«لویی آرنو»، شهروند فرانسوی که از مهر۱۴۰۱ تا خرداد۱۴۰۳ در زندان اوین محبوس بود، در یادداشتی احساسی که نسخهای از آن را در اختیار «ایرانوایر» قرار داده، از «پدرام مدنی»، زندانیای که روز گذشته در ایران اعدام شد، یاد کرده است
ایران وایر - لویی آرنو در یک سفر با کوله در سال ۱۴۰۱ از ایتالیا، یونان، ترکیه، گرجستان و ارمنستان عبور و به ایران رسیده بود. ورود او به ایران، همزمان با اعتراضات سراسری شهرهای مختلف بود. لویی آرنو در ایران بازداشت و به اتهام «تبلیغ علیه نظام» و «بر هم زدن امنیت» به پنج سال زندان محکوم شده بود، اما پس از دو سال، در خرداد۱۴۰۳ با میانجیگری عمان آزاد و راهی فرانسه شد.
او حالا در یادداشتی نوشته که پدرام مدنی معلم او در کارگاه نجاری زندان بوده است و خاطره روز درگذشت پدر پدرام و اشکهای او را به یاد آورده است.
متن کامل یادداشت لویی آرنو را در زیر میخوانید:
***
درباره برخی روزها فقط میتوان با اشک نوشت
امروز پدرام مدنی از میان ما رفت؛ درهمشکسته زیر دست حکومتی که شرافت را از دست داده است. یکی دیگر از بیگناهان، با برچسب خیانتی ساختگی، به خاک انداخته شد.
مرگ او اندوهی عمیق برای همه کسانی است که دوستش داشتند و فقدانی تلخ برای جهانی است که از مردی محروم شد که بزرگی را به معنای واقعیاش یادآور میشد.
پدرام تنها یک زندانی سیاسی نبود، او فقط یک قربانی دیگر یا سپر بلای یک قدرت سرکش نبود. او استاد من در هنر چوب بود، همنفس جانم، پناهم. کسی که میدانست چگونه آتش لبخند را در وجودم شعلهور کند. او مسیرهای فضیلت، شجاعت و کرامت را به من یاد داد.
👈مطالب بیشتر در سایت ایران وایر
پدرام، نماد قدرتی مقدس بود؛ قدرتی که در آغوش میگیرد، حمایت میکند و نمیشکند. تنها یکبار اشکهایش را دیدم؛ برای پدری که هرگز اجازه نیافت به خاکسپاری او برود. حتی آن وداع آخر را هم از او دریغ کردند؛ گفتند خطرناک است و راست میگفتند. تاریکی آنها تابِ روشنایی نیکی او را نداشت.
نجابت او را پلیدها نتوانستند آلوده کنند.
خواستند او را بشکنند، اما کارهایشان بیثمر بود؛ حتی درد هم نتوانست به او نفرت بیاموزد. جسمش را شکنجه کردند، اما روحش از دست آنها گریخت، دستنخورده از خشونت.
پدرام نماد بخششی نایاب و بیکران بود؛ بخشی که حتی به ناشایستگان عطا میشود. به شکنجهگرانش مثل برادران گمشده نگاه میکرد و دست یاری به سوی آنان دراز میکرد. به بیعدالتی، باوقار پاسخ میداد؛ به نفرت، با بخشش. او از تبار انسانهای نورانی بود که کوتاه در میان ما میزیند، راه را روشن میکنند و سپس به سرچشمه بازمیگردند.
او برای من پدر بود، راهنما، تکیهگاه، برادر.
دلم میخواست خودخواهانه او را برای خودم نگه دارم، اما کاش شما هم نور او را میدیدید، قدرت آرام حضورش را حس میکردید، صلحی که در وجودش موج میزد، و مهربانی نگاهش را.
چه افتخار بزرگی بود پدرام جان. چه سعادتی که در کنارت راه رفتم، حتی ذرهای از بارت را به دوش کشیدم و داستانت را در دل خودم نگاه داشتم؛ حضور سادهات، به زخمهایم معنا داد.
کاش دیده بودی برخاستن آنهایی را که دوستت داشتند؛ این موج انسانی که برای دفاع از تو برخاست؛ از تهران تا واشنگتن، از پاریس تا مونترال، از لندن تا ملبورن، از مادرید تا اسلو.
کاش میدانستی که چطور سعی کردیم شایستهات باشیم. نگران نباش. اجازه نخواهیم داد که خاطرهات بیحرمت شود.
چهرهات شاید از این جهان رفته باشد، اما در دلهای ما هنوز میدرخشد.
ما حافظان میراث توایم و آن را زنده نگاه خواهیم داشت، حتی پس از خودمان.
خداحافظ، دوستم.