به یادِ منوچهر فرهنگی که شیفتۀ رضاشاه بود
با سپاس از عنایتِ خوانندگان عالیمقدار به مقالۀ حکومت رضاشاه و دستِ انگلیسی ها
*تجدّد یا «مهندسی اجتماعی»(به تعبیر پوپر)در ذاتِ خود آمرانه است، خصوصاً در جوامعی مانند ایران و ترکیه و تونس و مصر که فاقد ساختار نوین اجتماعی بودند .
*فکر«تجدّدِ آمرانه»،زمانی در بین روشنفکران ایران پیدا شد که بخاطر سیطرۀ دو استبداد سیاسی - مذهبی و حضور قاهرۀ دولت های روس و انگلیس بسیاری از آرمان های انقلاب مشروطیّت ناکام مانده بود!
*محمد مردوخ کُردستانی(شاعر و ادیب برجستۀ کردستان) در بیانیۀ بسیار شیوائی به زبانِ فارسی نوشت:«از یک سلسله تجاربِ برجسته ثابت شده که مِفتاح سعادت ایران در دستِ با کفایتِ شخص رضاخان پهلوی است. شخصِ شخیصِ رضا خان را - با اختیارات مطلقه - قائد کبیر مملکت قرار دهیم».
اشاره:
با سپاس از عنایتِ خوانندگان عالیمقدار به مقالۀ حکومت رضاشاه و «دستِ انگلیسی ها» یادآور میِ شوم که در سال های ۱۳۹۴- ۱۳۹۵ طی سلسله گفت و گوهائی با شاعر و روزنامه نگار پیشکسوت علیرضا میبُدی در تلویزیون جهانی پارس،ضمن آسیب شناسیِ سقوطِ انقلاب مشروطه به انقلاب مشروعه نگاهی داشتیم به زمینه و زمانۀ ظهورِ رضا شاه و تبیین مفاهیمی مانند«تجدّدِ آمرانه» یا «تجدّد گرائیِ وارونه» که از سوی برخی نویسندگان برای تحقیر یا تخفیفِ اصلاحات رضاشاه ابراز می شد.در واقع، تأثیرات حزب توده و روشنفکرانی مانند جلال آل احمد باعثِ «امتناع تفکر» در فهم توسعۀ اجتماعی و اهمیّت اصلاحات عظیمِ عصر پهلوی ها شده بود.
تحوّلات سال های اخیر - و خصوصاً جنبش«زن،زندگی،آزادی» - بازاندیشی و بازخوانیِ تاریخ معاصر ایران را ناگزیر ساخته است.این امر، فصل فرخنده ای است تا از بازتولید و تکرار اندیشه های خِرَد گریز و تجدّد ستیز پرهیز شود.
از «سارا بانو ایرانی»که در تدارک آن گفت و گوها همّت کرده اند سپاسگزارم . «تأمّلاتی در بارۀ تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه» بخشی از آنهمه است که در زیر ملاحظه می کنید. ع.م
مسئلۀ ظهور رضا خانِ سردارسپه و تجدّدِ دورانِ رضاشاه از مباحثِ مشاجره انگیز در تاریخ معاصر ایران است که بخاطر سیطرۀ تحلیل های حزب توده، این مسئله نیز (مانند رویداد 28 مرداد32 و غیره) از حوزۀ «موضوعات تاریخی» خارج و به منازعات سیاسی - ایدئولوژیک آلوده شده است،به همین جهت،بنده با نظر بسیاری از دوستان در بارۀ«تجدّدگرائیِ وارونه» یا «تجدّدِ آمرانۀ رضا شاه» چندان موافق نیستم.یکی از موارد مهم این اختلافِ نظر،ناشی از اختلافِ متدُلوژی در نگاه به تاریخ و شخصیّت های تاریخ معاصر ایران است،یعنی،بنده اوّل به ساختار اجتماعی ،ضعف نهادهای مدنی و محدودیّت های تاریخیِ جامعه نگاه می کنم و بعد، مقولاتی مانند آزادی، دموکراسی و تجدّد را از آن استخراج می کنم چون به قول معروف:« از کوزه برون همان تراود که در اوست».
