پارهی نخست را ”نقدی بر يک تيپوس رمان“ ناميده بودم
عنصری که رمان تبعيد بر محور آن می چرخد رنج است. درد و رنجی که در نتيجهی سرکوب فشرده شده است و میخواهد خود را روايت کند تا همدردی ديگران را جلب کند. عنصر ديگری که به رمان تبعيد هويت می دهد غليان نفرت درونی از استبداد مذهبی است که عامل ناکامی های فردی و اجتماعی هنرمند است. اين نفرت درونی –رسانتيمان- با نفرت اعتقادی، که موضوع رمان سياسی است، متفاوت است زيرا سمت و سوی مشخص سياسی ندارد و ريشه در درد و رنج متمرکزِ درونی – پاتوس- دارد. به همين سبب ادبيات تبعيد جنبههای رمانتيک و رئاليستی را توامان دارد. مفهوم مخالف اين سخن اين است که اگر نفرت از اعتقاد، و نه از پاتوس، تغذيه شود ادبيات سياسی خلق می شود که کاملا رمانتيک و حقيقت گرا است و نه رئاليستی.
رمان تبعيد با اين دو ويژگی از محدودهی تنگ رمان سياسی بيرون می رود. رمان سياسی رمانی است يک سونگر و غالبا سرشار از حسهای سطحی- پاتتيک.
اگر رمان تبعيد، رمانی با چارچوب سياسی يا اعتقادی باشد، بايد بجای دريا به برکهای از مخاطبين دلخوش دارد. پس به سود رمان تبعيد است که از رمان سياسی جدا شود تا بتواند عمومیتر باشد. و اين تنها رمان تبعيد نيست که بايد از رمان سياسی جدا شود؛ نويسندهی تبعيدی هم بايد تفاوت خود را با يک عنصر سياسی روشن کند. تجاربی که ما پشت سر داريم نشان می دهد سياست همواره برای هنرمند چارچوب تنگ و ناسودمندی در جهت روشنگری عليه حاکميت مذهبی بوده است. هنرمند برای دفاع از آزادی به سياست نياز ندارد. توماس مان نويسندهای که عليه فاشيسم آشکارا مبارزه می کرد، میگفت نويسنده نبايد در سياست دخالت کند.
در جامعه ی دموکراتيک آدم سياسی اگر رمان بنويسد رمان سياسی نمی نويسد. گراس يا دورنمات رسما سوسيال دموکرات بودند اما يک رمان سياسی هم ننوشته اند. چون در فرهنگ دموکراتيک به ادبيات سياسی نياز نيست. سياست، ديگر يک چيز انتزاعی – تجريد– نيست که مادی کردن آن رسالت نويسنده باشد. اصلا کار هنرمند نيست که انتزاع – تجريد- را به واقعيت تبديل کند. او برعکس واقعيت را تجريد میکند چون رابطه ی او با واقعيت با تجربه ای درونی برقرار می شود. هدف رمان سياسی برعکس، اين است که انتزاع را – مثلا سوسياليسم را- به واقعيت تبديل کند.
امروز ادبيات سياسیِ رسالتگرا در واقع به نياز جامعهی پيش سرمايهداری به ادبيات اخلاق گرا پاسخ می دهد. و با اين پاسخگوئی راه تحول دموکراتيک در ادبيات عمومی را که به دو شقهی ادبيات سياسی و غير سياسی نبايد تقسيم شود میبندد. تقسيم روشنفکر به سياسی و غير سياسی و سپس نيز روشنفکر مذهبی از همين تقسيمبندی برمیخيزد. با اين ترتيب دستکم ما دو گونه ادبيات تبعيد هم خواهيم داشت.
