دوشنبه 12 دی 1384

جنبش اجتماعی در جامعه ی از هم پاشیده، کورش عرفانی

[email protected]

مقدمه :

جنبش های اجتماعی حرکت هایی جمعی هستند که توسط افرادی کمابیش همسو انجام می شوند. هر گونه حرکت جمعی بدون حداقل همسویی میان تعداد مناسبی ازافراد ناممکن می باشد. حاکمیت های استبدادی به طور عمدی اجازه ی شکل گیری همفکری های گسترده میان اعضای جامعه را نمی دهند و اگر هم چنین پدیده ای به صورت خودجوش روی دهد آماده ی کشف، شناسایی ومقابله ی با آن هستند. در این جوامع، نبود احزاب سیاسی و انجمن های فکری آزاد سبب می شود که امکان شکل دادن به افکار عمومی تنها در اختیار دولت باشد که می تواند از وسایل ارتباط جمعی بدون هیچ محدودیت قانونی به نفع خود بهره گیرد.
در کشورهای تحت دیکتاتوری تلاش حاکمیت این است که اعضای جامعه را، جز در موارد به نفع خویش، جدا از هم، پراکنده و فاقد ارتباط منظم و هدفمند نگه دارد. هدف رژیم استبدادی حفظ نظم موجود است و برای این منظور لازم می داند که خطرات و نیز مسیر بروز خطرات را خنثی کنند. تفرقه ی اجتماعی و ضعف همبستگی میان آحاد مختلف اجتماعی مطلوب چنین رژیم هایی است. دستگاه های امنیتی استبداد می دانند که جامعه ای متشکل از انسان های پراکنده، بی اعتماد و دور از هم نمی تواند خطر آفرین باشد. این روند جدایی آفرینی میان افراد سبب می شود که آگاهی طبقاتی، یعنی برداشت مشترک از چرایی موقعیت طبقاتی خود و درک ضرورت تغییر آن، در نزد طبقات اجتماعی غیر برتر جامعه شکل نگیرد. همین امر سبب می شود که در قالبی فرا طبقاتی، آگاهی اجتماعی، یا به عبارتی، آگاهی جمعی، نیز شکل نگیرد. یعنی هرگزعده ی کثیری از جامعه موفق نشوند به برداشتی کمابیش مشترک ازاوضاع عمومی جامعه دست یافته و به واسطه ی نزدیکی برداشت ها، باور و امکان کار مشترک با یکدیگر را تصور کنند. هدف حاکمیت طبقاتی این است که به طبقات پایین جامعه اجازه ندهد به یک اتحاد اجتماعی وسیع برعلیه طبقه ی متحد حاکم دست یابند و با آن به هماوردی بپردازند.
آیا علت نبود حرکت های اعتراضی و اجتماعی وسیع در جامعه ی ایرانی نیز ناشی ازهمین پدیده است ؟
بنظر می رسد که یکی از راه های توضیح عدم بروز حرکت های جمعی سراسری در ایران را، علیرغم وضعیت وخیم مشابه اقتصادی-اجتماعی برای میلیون ها نفر، می تواند در این چارچوب قرار گیرد.

این نوشته به بررسی نکته ی فوق پرداخته و بستر تشتت اجتماعی را در ایران امروز توضیح می دهد.
* *

تقسیم بندی سیاسی-اجتماعی جامعه در دوره ی پس از انقلاب

از فردای انقلاب سال 1357 خورشیدی نخستین مثلث سیاسی جامعه ی ایران را به سه بخش تقسیم کرد :

طرفداران رژیم جدید، طرفداران رژیم قدیم، مخالفان رژیم جدید و قدیم.

از حیث اجتماعی این مثلث، با برخی استثناها، بازنماگر تقسیم بندی عمده ی طبقات و قشرهای اجتماعی بود :

طرفداران رژیم جدید : بخشی از طبقه ی برتر (سرمایه داران)، طبقه ی محروم (مستضعفین) و قشرهای سنتی طبقه ی متوسط،
طرفداران رژیم سابق : بخشی از طبقه ی برتر و بخشی از طبقه ی متوسط،

مخالفان رژیم قدیم و جدید : بخش عمده ی طبقه ی متوسط، بخشی از طبقه کارگر.

