سه شنبه 18 ارديبهشت 1386

نيما به روايت سخن، طنزنوشته‌ای از ف. م. سخن

(ديشب پيرمرد به خوابم آمد و از من خواست حرف‌هايش را منتشر کنم. به او گفتم که من اين‌کاره نيستم، بخصوص که اين روزها دستم بسته است و گردنم شکسته. گفتم بدهيد آقازاده يا کسی در اندازه‌های آقای طاهباز. نگاهی کوهستانی به من افکند و گفت "زيادی حرف نزن و بنويس". با دست لرزان "مينوتی" از جيب پوستين‌اش بيرون آورد و آن را برايم خواند. من هم شروع به يادداشت‌برداری کردم...)


دهکده‌ی يوش، بهشت برين، آن دنيا
۱۵ اردی‌بهشت ۱۳۸۶


دوست من، سخن.

شرح مندرجه‌ی "حافظ کيارستمی" در تارنمای «گويا» به قلم شما سببی برای تاثر ناگهانی من بود. اين فاجعه جای تعزيت و تسليت دارد. حقيقت آن‌که من يک‌ بار ديگر در اين‌جا سکته زدم. سخت بود برايم حاصل زحماتم را بر آب ببينم. راست است که من شعر نو را بنياد نهادم ولی کاش دستم می‌شکست و چنين نمی‌کردم. نمی‌دانستم هفتاد سال بعد حضرت حافظ پايش را در کفش من خواهد کرد. پس حاصل زحماتم چه؟ من يک روز نوشتم به آسانی نمی‌توان «پيکاسو»ی شعر فارسی شد آن‌ وقت می‌بينم جناب حافظ آمده می‌خواهد خود را پيکاسو جا بزند؛ می‌خواهد با زير هم نوشتن کلمات و ابيات، شعر ِ کلاسيک‌اش را به جای شعر نو به خورد مردم بدهد. نه که ما گفتيم مردم با زيبائی‌های اوزان آزاد که به تناسب معنی بوجود می‌آيند آشنائی ندارند، و پدر خودمان را درآورديم تا اين آشنائی حاصل شود، اين حافظ دائم‌الخمر پريد وسط کار ما، که افاعيل عروضی‌اش را به جای اوزان آزاد جا بزند. من تمام عمرم به عجب عجب گفتن گذشت. اين‌جا هم باز بايد عجب عجب بگويم. از در و ديوار چيزهای عجيب و غريب می‌بارد.

احمد کسروی هم اين‌جاست و سلام می‌رساند. می‌گويد حافظ مدرن را هم آتش خواهد زد. با اين چيزها گول نخواهد خورد و عليه مافنگی شدن ملت تا پای جان مبارزه خواهد کرد. بنده‌ی خدا اصلا متوجه نيست که او را سال‌ها پيش به خاطر همين حرف‌ها کشته‌اند و ديگر نمی‌تواند مبارزه کند!

(با ترس بسيار، به ميان حرف پيرمرد پريدم و توضيحا گفتم که حافظ شيرين سخن، ابدا در ماجرای مدرنيزاسيون ِ شعرش دخالتی نداشته و بعضی از مشاهير روزگار ما دست به چنين کاری زده‌اند. نيما با عصبانيت پرسيد "مگر می‌شود شعر يک آدم را عده‌ای بگيرند و بدون اجازه‌اش هر بلائی دل‌شان خواست بر سرش بياورند؟" گفتم بله که می‌شود! تازه اين که چيزی نيست! کل کتاب آدم را هم می‌دزدند و روز روشن به نام خودشان چاپ می‌زنند. اگر هم خيلی تابلو بود، يک "به روايت ِ..." يا "گزيده‌ی..." يا "گردآوری ِ..." يا "تلخيص ِ..." يا "اقتباس ِ..." پايش اضافه می‌کنند و مسئوليت انتحال را از روی دوش خودشان بر می‌دارند. پيرمرد با بی‌حوصلگی گفت "خب. الحمدلله که مُرديم و ديگر اين چيزها را نمی‌بينيم. زمان ما هم از اين کارها کم نمی‌شد". و افزود...)

