ما یک پسر خاله اى داشتیم که حالا چهل پنجاه سالی است خط و خبرى ازش نداریم. نمیدانیم زنده است یا مرده، چه میدانم، شاید به رحمت خدا رفته باشد، شاید هم حالا یکی از سرداران تریاکی حکومت عزیز اسلامی است
این پسر خاله جان مان آدم عجیب غریبى بود، اهل شر بود، اهل دعوا بود. آدم بزن بهادرى نبودها! اما نمیدانم چرا همهاش دوست داشت با این و آن دست به یقه بشود.
از بس کتک خورده و زخم زیلى شده بود یک جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پیدا کنى. اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و کتک خوردن! اما مگر از رو میرفت؟ مگر حیا میکرد؟
یک روز به ما خبر دادند توى بیمارستان بستری است. رفتیم بیمارستان دیدنش. دیدیم دماغش را شکستهاند، روى صورتش هفت هشت تا بخیه زدهاند؛ کلهاش را باند پیچى کردهاند؛ به هر انگشت دستش مرهمى گذاشتهاند و پاى چشم چپش هم چنان باد کرده سیاه شده است که انگار بادنجان بم!
گفتیم: چه بلایى سرت آمده پسر خاله جان؟ تصادف کرده اى؟ چت شده؟
در جواب مان گفت: چنان زدمش تا دم مرگ هم یادش نمى رود!
گفتیم: زدیش؟ کى رو زدیش؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت!
گفت: پسر اوسا رحیم رو چنان زدمش شش ماه باید بیمارستان بخوابد!
ما از بیمارستان آمدیم بیرون خواستیم برویم خانه مان؛ سر کوچه مان دیدیم پسر اوسا رحیم سر و مرو گنده ایستاده است با بچه هاى محله مان گل میگوید گل مى شنود.
نمیدانم پسر خاله مان حالا زنده است یا نه؟ اما این آقای عظما و آن جناب سرهنگها و سرداران تریاکی حکومت عدل اسلامی که مدام از فتح قلهها وشکست دژمنان فرمایشات میفرمایند ما را بد جورى یاد پسر خاله جان مان مى اندازند
ما وقتی مهملات و هذیانات این آقای عظما و وردستهای پشمالویشان را میبینیم یاد آن شعر زیبای ملک الشعرای بهار میافتیم که
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی بر گشاده لب چو غار
گوش گردون گشته کر، از بانگ استیلای او
آری آری، هر که نادان تر بلند آوازه تر
وانکه فضلش بیشتر، کوتاه تر آوای او
گیله مرد
*