آخوندها که می دانستند جز روی برخی از قشرهای سنتی – مذهبی طبقه ی متوسط نمی توانند حساب کنند از همان ماههای نخست، این طبقه را به عنوان دشمن طبقاتی خود شناسایی کردند. به همین ترتیب که می دانستند طبقه ی کارگر در نهایت ازحاکمیت متشکل از سرمایه داران بازار خواهد برید. طبقه ی برتر سابق نیز با بی اعتمادی و تصفیه مورد استفاده قرارگرفت. بر اساس این محاسبه ی تجربی اما دقیق، رژیم آخوندی-بازاری از همان ابتدای به قدرت رسیدن خود بزرگترین نبرد طبقاتی ایران را با مدیریتی دولتی سازماندهی کرد : از هم پاشیدن طبقه ی متوسط توسط قشر محروم مورد کنترل رژیم.
جمهوری اسلامی با یاری گرفتن از دستگاه تبلیغاتی و دولتی و با استفاده ابزاری از فقر مادی و فرهنگی طبقه ی محروم موفق شد در طول سال های 1358 تا 1360 تمامی تشکل های سیاسی متعلق به طبقه ی متوسط را از هم بپاشاند و با اعدام و حبس و سرکوب نیروهای فعال، این طبقه را، نخست از حیث سیاسی، تارومار کند. بیش از 100 هزار اعدام، بیش از این تعداد در حبس های کوتاه یا دراز مدت همراه با شکنجه و تخریب جسمی و روحی، به تبعید واداشتن صدها هزار نفر در طول چند سال اول انقلاب و سرانجام اخراج و پاکسازی های گسترده ی کارکنان متعلق به این طبقه از دستگاه های دولتی. ضربه ی سیاسی وارد شده بر طبقه ی متوسط، فعال ترین و سازمان یافته ترین دشمن اجتماعی رژیم را تضعیف کرد و ضریب امنیت ساختاری جمهوری اسلامی را بالا برد. پس از طبقه ی متوسط نیز رژیم به متلاشی ساختن و تحت انقیاد گرفتن طبقه ی کارگر در کشور پرداخت.
پس از این سرکوب بی سابقه، که پرونده ی جنایات آن تا همین امروز هم باز است، رژیم اسلامی به بازسازی دلخواه ساختار طبقاتی جامعه پرداخت. دراختیار داشتن حدود 90 درصد از اقتصاد کشور به دولت اجازه داد که توزیع ثروت و بقای اقتصادی افراد و اقشار را به اهرم کنترل سیاسی وابزار مدیریت اجتماعی جامعه تبدیل کند تا به زعم خود، هر کس را که با سرکوب سر خم نکرده بود با نیازهای معیشتی اش به زانو درآورد. توزیع اجتماعی جهت دار و مافیایی ثروت های اقتصادی بر اساس این معیار انجام شد : هرکه بیشتر به نظام خدمت کند بیشتر سهم خواهد داشت. این معیار به طور رسمی یا غیر رسمی، مستقیم یا غیر مستقیم در همه جا اعمال شد، تمامی معیارها و قانون پذیری ها را زیر پا گذاشت و انباشت نابرابر ثروت را در دست اقلیت حاکم چنان به پیش برد که از آن سوی و به عنوان نتیجه ی منطقی چنین نظام غیر عقلایی، یک ساختار ضد اجتماعی شکل گرفت. می گوییم ضد اجتماعی زیرا واژه «اجتماعی» از «اجتماع» می آید که بیانگرگروهی است ازانسان ها که بر مبنای حداقلی از توافق ها ومشترکات به تعامل اجتماعی پایدار مشغولند. حال آنکه در مورد جامعه ی ایرانی تحت رژیم جمهوری اسلامی، بحث بر سر توافق و اشتراک نبود، اجبارمطلق بود – وهست -، یعنی یا سرخم کردن درمقابل الگوی روابط اقتصادی ناسالم، ضد عقلایی و ضد انسانی موجود یا خارج شدن فیزیکی ازسطح جامعه در قالب منزوی شدن، خودکشی کردن یا تبعید ومهاجرت. زیرا درچنین جامعه ای دیگرسرنوشت افراد، نه براساس پایگاه اجتماعی و حرفه ای ونه حتی طبقاتی، بلکه بر اساس میزان تبعیت، خدمت رسانی فعال، نقش آفرینی درحفظ بقای نظام، تحکیم آن وتسهیل کارکرد