قلمی برای گفتوگو، نه برای جدال
قاسم سلطانی
روزگاریست که میدانهای اندیشه نیز گاه به رنگ میدانهای جنگ درمیآیند. در روزهای اخیر، استاد فرهیخته، دکتر عبدالکریم سروش، در نامهای خطاب به شاهزاده رضا پهلوی، بیپرده سخن گفتهاند.
ایشان، با زبانی تند و طعنهآمیز، او را نهتنها نالایق دانستهاند، بلکه او را تمثالی از جهل، خیانت، بطالت و بیمایگی شمردهاند؛ و چنین داوریای، از آنکه خود به علم و عرفان و دردمندی شهره است، مایهی درنگ و تأمل شد.
در این نامه، ردای فضیلت، نه بر قامت مخاطب، که بر قامت قضاوتگر دوخته شد؛ و این خود آغاز گفتوگوییست که اگر با نرمی دل و گرمی عقل باشد، شاید نه خصومت بیافریند و نه خاکستر سرد.
در ادامه، در چند بند، از سر ادب، انصاف، و همدلی، پاسخی نگاشتهام. نه در پی تکذیب حقیقت، که در جستوجوی ترازویی برای سنجش آن.
باشد که اگر شعلهای برخاست، از جنس روشنایی باشد، نه از سوزاندن.
این نوشته نه دفاع از شخصی خاص که تأملی است بر معیارهای رهبری در جهان امروز؛
زمانی که "مردمسالاری" نه در گرو دانش تخصصی که در گرو توانایی گوش سپردن و همراهی کردن است.
سلام جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش
سخنان شما دربارهی شاهزاده رضا پهلوی را خواندم. با همهی احترامی که برای تجربههای علمی و عرفانی شما قائلم، ناگزیرم به عنوان یک انسان دغدغهمند، نکاتی را با شما در میان بگذارم.
در این نامه، لحن شما نه نقد بود، نه دعوت، که انکارِ کامل یک انسان بود، که طرحوارهی "تکفیر" را یادآوری میکند؟! انسانی که شاید مانند شما در حوزهی فلسفه و عرفان درس نخوانده باشد، اما سالهاست کوشیده است خود را در برابر مردم، نه بالاتر از آنها، بلکه کنار آنها تعریف کند.
اجازه بدهید با صراحتی آرام بگویم:
ما امروز بیش از هر زمان دیگر، از سنگینی نگاههای از بالا رنج میبریم. نه به "رهبر دانا" نیاز داریم، و نه به "قیم فرزانه"، بلکه به انسانی نیاز داریم که بگوید:
"من نمیدانم، اما گوش میدهم. من تنها نمیتوانم، اما میکوشم جمع را به رسمیت بشناسم."
شما در نوشتهتان، زندگی شخصی شاهزاده را به عنوان دلیلی برای نالایقی او مطرح کردید. با احترام، این نگاه نه اخلاقیست، نه انسانی. بسیاری از ما جوانی را در رفاه یا سادگی، در غفلت یا در جستوجو گذراندیم، اما آیا این، تمام ماست؟ آیا این معیار سنجش وفاداری به مردم است؟
فرمودید که "جاهل مرکب است که نمیفهمد که نمیفهمد."
آیا کسی که ادعای دانایی ندارد، و حاضر است وظایف تخصصی را به اهل آن بسپارد، جاهل مرکب است؟
یا آنکه خود را تنها تفسیر درست از دین، سیاست و اخلاق میداند و مردم را به تماشا میگیرد، بیشتر در معرض این خطر نیست؟
ما در این سالها، از رهبریهایی که زیاد میدانستند، کم ندیدیم. اما دانایی بدون فروتنی، دانایی نیست. قدرت بدون دلسوزی، عدالت نیست. روشنفکری بدون احترام به مردم، روشنایی نمیآورد.
جناب دکتر، ما نه دنبال امام زمانیم، و نه دنبال شاه مقدس؛ دنبال انسانی هستیم که ادای معصوم نزند، و بپذیرد که سیاست، بیش از آنکه صحنهی خطابه باشد، میدان عمل و مسئولیت است.
بگذارید یکبار هم که شده، کسی زمام امور را بهدست بگیرد، که اهل شعار نیست. اهل خودنمایی نیست. در جستوجوی قدیس شدن نیست. بلکه میگوید: من هم مثل شما خطاکارم، اما وطنم را دوست دارم. بیا تا با هم بسازیمش.