اگر رمان، تجربه درونی نويسنده باشد مخاطب عمومی پيدا می کند. تبعيد تنها يک واقعيت است و تنها هنگامی ارزش ادبی پيدا میکند که در تجربه ای درونی تغيير بيابد. يعنی تجريد شود. واقعيتِ تبعيد يکی است امکان تجريد آن ولی بی نهايت است. و بدينسان است که در هنر از تجريد، پلوراليته زائيده می شود و تجريد در خدمت آزادی قرار می گيرد در حاليکه در سياست تجريد به تعارض با آزادی می انجامد. اين پلوراليتهی هنری است که برای مثال بر سوسياليسم اثر می گذارد، و آن را مدرن میکند و آن را از ادبيات سياسی بی نياز میسازد. چون فرهيخته می شود و با فرهيختگی نمی توان ادبيات را به ابزار تبليغ سياست تنزل داد. درهنر مدرن، تجربه – اکسپريمنت– است که بجای سنت -کنوانسيون– که ثابت است می نشيند. نويسنده واقعيت را به تجربهی درونی خود در می آورد يعنی آن را تغيير می دهد. يعنی آن را تجريد می کند و سپس به مخاطب انتقال می دهد. پس تجريد ابزار آزمودن است. اين ابزار آزمودن را در رمان نسيم پيدا می کنيم. هنگامی که راوی با بازجو ديدار می کند ناگهان واکنشی از جنس ديگر را، نا همجنس با رويدادهای پيشين رمان، طرح می کند، تجربه ای درونی که زيبا هم هست. تمام رويدادها به اين تجربهی درونی تعالی می يابند و خواننده می تواند لذتی را که راوی از اين تجربهی جديد درونی می برد حس کند. اين تجربهی جديد، رمان را مدرن می کند. اين ”ساديسم يا نخوت جوانمردی“، به گفتهی سارتر، اين ملانکولی فعال -و نه سالنی-، اين کنش شادمانهی انسان غمزدهی تبعيدی، که نفرت نابينايش نکرده است، پس عامل مفلوک شکنجه را تحقير –حتا- نمی کند؛ چرا که نفرتاش از جنس نفرت اعتقادی نيست. راوی با اين گزينش، با تسليم به واقعيت، با فرارفتن، با رها کردن خود از زندان گذشته، ناگهان چهرهی ديگری به راویِ در بندِ واقعيتهای تنگ می بخشد.
اما تجريد گونهای ديگر هم دارد: تجربه مفهومی که از بيرون به رمان وارد میشود و به گونهای مرموز در پسِ پشت مناسباتِ آن می خزد -رمان سياسی- و با تجريد درونی که در بالا گفتيم که يک ابزار تجربه ی آزاد است، فرق می کند. ”فراز...“ گرچه اين ابزار دومی را بکار می گيرد، ولی از يک لحاظ در مقولهی رمان سياسی باقی میماند. يعنی شکل مونيستی طرح رمان سياسی را دارد که به آن اشاره خواهم کرد.
تجربه ی درونی هرچه عميق تر باشد تجريدِ واقعيت پيچيده تر می شود. در نتيجه، فهميدن آن نيز دشوارتر می شود. به گفته ی مارسل پروست کاری که رنوار با چشم ما میکند مثل کار چشم پزشک است، دردناک است ولی موجب بهتر ديدن می شود. چشم کم سو بهرحال ولی برای ادبيات سياسی کافی است.
هنر دوران ما هنر آزمودن است پس ملاک من برای مدرن بودن رمان قبل از هرچيز رهائی داستان از قيد وبند و سمت و سوی از پيش تعيين شده –يا غير تجربی- است. يعنی رهائیِ آن از آفتِ اعتقادگرائی است. و اين ربطی به قدرت يا ضعف رمان ندارد. رمان نسيم ولی سمت و سوی از پيش تعيين شده ندارد.
برای مدرن شدن به خلاقيتی ويژه نيازی نيست. زندگی در مدرنيته افق ذهنی هنرمند را عوض می کند: خيابان های هلند صفحه های روشنگری کانت اند و مردم اش واژه های آن. ما را به مدرنيته پرتاب کرده اند. برای همين هم هست که هم سوسياليست هستيم و هم نيچه می خوانيم و لذت هم می بريم که او شکست سوسياليسم را( گرچه نه با اين واژه ها) ولی به همين علتِ تقدم تجريد بر واقعيت، پيش بينی می کند. موقعيت مدرن يعنی يک موقعيت سوفيستی يعنی شک به آنچه هست. اين آغاز آزمودن است و خاستگاه تفکر دموکراتيک. اين گونه شک در ”فراز...“ نيز جان میگيرد و رمان را مانند آزمايشگاهی می کند که گذشته به عنوان يک مقولهی سياسی، که پای آدم را به زنجير میبندد به آزمون گذاشته میشود.