ضد انسانی و ضد اجتماعی آن بود. هر که جلاد تر، بی رحم تر، غارتگر، جاسوس منش تر، چاکرپیشه تر، نوکر صفت تروچاپلوس تربود موفقیت بیشتری کسب می کرد. هرکه دوروتر، دروغگوتر، دزدتر، فرصت طلب تر و با وابستگی کمتر به ارزش های انسانی و اخلاقی بود می توانست به بهای خودفروشی، دگرآزاری و ابزارشدگی در دست سلسله مراتب جنایتگر یا غارتگر رژیم به مقامات و نعمات بیشتری دست یابد. جامعه ی ایرانی بدین صورت وارد چرخه ای شد که تضیعف و حذف ارزش های اخلاقی و باورهای انسانی فرهنگ کهن آن جزو برنامه های مشخص چنین سیستم اقتصادی و ضد اجتماعی قرار گرفت.
بدین صورت و با ادامه ی این روند ارزش کشی، جامعه تبدیل به شبه جنگلی شد که هرکه بیشتر و پیشتر در پای حاکمیت ضد مردمی قربانی می کرد مقام و منزلت بیشتری می یافت. تا آنجا که عده ای در راه رسیدن به جاه و مقام و برای نشان دادن سرسپردگی کامل و مطیعانه ی خود جان خویش را بی بها در میدان جنگ از دست دادند. در برخی موارد و در خانواده های به غایت فقیر شهری و روستایی که کمترین شانسی برای تصاعد اجتماعی نداشتند خبر کشته شدن فرزندشان در میدان جنگ معادل باز شدن درهای امکانات و امتیازات مادی بود.
با واژگون شدن دستگاه ارزشی جامعه، جاها و جایگاه ها عوض شد، آن بخش ازمحرومینی که، در نبود جایگزین بهتر، مزدوری رژیم را پذیرفته و دست خویش را به خون و جان و زندگی دیگران آلودند به ناگهان از پایین نردبام اجتماعی-اقتصادی به رده های بالا رانده شدند و آنها که بر حفظ ارزش های خویش پای می فشردند به پایین ترین درجات فقر اقتصادی سقوط داده شدند. روند فقیرسازی طبقه ی متوسط به شدت تا اوایل دهه ی هفتاد خورشیدی و در طول یک دهه ادامه یافت. در این زمان، با برخی رونق گیری های اقتصادی گذرا طبقه ی متوسط خود را تا حدی بازسازی کرد و با بدنه ای ترمیم شده و تا حدی جدید، اما این بارفاقد نیروهای سیاسی فعال خویش، به صحنه ی جامعه بازگشت. حضور این طبقه، بخصوص در اویل دهه ی هفتاد خورشیدی خود را در عرصه فرهنگی نشان داد. هنگامی که د راوایل این دهه، خطر حضور فعال فرهنگی و چه بسا سیاسی طبقه ی متوسط مطرح شد رژیم، برای مهارپتانسیل سیاسی این طبقه، نمایش دوم خرداد خاتمی را سازمان داد و جریان اصلاح طلبی را به این طبقه، که دیگر فاقد بازیگران سیاسی با تجربه ی خویش بود، قالب کرد. این بازی سیاسی قرار بود طبقه ی متوسط را سرگرم ساخته و معدود عناصر خطرساز آن را برای دستگاه های امنیتی شناسایی و معرفی کند. این بازی بیش از شش سال (1376-1382) ادامه داشت. پس از آنکه مرزهای ساختاری مانووردهی رژیم، در اوایل دهه ی هشتاد خورشیدی، درنوردیده شد جامعه با یک سناریوی تکراری دیگرروبرو شد. این بار و در آستانه ی انتخابات ریاست جمهوری سال 1384برای دومین بار نظریه پردازان پشت پرده ی رژیم با آوردن محمود احمدی نژاد در پی آن برآمدند که پس از بیست سال فقیر پروری، به سان اوایل انقلاب، بازسازماندهی طبقه ی محروم را به دولت بسپارند تا روند سقوط اجتماعی اقتصادی دوباره ی طبقه ی متوسط را فراهم کنند و از این طریق خطر سیاسی آن را کاهش دهند. ضمن آنکه می اندیشند با یک تیر دو هدف خواهند زد و بدین ترتیب از انفجار اجتماعی فقرا و محرومان نیز جلوگیری به عمل خواهند آورد.