آقای دکتر، تاریخ آینده نه با تکیه بر طعن، که با تکیه بر انصاف قضاوت خواهد کرد.
از این رو، به رسم صداقت و همدلی، پیشنهاد میکنم از واژگانی بهره بگیریم که نه حقارت میآفرینند، و نه تکبر میپراکنند؛ واژگانی که از درد میگویند، اما زخمی نمیزنند.
در چند بند به بررسی بیانیهی شما دربارهی شاهزاده رضا پهلوی میپردازم؛ نه به قصد منازعه، که به نیت گفتوگوی صمیمانهای در آینهی اخلاق، واقعیت و شناخت انسان امروز:
۱. واکنشهای شما نسبت به رضا پهلوی، چه در گذشته و چه در حال، به نظر میرسد برخاسته از طرحوارهای ناخودآگاه است؛ طرحوارهای مرگاندیش که ناآگاهانه میگوید: انسانی که خوش زیسته، درد نکشیده، ملاصدرا نخوانده، عرفان و فقه نیاموخته، پس نمیتواند رهبر باشد.
آیا جاهل مرکب کسی نیست که از محدودیتهای دانش خود بیخبر باشد؟ پس چگونه کسی که صادقانه به محدودیتهای خود اعتراف میکند را میتوان جاهل مرکب خواند؟ شاید پارادوکس زمانه ما این باشد که امروز، "اعتراف به نادانی" نشانهای از خرد است.
اما همین نگاه است که ما را گرفتار حلقهای بسته کرده است؛ حلقهای از مدعیان معرفت که میخواستند جهان را نجات دهند، اما فرزندانشان نیز از آنان گریزان شدند!
تجربهی تاریخی به ما نشان داده که دانش عمیق دینی و فلسفی لزوماً به حکمرانی عادلانه منجر نمیشود! که اکنون جوانی با صداقت و بیادعا را "مجسمهی خیانت" مینامید؟
این کینه، از کدام عقل و عدل میجوشد؟
۲. متأسفم، اما گفتار شما شباهتهایی نگرانکننده به پدرسالاری فرسودهای دارد که جوان را به صرف "سادهزیستی"، "خاموشی" و "فقدان ژست روشنفکری"، جاهل مرکب میداند.
استاد گرامی، مگر نه این که بزرگترین فیلسوفان به ما آموختهاند که "دانستن این که نمیدانیم" آغاز حقیقی فلسفه است؟ پس چرا این فضیلت را در عرصه سیاست ناپسند میدانید؟
در حالی که بسیاری از رهبران دموکرات و مدرن جهان، نه فقیه بودند و نه فیلسوف، اما چون اهل قدرتطلبی نبودند و خود را بالاتر از مردم نمیدیدند، توانستند خادم ملت باشند، نه قیم آنان.
۳. شاهزاده رضا پهلوی، تا امروز، هیچ ادعایی جز همراهی با خواست مردم نداشته است. او نه خود را رهبر بلامنازع میخواند، نه تئوریپرداز انقلاب.
اگر سادگی و کمگوییاش شما را آزار میدهد، چه بسا همین سکوتش نشان خرد باشد، نه جهل.
در جهانی که اغلب سیاستمداران از فرط ادعا تهی شدهاند، شاید تواضع و خودنشناسی، فضیلتی فراموششده باشد.
۴. و ای دریادلانِ سخن،
چه اگر بر کرسی حکمت نشستهایم، و چه بر نیمکت سکوت،
یادمان نرود که "آدمی مخفیست در زیر زبان".
خاموشی بعضی از جانِ آرام است، نه از نادانی؛
و لبگشودن بعضی از جهل است، نه از شهامت.
ما قرنهاست از بس صدای عالمان شنیدهایم، به صدای آدمی بیادعا محتاجیم؛
کسی که خود را چراغ نمیداند، اما تاریکی نمیپراکند.
اگر شاهزاده رضا پهلوی کم میگوید، چه بسا که بیشتر میشنود!
و این خود نعمتیست که کمتر کسی از اهل قدرت دارد.
بگذارید یکبار نه با میزان فقه و فلسفه، بلکه با میزانِ دل، با "آزمونِ خاموشان" بسنجیم؛
آنان که نخواستند بر دوش مردم بالا روند، اما اگر زمانه بخواهد، بر دوششان بار میبرند.
