جواد شایق
در ایران پای بحران «فقدان روشنفکر» یا حتی فراتر از آن «سانسور روشنفکر» در میان نیست؛ ما با پدیدهٔ روشنفکری بیمصرف مواجهیم. روشنفکرانی که حرف میزنند، تحلیل میکنند، ژست عصبانی به خود میگیرند، بیانیه مینویسند، اما در لحظهٔ تصمیمگیری و در بزنگاه عملگرایی، درست همانجایی که جامعه نیاز به یک «جسارت ذهنی» برای «خلق ادراکی از واقعیت جدید» دارد، یا غیب میشوند یا وارد ساحت «تردید در واقعیت پیشین» میشوند.
بیش از نیمقرن است که جریان اصلی روشنفکری در ایران همواره «چپزده» بوده است: آنهم نه به معنای تعهد به رفاه اجتماعی یا عدالت، که به معنای خلسه در رادیکالیسم، شیفتگی جنونآمیز به نفی، و نوعی خودارضایی فکری بیپایان که نسبتی با جهان واقعیت ندارد.
از تقی ارانی تا جلال آل احمد، از شاملو تا گل سرخی، و از غلامحسین ساعدی تا سازنوازان سر قبرش، بدون استثنا در نفرتی فروخورده از «ثروت» و «قدرت» و «نظم» مشترکاند: در اینکه سرمایهداری بد است و غرب بهمثابه یک کل غیرقابل تفکیک، وجودی اهریمنی است. شاید چندان تندروی نباشد اگر ادعا شود که شاملوها و ساعدیها بیشتر «نماد فروپاشی روانی جامعهای در گذار از سنت به مدرنیته» بودند، تا ناجیان آن جامعه.
باید تأکید کنم که تا وقتی جریان روشنفکری چپگرا یک جریان در کنار جریانهای دیگر است، هیچ مشکلی نیست؛ مسئله اما از جایی آغاز میشود که این روشنفکر، خود را «تجسم و صاحب تمام حقیقت» میبیند و دیگران را «بیسواد»، «فاشیست»، «دیکتاتورپرور»، «نژادپرست»، «چکمهلیس» و با هزار برچسب دیگر خطاب میکند. اینجا دیگر با روشنفکری روبهرو نیستیم؛ اینجا با مذهب جدیدی مواجهیم که تنها ایمان مجازش، ایمان به نفی، و تنها کنش مجازش، خودزنی فرهنگی است.
روشنفکر بیمصرف ایرانی اغلب دچار نوعی خودشیفتگی پنهان است که با لفافهٔ فروتنی تزیین شده است. او همزمان هم از «عوام» بیزار است، هم مدام ادای همدلی با مردم و داشتن رؤیای سعادت برای آنها را درمیآورد. اینان بازندگانی ابدیاند که همیشه میخواهند قهرمان باشند، اما از ترس لو رفتن چنتهٔ خالیشان هرگز وارد زمین واقعیت نمیشوند.
از همه طعنهآمیزتر، نقش این روشنفکران در تداوم وضع موجود است. آنان در ظاهر، خود را منتقد ساختار میدانند، اما در عمل، هیچ بدیلی پیشنهاد نمیدهند و هر صدای دیگری را بهویژه و بالاخص اگر از درگاه ملیگرایی یا لیبرالیسم بیاید بهسرعت برچسب میزند.
روشنفکری چپ در ایران امروز، عملاً به پلیس گفتار بدل شده است؛ او صدای مخالف را خاموش میکند، تنوع فکری را سرکوب میسازد، و در نقش وجدان کاذب جامعه ظاهر میشود. در برابر هر پیشنهاد عملی، طرف مقابل را به سادهانگاری و کمسوادی متهم میکند و با ناچیزانگاری هر کنش اجتماعی مردمان عادی، آنان را به مطالعه دعوت میکند. در این میان، مردم، نهادهای اقتصادی و امید اجتماعی، یکبهیک فرومیپاشند.
روشنفکری چپ در ایران، نهتنها بارها ما را به پرتگاه برده، که امروز هم در میانهٔ بحران، پشت نقاب نقد، نقش یکی از ستونهای پنهان تثبیت وضعیت موجود را ایفا میکند. او ظاهری اپوزیسیونگونه دارد ولی کارکردش صرفاً سلب امید است؛ نقابی از عدالتخواهی بر چهره زده، اما با ذهنیتی بهغایت نخبهگرا و انزواطلب در صحنهٔ بینالملل، و بریده از زندگی مردم واقعی در داخل، زیست میکند.
خطرناکترین دشمنان جامعه، آنهایی نیستند که روبهرویمان ایستادهاند، بلکه آنهاییاند که پشت سر راه میروند، وانمود میکنند که همراه مایند، اما به وقت سقوط، خود را در صندلی منتقد جا میزنند، تا سهمشان از بیمسئولیتی را با فلسفهپردازی و شمردن کیسههای میوه و سیخهای جوجهکباب شهروندان مستأصل توجیه کنند.
در نهایت، من امیدوارم این جامعه با همهٔ زخمهایش دوام بیاورد؛ اما اگر روزی از درون متلاشی شود، ردپای روشنفکران بیریشه، و پرمدعای چپ را باید در پروندهٔ این فاجعه ثبت کرد. هشدار این است: روشنفکر بیریشه، همانقدر میتواند خطرناک باشد که یک مستبد تمامعیار؛ شاید حتی خطرناکتر. چون سلاح او، ذهن مردم است؛ و قربانی این سلاح، جنازهای که امید نام دارد.

شاهکار جدید امیرحسین ثابتی