...در70- 80 سال اخیر،شخصیّت رضاشاه بیش از هر شخصیّت دیگری مورد تحقیر و توهین قرار گرفته چندانکه برخی نویسندگان رضاشاه را «فاشیست» و از «رذل ترین عناصر و قدّاره بند و یاغی» نامیده و محمدرضاشاهِ جوان را نیز«فرزند همان قدّاره بند و یاغی» دانسته که «از دوران کودکی دستش به خون مردم آغشته بود.»!!! ...بنابراین،ترسیم چهرۀ رضاشاه مصداق این شعر سعدی است:
تو ای نیک بخت این نه شکل من است
و لیکن قلم درکفِ دشمن است
اساساً مقام و منزلت هر شخصیّت تاریخی را می توان از دشمنانش فهمید و لذا پرسیدنی است که دشمنان رضاشاه چه کسانی بودند؟:
اوّل: آخوندها و روحانیّت شیعه که با حکومت رضاشاه مقام و موقعیّت شان بشدّت تضعیف شده بود؛
دوم:حزب توده و طیف های رنگارنگِ آن؛
سوم:برخی رجال و بازماندگان سلسلۀ قاجار که در وجود رضاشاه،آرزوهای برباد رفتۀ خود را می دیدند.
چهارم:دولت فخیمۀ انگلستان که با روی کارآمدن رضاشاه،بسیاری از منافع سیاسی و منابع اقتصادی اش را ازدست داده بود و لذا از طریق رسانه های خود-خصوصاً «بی بی سی»- چنان تبلیغات دروغ و اغراق آمیزی علیه رضا شاه به راه انداخت که تاثیراتش هنوز نیز بر فرهنگ سیاسیِ روشنفکران ایران باقی است...بنابراین ارائۀ تصویری درست و روشن از رضاشاه بسیار دشوار است.به عقیدۀ من، برای بیرون آمدن از این فضای جعل و دروغ ابتداء باید به نقد«تاریخِ ایدئولوژیک» و «ایدئولوژیک کردنِ تاریخ» پرداخت.
از این گذشته، وقتی از«تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه» صحبت می کنیم،ابتداء باید به موانع ساختاری و محدودیّت های تاریخی آن دوران توجه کنیم و حوادث 70-80 سالِ پیش را با معیارهای امروزی مان نَسَنجیم.بنظر من،اگر این متدُلوژی را در بحث ها و تحقیقات مان لحاظ نکنیم و مثلاً از دوران رضا شاه «دموکراسی از نوع غربی» را توقّع داشته باشیم،دچار اشتباهات فاحشی خواهیم شد به این دلیل روشن که هیچیک از نهادهای ساختاریِ جامعۀ ایران شباهتی با نهادهای جوامع غربی نداشت!بنابراین،بقول حافظ:«نور ز خورشید خواه بُو [بُوَد]که برآید».
من -بارها- به نظریۀ«کارل پوپر» مبنی بر«مهندسی اجتماعی تدریجی اشاره کرده ام...چرا«پوپر»از صفتِ«تدریجی»استفاده می کند؟ برای اینکه می خواهد با تغییرات ناگهانی (مانند انقلاب)مرزبندی کند. بنابراین،پوپر تحوّلات اجتماعیِ گام به گام را توصیه می کند. مفهومِ «مهندسی اجتماعی» یعنی اینکه یک یا چند نفر روشنفکر(یا مهندس اجتماعی) در یک «اطاق فکر» می نشینند و از بالا برای تحوّلات جامعه برنامه ریزی یا مهندسی می کنند.با این دیدگاه ملاحظه می کنیم که تجدّد یا مهندسی اجتماعی در ذاتِ خود آمرانه است خصوصاً در جوامعی مانند ایران و ترکیه و تونس و مصر که فاقد توسعه و ساختارهای نوین اجتماعی بودند.
