شاهد علوی
میان ایرانیان نقل معروفیست: کسی که بیش از پنج سال از ایران دور باشد، درکی از وضعیت ندارد دیگر. عبارتی منطقیست: بههرحال، منِ نوعی در آن هوا نفس نمیکشم، درکِ واقعی از قیمت پیاز و نان ندارم، در هراسِ «فردا چه خواهد شد» نمیخوابم. در یک کلام، بله--درک ملموس و جاری در رگهایم از زیست روزمره، هر ثانیه کمرنگتر میشود.
نکتهی مغفول، اما، این است که تجربهی رنج اساساً ربط مستقیم به جغرافیا ندارد: برای درکِ درد، الزاماً نباید چارستون بدنت به خاک پرچ شده باشد. با این آگاهی، شاید بتوان بهتر فهمید که ایرانیِ آزادیخواه، هرجا باشد، از دیدن آخوندِ چرک دگوری دمپاییپلاستیکیپوش، و یقهآخوندیهای آدمکش نوکرصفت، استفراغش میگیرد--بهخصوص وقتی خودشان را داخلِ آدم حساب میکنند.
رنجهای آدمی، اما، گسترهی وسیعی دارد. آدم گاهی دلش میخواهد برود، دست بگذارد روی شانهی موسویچیها، و بپرسد: چه به سرت آمده که رد نشدهای؟ چه اتفاقی برای روح و روانت افتاده که گیری؟ چطور شد که در تمنای ساختِ شرایطی بهتر برای خودت و آیندگان، دست به طنابی پوسیده میآویزی که، طبق تمامی شواهد و مستندات، من و تو و مردم، "ملت شریف و نجیب ایران"، اصلاً دغدغه و اولویتش نبودهایم؟ در واقع، داستان همان است که همیشه بوده: تا پونز در پیشانی خودت فرو نرفته باشد، درکی از دردش نداری--حتا اگر بر خاکی واحد راه بروی.
چرا کسانی حتی وقتی همهچیز عیان شده، هنوز طرفِ جنایت را میگیرند؟ شاید نه صرفن از سر جهل، از سر فرورفتن. از ترسِ روبهرو شدن با این حقیقت که گویی خودشان هم بخشی از آن ماشین بودهاند. بعد از سقوط فرانسه، فلانکیستها--همدستهای داخلی نازیها--هنوز کسانی را داشتند که ازشان دفاع میکردند. با کتوشلوار، با ادبیات و ظاهر موجه، ولی شریکِ اشغال و آدمفروشی.
حالا پیداست که هیچچیز پنهان نبود. اعدامها در سکوت اتفاق نیفتادند، بلکه با نظمِ اداری، دستور رسمی، و مشارکت کاملِ نهادهای حکومتی اجرا شدند. هزاران نفر را تیرباران کردند--بیمحاکمه، بیدفاع، بیفرصت. خانوادهها را به گورستانهای بینام کشاندند و از دادنِ نشانی قبر امتناع کردند. و نخستوزیر وقت، در همان ساختار بود. نه استعفا داد، نه مخالفت علنی کرد، نه حتی بعدتر کوشید توضیحی بدهد. در متن قدرت ایستاده بود و سکوت را انتخاب کرد. این سکوت، کماهمیتتر از صدور حکم نیست. و حالا، همان چهره، بدل شده به نماد اعتراض--بیآنکه بپرسیم اعتراض به چه؟ به ساختاری که خود، سالها بخشی از آن بوده؟ به قانونی که به آن وفادار ماند و بارها به آن ارجاع داد؟ اگر کسی بخواهد این حجم از تناقض را نبیند، مسئله فقط ناآگاهی نیست. چشم بستن بر واقعیت، در نهایت به همدستی میرسد. و هیچکس با حصر، از مسئولیتِ خون بیرون نمیماند.
ما با روایتهایی روبهرو هستیم که از ابتدا با تناقض ساخته شده، و تا امروز با انکار زنده مانده. روایتی که خود را تاریخ مینامد، اما با حذف، با سانسور، با توجیه، با فریب دوام آورده. و اکنون، اگر هنوز کسانی به آن وفادار ماندهاند، دیگر نمیتوان تنها برچسبِ سادهدلی به آنها زد.
آنکه پس از اینهمه سال، پس از اینهمه خون، هنوز به نجاتِ درون ساختار امید دارد، یا خودش را نمیبیند، یا خودش را نمیبخشد. شاید هم هیچگاه بهدرستی تصمیم نگرفته بایستد. فقط گیر کرده، میان دیروزی که رو به اضمحلال است، و فردایی که جسارتِ ساختنش را ندارد.
Sunday, Jul 20, 2025