانش لکنت داشت، در را که می زد دستش را دراز می کرد و می گفت:" ص...حب، ن....ان...نان." سپس به اطاقک اش بر می گشت. پریموس را بیرون می آورد و روشن می کرد، کتری اش را روی آن می گذاشت و چمباتمه مقابل آن می نشست تا جوش بیاید.
زیر پله ها اطاقک کوچکی داشت .آن قدر کوچک که موقع نشستن سرش را خم می کرد و شب برای خوابیدن پاهایش را توی شکمش جمع می نمود. همان طور مچاله شده تا صبح می خوابید. صبحانه را مقابل در اطاقکش پهن می کرد؛ روی یک پارچه دبیت سیاه و چرکین. بعداز صبحانه کتری بزرگش را بر می داشت، زیر درگاهی ساختمان می نهاد و شروع به کار می کرد.
بیل می زد، خاکهای سفت شده کنار درختان را نرم می کرد و دور تا دور چند آپارتمانی را که او سرایدار و باغبان آنها بود، جارو می کشید. خسته که می شد می آمد کنار باغچه می نشست. چند لیوان پی در پی چای می خورد و کارش را از سر میگرفت.
هر روز زنش با پنج بچه قد و نیم قد از راه می رسیدند. زنش کوچی بود از سرحدات پاکستان با همان لباسهای محلی که دیگر نخ نما شده بودند. قد بلندی داشت با صورت استخوانی و دو چشم سبز و روشن. زن و سه تا از بچه ها همیشه کیسه های برزنتی سفید و بزرگی با خود داشتند. از سوی دیگر کابل می آمدند، از خیرخانه. صبحها ساعت هشت از خانه راه می افتادند، در مسیرشان هرچه کاغذ، مقوا، تکه های پارچه، برگ و چوب می دیدند در کیسه های بزرگشان می ریختند و ظهر به مجموعه آپارتمانی « ماکرویان » می رسیدند، جایی که مرد با آن ریش توپی سیاه و دهان همیشه خندانش انتظار آنها را میکشید.