رويدادهائی که در زندگی معمولی رخ میدهند از يک جنس و يک کيفيت نيستند. و به همين دليل در فاصلهی ميان دو رويداد معين بندرت احساس خلاء میشود. ولی در يک رمان سياسی که همهی رويدادها از يک جنس اند خلاء ميان رويدادها بيشتر حس میشود. و در نتيجه زمان به گونهای غيرعادی میگذرد. ”فراز مسند خورشيد“ از اين لحاظ قاعدهمندی رمان سياسی را دارد. خواننده حس میکند با خواندن رمان به آپارتمانی وارد میشود که تنها يکی از اطاقهايش مورد استفاده قرار گرفته است و ساير اطاقها خالی ماندهاند.( شايد هم زندگی سادهی يک تبعيدی آنقدر امکانات در اختيار نويسنده نمیگذارد تا بتواند همهی اطاقهای آپارتمان را پر کند) بخاطر همين است که فاصلهی ميان دو رويداد بارويدادهائی کاملا از جنس ديگر پر نمی شود و اين، بازتاب فرهنگ نامتنوع در جامعهی پيش مدرن است. بازتاب فاصله ميان فرهنگ و سياست است. زمان هنگامی که از رويدادهای متنوع پر نشود، مانند نسيمی است که تنها از روی درختهای کاج میگذرد و تن درخت های ديگر را لمس نمی کند. مانند آينه ای است که در ذهن خود تنها چند تصوير را می نماياند.
به علت همين امر که فاصلهی ميان دو رويدادمعين با رويدادهائی از نوع ديگر پر نمیشود است که بد بياریها و رخدادهایِ بد چنين پشت سر هم ديده میشوند. يعنی چون جای آن رويدادها خالی است بدبياریها پشت سرهم رديف می شوند. و اين به رغم نثر گرم و صميمی رمان خواننده را کمی براق می کند تا بدنبال موجود نحسی بگردد که همهی اين دشمنخوئیها از اوست. گوئی شبح نحس و هراسناک تابلوی بختک(inkubus) اثر فوسلی (fuessli ) است که بر رويدادها سايه می افکند.
اما در اين موقعيت نيز رمان می تواند مدرن بشود هنگامی که چيز گرانبهائی در آن نهفته باشدو آن تغيير و عوض شدن است. و پذيرفتن رنجِ دگرگونه شدن در فضائی عقب مانده. رها شدن از گذشته که به بند می کشد و همچون صفحه ای کدر راه ديدن دگرگونگی را می بندد. رها شدن از گذشته نه نفرت به آن. اين رهائی را خواننده با راوی در رمان نسيم تجربه می کند.
نقطه قوت ديگر رمان اين است که هيچ شبحی از بيرون بر رويدادهای درون رمان سايه نمی اندازد و نويسنده با طرح رويدادها نمیخواهد به جای معينی برسد.
اين نکته را نيز بگويم که استفاده از ژارگون روشنفکری- لومپنی در بافت رمان جا نمیافتد.
کوتاه: رمان نسيم بيشتر رمان تبعيد است و کمتر رمان سياسی. اما اگر با هر ضابطهی ديگری رمان سياسی خوانده شود با دستيابی به ابزار تجربهی درونی و آزمون، پايان دوران رمان سياسی را اعلام می کند برای همين است که در پارهی نخست اين بررسی گفتم که اين، قاعدتا آخرين رمان سياسی نسيم خواهد بود. چرا که با رشد و پرورش اين آزمون گرائی است که نويسنده در می يابد که هيچ چيز معينی در رمان سياسی وجود ندارد که در رمان-بطور مطلق – قابل بيان نباشد.
ناصر کاخساز
فوريه ۲۰۰۸