ما در پی رهبری نیستیم که چون پیرخانقاه دم بزند،
ما تشنهی انسانی هستیم که خاکی باشد،
و چون فصل روییدن رسید، نه به زور خطابه، بلکه به صداقت سادگی، امید برویاند.
۵. شما با صراحت، رهبری دوران گذار را برای شاهزاده رضا پهلوی ناروا میدانید، صرفاً چون او شبیه شما نیست. اما مگر قرار بود همه در یک قالب ریخته شوند؟
ما دیگر نه رهبرانی با دستان آلوده به ایدئولوژی میخواهیم، نه روشنفکرانی که از مردم فاصله میگیرند.
ملت ایران به بلوغی رسیده که خود، مشعل راه خود را برمیافروزد؛ بینیاز از ولیفقیه، و بیمراد از حکیمنمایی.
۶. چهل و شش سال است که تجربه کردهایم:
از جهانِ قیممآبی تا جهانِ "دانا"یی که مردم را نادان میپندارند،
و امروز به آنجا رسیدهایم که بگوییم: ما نه امام میخواهیم، نه پیامبر،
بلکه انسانی فروتن، توانا به گوش سپردن، و صادق در همراهی.
و این، اگر کم است، پس چه بسیار بوده است آن بسیارهای ویرانگر؟
ما امروز به رهبرانی نیاز داریم که بیشتر از آنکه بخواهند جهان را تغییر دهند، آمادهی یادگیری از جهان باشند. شاید حقیقت این باشد که بزرگترین دانایی، پذیرش این واقعیت است:
"مردم خود بهترین قاضی سرنوشت خویشاند".
این گفتگو را نه به عنوان جدال که به مثابه آینهای برای بازاندیشی دربارهی پیشفرضهایمان پیشنهاد میکنم. باشد که در این آینه، هم شما خود را ببینید، هم من، و هم آنچه را که برای ایران امروز ضروریتر است.
نه بازتولید الگوهای کهنه رهبری، که کشف شیوههای نوین همراهی با مردم.
جناب دکتر سروش عزیز،
ما سالها از قلم روشنگر شما بهره بردهایم، و هنوز هم دل در گرو صداقت کلام و ژرفای اندیشهی شما داریم. اما همین که آن قلم، از نقدِ اندیشه به نفیِ انسان میلغزد، دلهایی را که در پی حقیقتاند، به تردید میافکند.
نه آنکه رضا پهلوی فرشتهای بینقص باشد، که هیچکس چنین نیست، بلکه مسئله بر سر نوع داوری ماست.
آیا معیار ما برای سنجش انسانها، دانشآموختگی در عرفان نظری است؟ یا توانایی در برقراری پیوندی صادقانه با مردم؟
امروز، مسألهی ما، تنها انتخاب یک فرد برای دوران گذار نیست. مسأله، انتخاب یک زبان است:
زبان تحقیر یا زبان همراهی.
زبان طعن یا زبان تفاهم.
زبان مراد و مرید یا زبان مردم و مسئول.
این زبان است که آینده را میسازد، و اگر روشنفکری به زبان خود بیرحم شود، از چه کسی میتوان انتظار مهربانی داشت؟
ما اگر از ظلم به تنگ آمدهایم، از استعلای گفتار نیز خستهایم.
اگر از خشونت قدرت گریزانیم، از خشونت واژه نیز بیزاریم.
بیایید اینبار، آزمونی نو را پیش بکشیم:
آزمون فروتنی در نقد.
آزمون شنیدن پیش از گفتن.
و آزمون پرسیدن پیش از داوری.
و مگر نه اینکه شما خود روزگاری گفتید:
"کفر و ایمان در محضر عشق، هر دو بازیاند..."؟
پس چه جای این همه اطمینان در انکار آدمیست که تنها گناهش شاید این باشد که نمیخواهد "بازی" کند؟
بیایید به جای تکرار نامها، نشانهها را بشناسیم؛
و به جای نشاندن "شخص" بر جایگاه خیر یا شر، به سازوکارهایی بیندیشیم که خیر جمعی را تضمین میکنند، بیآنکه وابسته به نبوغ یا نسب کسی باشند.
در پایان، اگر نامهی شما آتشی برافروخته، این چند سطر تنها کوششی است برای تبدیل آن به شمعی روشن، نه خاکستری تلخ

عبدالکریم سروش: این پیرکودک بیفرهنگ