وقتی به آثار و مقالات روشنفکران آن زمان(مانند محمدعلی فروغی،ابراهیم پورداوود، سیدحسن تقی زاده،احمد کسروی،دکتر محمود افشار ، علی اصغر حکمت و دیگران) نگاه می کنیم،می بینیم که همه دارند اوّل از استقرارِ امنیّت،از حفظ تمامیّت ارضی ایران، از آموزش و پرورش همگانی و باسواد کردنِ مردم ، از ایجادِ نهادهای مدرن(مانند دادگستری و دانشگاه)، از گسترش زبان فارسی( به عنوان پایه و مایۀ همبستگی همۀ اقوام ایرانی)، از آزادی زنان،از خاتمه دادن به حضورِ روحانیّت در عرصه های اجتماعی و آموزشی صحبت می کنند.
با این مقدّمات ،باید بگویم که فکر تجدّد آمرانه،زمانی در بین روشنفکران ایران پیدا شد که بخاطر ضعف ساختارهای اجتماعی و سیطرۀ دو استبداد سیاسی و مذهبی بسیاری از آرمان های انقلاب مشروطیّت ناکام مانده بود. حضورِ قاهرۀ دولت های روس و انگلیس - و گاه تُرک های عثمانی - نیز بر این ناکامی ها دامن می زد. دولتمردِ برجسته محمد علی فروغی در همان زمان شِکوه می کرد:« وزارت امورخارجۀ ما وجود خارجی ندارد» .یکی از دیپلمات های خارجیِ مقیم تهران در همان زمان می گفت:
-«ایران،در واقع، مُلک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قیمتِ بیشتری می داد و یا تهدیدِ پُرسر وُ صداتری بکار می بُرد،می توانست آنرا از چنگ زمامدارانِ فاسدِ قاجار بیرون آوَرَد...».
از طرف دیگر،می دانیم که با وجودِ بی طرفی ایران در جنگ جهانی اوّل،خسارات عظیمی به جامعۀ ایران وارد شده بود بطوری که در قحطی بزرگ سال۱۹۱7تا ۱۹۱9هزاران نفر از مردم تهران هلاک شده بودند و جالب اینکه پادشاه وقت (احمد شاه قاجار) برنج و ارزاق فراوانی احتکارکرده بود و با وجودِ گرفتن پول آذوقه ها به 400برابر قیمت ،از تحویل این آذوقه های احتکارشده به رئیس الوزرای وقت(دولتمردِ خوشنام،مستوفی الممالک)و زرتشتی نیکوکار(ارباب کیخسرو زرتشتی) خودداری کرده بود.نیروهای نظامیِ انگلیس هم که ایران را در إشغال داشتند، با جلوگیری از تقسیم ارزاق(حتی کمکهای غذائی دولت آمریکا) سعی می کردند تا حاکمیّت سیاسی و منابع ملّی ایران(خصوصاً نفت) را در اختیار خود داشته باشند.از همین زمان است که نفرت و نفرین مردم ایران نسبت به دولت انگلیس در ادبیّات سیاسیِ روشنفکران ایران راه یافت چرا که به قول ملک الشعرای بهار:
ظلمی که انگلیس درین خاک وُ آب کرد
نه« بیوَرَاسب»[ضحّاک] کرد وُ نه«افراسیاب» کرد
از جور وُ ظلمِ تازی وُ تاتار در گذشت-
ظلمی که انگلیس در این خاک وُ آب کرد
بشنو حدیث آنچه درین مُلکِ بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد...