عوارض دراز مدت استراتژی مداخله جویانه ی رژیم

این دخالت های مصنوعی و کنترل شده ی دولت در بستراجتماعی فاجعه آفرین بوده است. مجموعه ی این دستکاری های اجتماعی–اقتصادی درساختار طبقاتی جامعه سبب واردشدن آسیب های جامعه شناختی عمیقی به جامعه ی ایران شده است که برخی از آنها بی شک جبران ناپذیر است و برخی دیگر یک فرایند جامعه درمانی چند نسلی را می طلبد. واقعیت این است در پی تحولات هدفمندی که رژیم آخوندی – بازاری درطول 27 سال گذشته به طبقه بندی اجتماعی ایران تحمیل کرده است اینک جامعه ی ایران یکی از آشفته ترین، سردرگم ترین و بی قواره ترین جوامع جهان از حیث بافت اجتماعی می باشد. خارج شدن پیش از موقع و شتاب زده ی جامعه ی ایران ازسیر تحول اجتماعی پیش از انقلاب و وارد شدن شوک بازشکل دهی «ضد اجتماعی» برساختار جامعه سبب شده است که کشورمان اینک یکی ازبدترین دوره های حیات خود را از حیث انسجام اجتماعی طی کند. بحران هویت اجتماعی بیداد می کند. شکاف طبقاتی دیگر یگانه شکاف موجود در جامعه ی ایران نیست. بلکه نوعی مجموعه های اجتماعی متفاوت، متضاد، متناقض، متنافر و متخالف شکل گرفته است که جز با ابزار زور، ترس، تطمیع، تهدید، تحدید، اجبار ویک مدیریت سرکوبگرا نمی توانند در کنار هم قرار گیرند. آمار بالای قتل و جنایت و جرم در ایران و نیز طریقه ها و موضوعات منجر به این قتل ها حکایت از آشفتگی و درهم ریختگی شدید روانی افراد است که از دل برخورد ها ی عینی و ذهنی ودرگیری های روزمره میان این مجموعه های ناهمگون بر می آید.