حال که شعر کلاسيک پا در کفش شعر نو کرده است، من هم به نمايندگی از شعر نو، پايم را در کفش شعر کلاسيک می‌کنم، و به منظور اعتراض، شعر "آی آدم‌ها" را در قالب شعر کهن عرضه می‌دارم. اخطار می‌کنم اگر هر کس ديگر بخواهد کار ما را خراب کند، ما هم کار او را خراب خواهيم کرد...

(پيرمرد، نوشته‌ی همايون صنعتی را در مجله چلچراغ خوانده بود که در آن از معلمان و دبيران و استادان ِ ادبيات فارسی دعوت شده بود شعر قدما را دست‌چين و مدرن کنند و پاداش مادی و معنوی بگيرند. با بر افروختگی گفت، "همين مانده که انوری و منوچهری و عنصری هم شعرشان مدرن شود"، وشروع کرد به گريه کردن. کمی دل‌داری‌اش دادم و گفتم اگر کسی غير از آقايان ِ مشاهير دست به چنين کاری بزند، خيالش راحت که اصلا چاپ نمی‌شود، و آرام‌اش کردم. از او خواستم شعرش را بخواند. گفت "نمی‌شود بخوانم، بايد نشان بدهم". گفتم چطور؟ گفت "نگاه کن خودت می‌فهمی"؛ و شعر را نشانم داد...)

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد
يک نفر در آب دارد می سپارد جان یـک نفر

دارد که دست و پای دائم می زند روی ایـن
دريای تند و تيره و سنگين که می دانیـــــد آن

زمان که مست هستيد از خيال دســـــــــت
يابيدن به دشمن آن زمان که پيش خود بيهوده

پنداريد که گرفتستيد دست ناتوانی را تـــــا
توانايی بهتــــر را پديد آريد آن زمان که تنگ

می بنديد بر کمرهاتــــان کمربند در چـــــه
هنگامی بگويم من يک نفـــر در آب دارد می

کند بيهوده جان قربان آی آدم هــــا که بــر
ساحل بســـــاط دلگشـــــا داريد نــان به سفره

جامــــــه تـــــان بر تن يک نفـــــــر در آب
مـی خـوانـد شما را موج سنگين را به دسـت

خسته می کوبد باز می دارد دهــــــان بــــا
چشـم از وحشـــــــت دريده سايه هاتــــــان را

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

زراه دوردیـــــده، آی آدمهـــا آی آدمها آی
آدمهـــا آی آدمهــا آی آدمها آی آدمها آی آدمهـا


(وقتی با احترام و خضوع بسيار به او گفتم که اين شعری که سروده اصلا کلاسيک نيست و همان شعر نوی قبلی‌ست، با تغير به من گفت "مگر غير از اين است که شعر کهن را وقتی بشکنی و زير هم بنويسی مدرن می‌شود، و وقتی دو مصرع و دوبيت را در يک سايز و اندازه کنار و زير هم بياوری کهن می‌شود؟ ما هم به همين ترتيب شعرمان را کهن کرديم. يک چيز هم می‌گويم، بين خودمان بماند؛ ببين اگر شعر ما به سبک کهن بهتر فروش می‌کند، مجموعه‌اش را در دو مصرع و بيت ِ هم اندازه و هم سايز قالب بزن، و بده همان انتشاراتی که شعر حافظ را مدرن کرده، چاپ کند. رويش هم بنويس، «نيما به روايت سخن». در صفحه‌ی اولش هم اين جمله را بياور:

"هر چه داريم، از سنت داريم" «Ostaade Shahid M.M.» 1299 - 1358

هر چه هم در آوردی مال خودت"... [نيما لحظه‌ای سکوت کرد. از دوردست صدايی به گوش می‌رسيد] "عاليه خانم مرا صدا می‌کند. بايد بروم"... پيرمرد پشت به من کرد و عصازنان در پرده‌ای از نور و مه ناپديد شد. من هم از خواب بيدار شدم. کسی چه می‌داند؟ شايد روزی ما هم شعر پيرمرد را "کهن" کرديم.

[وبلاگ ف. م. سخن]

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/33242

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نيما به روايت سخن، طنزنوشته‌ای از ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016