عارف قزوینی نیز با نفرت وُ نفرین به انگلیسی ها گفته بود:
الاهی آنکه به ننگِ ابَد دچارشود-
هرآنکسی که خیانت به مُلک ساسان کرد
به اردشیرِ غَیورِ دراز دست بگوی
که خصم،مُلک تو را جزوِ انگلستان کرد
از این گذشته،فقدان حکومت مقتدرِ مرکزی و استقلال طلبی های سران ایلات و عشایر مانند اسماعیل آقاسمیتقو(در کردستان)،شیخ خزعل( در خوزستان)، نایب حسین کاشی(در کاشان)و ده ها خان وُ جنگ سالارِ دیگر بر آشفتگی ها و هرج و مرج طلبی ها موجود افزوده بود.به قول وزیر مختار انگلیس در تهران: «حکومت مرکزی در خارج از پایتخت،وجود نداشت».
مجموعۀ آن شرایط ناگوار،عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران را به این باور رسانده بود که تنها یک«یک دیکتاتور ترقیخواه»،یک«مُشت آهنین» یا «یک مردِ مقتدر»می تواند بر آشفتگی ها و نابسامانی های موجود پایان دهد. با این اعتقاد،عموم روشنفکرانِ ترقیخواه ایران، این «مردِ مقتدر» و «دیکتاتور ترقیخواه»را در شخصیّتی بنام«رضاخان سردارسپه» دیدند.به قول ملک الشعرای بهار ،کسروی و دیگران:«همه،اين را می خواستند»...این انتظار محدود به روشنفکران پایتخت نبود بلکه تا تبریز و کرمان و کردستان نیز بازتاب داشت چندانکه ﻣﺤﻤّﺪ ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ(شاعر و ادیبِ برجستۀ کُردستان) ضمن اشاره به آشوب ها و آشفتگی های سیاسی و قحط وُ غلای تهران و احتکارِ گندم توسط «احمد شاه علّاف» در بیانیّۀ بسیار شیوائی به زبان فارسی نوشت:
-«ای هموطنان! بارها گفته ام و بار دیگر می گویم که امروز نقشۀ خوشبختی و بدبختی ایران بسته به یک نهضت غیورانه و یک جنبش دلیرانه است.از یک سلسله تجارب و امتحاناتِ برجسته ثابت شده که مِفتاح سعادت ایران در دستِ با کفایتِ شخص رضاخان پهلوی است... شخصِ شخیص رضاخان را - با اختیارات مطلقه - قائد کبیر مملکت قرار دهیم».
اعتقاد به یک«دیکتاتور ترقیخواه»در میان روشنفکران خارج از کشور هم رایج بود،خصوصاً در نشریّۀ کاوه )به همّت سید حسن تقی زاده) و ایرانشهر) به همّت کاظم زادۀ ایرانشهر)که در برلین آلمان منتشر می شدند.
ارباب کیخسرو زرتشتی( نمایندۀ مجلس شورای ملّی و رئیس انجمن زرتشتیان تهران) یادآور می شود:
- «زرتشتیان از آن پس میتوانستند گمشدگانِ خرابههای مداين را در وجود رضا شاه پهلوی پيدا كنند».
منوچهر فرهنگی و فریدون فلفلی( زرتشتی های خوشنام ) نیز گفته اند:
-«دورۀ رضاشاه از جنس دیگری بود.آدم اگر کور هم باشد می تواند فقط با لمس کردنِ ساختمان ها و دیوارهای دورۀ رضاشاه و دورۀ قاجار این تفاوت و «جنس دیگر» را حسّ کند!».