نگاهی به برخی اخبار«حوادث» در ایران نشان می دهد که این رخدادها ازعلت های عمیق آسیب شناسی اجتماعی ناشی می شود. چند نمونه را ببینیم :
« مرد 54 ساله‌اي كه به خاطر پيشنهاد ازدواج زن 70 ساله‌اي، او را به قتل رسانده بود، درشعبه 71 دادگاه كيفري استان تهران محاكمه شد. »
« فردي در نهاوند همدان در پي اختلافات مالي، برادرش را به قتل رساند. ... شایان ذکر است؛در بازرسي بدني از قاتل، يك قبضه شمشير و چاقو كشف شده است و تلاش ماموران پليس براي كشف سلاح به كار گرفته شده در قتل كه توسط متهم در محل نامعلومي پرتاب شده است، ادامه دارد.»
« به گزارش خبرنگار اجتماعي فارس، ساعت 6 و 17 دقيقه روز شنبه ماموران كلانتري 140 اتوبان "تهران-كرج" حين گشت زني با جسد مردي در اول "پيكان شهر" حد فاصل 50 متري پل عابر پياده در حالي كه سر وي در اثر عبور خودروها متلاشي شده بود مواجه شدند.
به احتمال قوي متوفي قصد عبور از اتوبان را داشته كه با خودروهاي عبوري تصادف كرده و ضارب نيز از محل متواري شده است.»
« متهم پس از دستگيري ، با اعتراف به جنايت گفت : روز حادثه به محبوبه (مقتول) گفتم ، پدر و مادرش در خانه ميهمان هستند و مرا فرستاده اند تا ترا نزد آنها ببرم. وي افزود: پس از سوار کردن دختر 7 ساله ، او را به حاشيه روستا بردم و پس از آزار و اذيت ، به قصد سرقت طلاهايش دستش را بريدم و زماني که متوجه شدم او جان باخته ، با رها کردن جسد از محل متواري شدم. »
«در جريان‌ درگيري‌ به‌ او گفتم‌ كه‌ با دختري‌ به‌ نام‌ مينا آشنا شده‌ام‌ و مي‌خواهم‌ با او ازدواج‌ كنم‌. زينب‌ هم‌ با شنيدن‌ اين‌ حرف‌ در كمال‌ خونسردي‌ به‌ من‌ گفت‌: تو اصلا برايم‌ اهميتي‌ نداري‌ و همين‌ حرف‌ او باعث‌ عصبانيت‌ من‌ شد. همان‌ لحظه‌ دست‌هايم‌ را دور گردن‌ زينب‌ انداختم‌ و او را خفه‌ كردم‌. سپس‌ از خانه‌ بيرون‌ آمدم‌ و در حالي‌ كه‌ كاملا از كارم‌ پشيمان‌ بودم‌ شروع‌ به‌ قدم‌ زدن‌ كردم‌...»
«وي گفت : فكر مي كردم , خواب مي بينم اما با شدت اين سوختگي باورم شد كه در خواب نيستم , از اين رو چشمانم را باز كردم و در كمال ناباوري نامادريم را ديدم كه با كتري در حال ريختن آب جوش روي بدنم است . با ديدن اين صحنه بيهوش شدم و ديگر نفهميدم كه چه اتفاقي افتاد و چه كسي مرا به بيمارستان آورد.»
«با تحقيقات همه جانبه به همسر متوفي 30 ساله مظنون كه وي را دستگير و نامبرده اعتراف نموده كه به شوهرش تعداد قرص خواب آور خوراندم و با آتش زدن چند حلقه لاستيك او را داخل آتش انداخته تا بسوزد.»
مثال هایی از این دست که به طور روزانه در حد چند صد تا از آنها در روزنامه های داخل کشور منتشر می شود بیانگر روانپریشی و از هم پاشیدگی روحی و اخلاقی بسیاری از ایرانیان است. اما درک این نکته که هموطنانمان چگونه به این مرحله از بحران های روانشناختی رسیده اند نیازمند بررسی فرایند هایی است که منجر به تولید و بازتولید انسان خود مدار و دگر ستیز می شود. تولید فردی که انسان ستیز است و به طور ناخودآگاه در جنگ، نبرد، رقابت، حسادت، چشم هم چشمی و نزاع با دیگران است. دگر ستیزی در قالب خشونت ورزی به همسانان خود، حق کشی و نیز تجاوز و از چنگ دیگران درآوردن بروز می کند، رفتارهایی که اغلب توسط ذهنیتی ناخود آگاه و روان پریش به تحقق می پیوندد و فرد را با خود می برد.

