دلنوشته یک هنرمند
روزی در کتابها خواهند نوشت که حتا سالها پس از فروپاشی و سقوط جمهوری اسلامی، مردم هنوز باور نمی کردند که پایان یافته. نه بخاطر قدرت نظام، بلکه بخاطر زخم هایی که سالها حکومت بر روح و روان یک ملت کوبیده بود.
زخمی که دردش، نه با مرگ نظام، بلکه با گذشت نسل ها ترمیم میشد.
می نویسند که مردمی بودند که از هر صدایی میترسیدند. که موقتی کسی زنگ خانه را می زد، دلشان فرو می ریخت.
که صدای کفش مامور در راه پله، کابوس ثابت شب هایشان شده بود.
دخترانی بودند که هر تار مویشان جرم به حساب می آمد. و مادرانی که پیش از بوسیدن بچه شان، اول روسری شان را سفت می کردند.
نسلی بود که لبخند را یادش رفت.
نسلی که در مدرسه "مرگ بر..." گفتن را یاد گرفت پیش از آن که " زندگی چیست " را بیاموزد.
پسرانی بودن که برای آواز، تبعید شدند و شاعرانی که به خاطر واژه، به بند کشیده شدند.
ما را طوری تربیت کردند که به جای رویا، احتیاط کنیم.
به جای خنده، مراقب باشیم.
به جای زندگی، زنده بمانیم.
و وقتی آن شبِ لعنتیِ طولانی به پایان رسید و نور از پشت دیوارها سر زد، هیچ کس شادی نکرد.
همه فقط نگاه میکردند؛ با تردید، با ترس، با زخم هایی که هنوز باز بودند.
دیکتاتوری فقط سقوط نمی کند، در ذهن ها ریشه می دواند.
و زمان می برد تا آن زخمِ کهنه را از جان هایمان بتکانیم.
اما تاریخ خواهد نوشت که با همه دردها، با همه ی شکست ها، ما ایستادیم.
برخاستیم از زیر آوارِ نسل کشی تدریجی و آن هایی را که خیال جاودانگی داشتند، به زیر کشیدیم.
با فریادهای خفه شده ای که بالاخره راه خود را پیدا کردند.
دلنوشته یک هنرمند