با این مقدّمات ،یک لحظه فکر کنیم که اگر اصلاً «سردار سپه» یا «رضاشاه» نبود،ما چه می کردیم؟ آیا می بایست در«اتاقِ انتظارِ تاریخ»می نشستیم ؟ و به ادامۀ حکومت پادشاهِ بی لیاقت و جیره خواری مانند احمدشاه قاجار راضی می شدیم که بنابر اسنادِ انگلیسی ها: او و ولیعهدش( محمد حسن میرزا) می خواستند انگلیسی ها ناحیۀ نفت خیز خوزستان را با نام جعلیِ «عربستان»!! از ایران جداکنند و در عوض، مبلغی بعنوان «مواجب» یا «حقوق ماهیانه» به آنها پرداخت شود...جالب اینکه از اوّلین اقداماتِ رضاخان سردارسپه،لشکرکشی به خوزستان(یعنی شاهرگ حیاتی دولت انگلیس) و دستگیری «شیخ خزعل» بود، آنهم با قشونی که حتّی لباس و کفش و پوتینِ مناسبی نداشت... با توجه به مخاطرات مرگبارِ سفر به خوزستان و وجودِ نیروهای نظامی انگلیس در منطقه، عوامل دولت انگلیس سردارسپه را از پیشروی به خوزستان برحذر می داشتند، ولی رضاخان به این هشدارها و اخطارها اعتنائی نکرد و خطاب به انگلیسی ها گفت:
-«خزعل،رعیّت ایران است و هیچ قانون بین المللی،دولت انگلستان را مُجاز به دخالت در امور داخلی ایران نمی کند...».
بنابراین اگر خوزستان بدست رضاخان سردار سپه و سرهنگ[سرلشکر] فضل الله زاهدی آزاد نشده بود،دیگر چیزی باقی نمی ماند تا در زمان مصدّق ملّی شود!
از همین زمان بود که انجمن هائی مانند«انجمن ایران جوان»(به رهبری دکتر علی اکبر سیاسی و دیگران)،انجمن«ایران نو»(به رهبری علی اکبرداور) ، «انجمن تجدّد»(به رهبری محمد تدیّن) وغیره بوجود آمدند.همۀ این انجمن ها و ملّی گرایان،تنها به استقلال و حفظ تمامیّت ارضی ایران، استقرار آرامش و امنیّت ملّی،توسعۀ اقتصادی و تجدّد و نوسازی اجتماعی توجه داشتند و اصلاً سخنی از استقرار آزادی و دموکراسی نمی گفتند.
دکتر على اكبر سياسى (اولين رئيس دانشگاه تهران)در خاطراتش اشاره مى كند كه اندكى پس از تأسيس «انجمن ايران جوان» و انتشار مَرامنامۀ آن (در فروردين ماه ١٣٠٠ شمسى) سردار سپه نمايندگان انجمن را دعوت کرد.از طرف انجمن، اسماعيل مرآت(وزیر آموزش و پرورشِ بعدیِ رضاشاه)مُشرّف نفیسی ، محسن رئيس و خودِ دکتر سياسى به اقامتگاهِ سردار سپه رفتند.رضاخان پرسید:
-«شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گوئيد؟ اين انجمن ايران جوان چه معنا دارد؟»...
على اكبر سياسى پاسخ داد:
- «ما گروهى جوانان وطن پرست هستيم كه از عقب ماندگى ايران و فاصله اى كه ميان كشور ما و كشورهاى اروپائى وجود دارد،رنج مى بريم و قصدمان از بين بردن اين فاصله است. مَرامنامۀ انجمن ما هم بر همين پايه تدوين شده است».
سردار سپه، مرامنامۀ«انجمن ایران جوان» را از على اكبر سياسى گرفت و با نگاهى به آن گفت:
-«اين ها كه شماها نوشته ايد،بسيار خوب است.با ترويجِ مرامِ خودتان چشم و گوش ها را باز كنيد و مردم را با اين مطالب آشنا كنيد.حرف، از شما ولى عمل از من خواهد بود.به شما قول مى دهم كه همۀ اين آرزوها را برآورَم،مرامِ شما را كه مرامِ خودِ من هم هست،از اوّل تا آخر اجرا كنم.اين نسخۀ مرامنامه را نزدِ من بگذاريد، چند سال ديگر خبرش را خواهيد شنيد». ادامه دارد

بازهم فاجعه و بازهم پنهانکاری! کوروش گلنام

دشمنان چپگرایی، احمد فعال