تولید و باز تولید انسان خود مدار
مدیریت غیرعقلایی جامعه که جز با ابزار خفقان و سرکوب نمی توانست دوام بیاورد سبب پیدایش خرده طبقاتی و خرده قشرهایی شده است که قرار دادنشان در یک دستگاه تحلیلی جامعه شناسی کلاسیک ناممکن می باشد : روستاییان فقیر، روستاییان ثروتمند (مثلا چون فرزند شهید داشته اند یا اعضایی از آنها در سپاه و بسیج و دستگاه های دولتی هستند)، مهاجران روستایی انباشته شده درحاشیه ی شهرها، شهرنشیان به فقر افتاده و به حاشیه کشیده شده، کارگران فقیر، کارگران کمتر فقیر ( زیرا در بخش های ویژه ای مانند شرکت نفت کار می کنند)، قشر بالای طبقه ی متوسط، قشر میانی طبقه ی متوسط، قشر پایین طبقه ی متوسط، ثروتمندان «مستقل» از دولت، ثروتمندان نیمه مستقل– نیمه حکومتی، ثروتمندان حکومتی، قشرهای بینابینی این طبقات و قشرهایی مانند روحانیون (طلبه ها، آخوندهای غیر حکومتی، آخوندهای حکومتی، باز در این قشر آخری : آنها که در پی دزدی و غارت حسابی هستند، آنها که ظاهرا کمتر دزدی می کنند و به یک رفاه نسبی بالای حد متوسط جامعه رضایت داده اند)، قشر نظامی ها : سپاه، ارتش، بسیج، وزارت اطلاعاتی ها، انواع و اقسام نیروهای ویژه و در هر کدام از این ها، رده های پایین، متوسط و بالا...)، طبقه ی ثروتمند حکومتی : سران نظام، شخصیتهای پشت پرده، مافیاها، آقازاده ها، بنیادی ها و ....
حال باید بر این تقسیم بندی اجتماعی-اقتصادی متشتت و آشفته مجموعه های دیگری را اضافه کرد که با شاخص های دیگری قابل تعیین هستند وهر کدام مرزهای اجتماعی متفاوتی را طی می کنند و بیانگر ماهیت درونی افراد تشکیل دهنده ی این قشرها هستند : 7 میلیون معتاد، 12 میلیون روان پریش، میلیونها بیکار، صدها هزار قاچاقچی، فروشنده ی مواد مخدر، صدها هزار الکلی،...
بعد به تناسب مدل اجتماعی و اقتصادی انتخاب شده برای زندگی، قشرهای گذرای دیگری شکل می گیرد : دو میلیون دانشجو که برای به پایان رساندن تحصیلات خود باید « خیلی چیزها را رعایت» کنند، صدها هزار نفر داوطلب کنکور که از ترس قبول نشدن در تحقیقات باید « یک سری مسائل را رعایت» کنند، میلیون ها نفر از اقشار مختلف که پول در بانک ها و قرض الحسنه دارند و آرزو می کنند خبری نشود تا سودشان را بگیرند و ادامه بقا دهند، صدها هزار نفر که در حال «درست کردن کارها» شان هستند تا به خارج بیایند و به همین خاطر آرزو می کنند تا آنها بیرون نیامده اند خبری نشود. ...
بر اینها اضافه کنید زیر-قشرهای دیگری چون : خانواده ی شهدا، خانواده ی اسرا، خانواده ی جانبازان : بین این آخرین مورد باید تقسیم بندی بر اساس درصد مصدومیت و یا معلولیت را فراموش نکرد : سی درصدی، شصت درصدی... بعد در هر موردی باز زیر-مقوله هایی مانند سهمیه ای ها، انجمنی ها ...
حال در کناراین ملغمه ی اجتماعی را که فقط رژیمی متشکل از آخوند و بازاری و با سفارش ها و توصیه های مشاوران داخلی و خارجی اش قادر است شکل دهد باید اضافه کنیم مجموعه ی 4 تا 5 میلیون ایرانی خارج از کشور را که هر سال 200 هزار نفر بر آن افزوده می شود.
خود این مجموعه نیز دنیاهای فردی و جمعی متفاوت و متنوعی را در خود شامل است :
آنها که به ایران رفت و آمد دارند، آنها که ندارند،
آنها که با رژیم مخالفند، آنها که موافقند، آنها که نه اینند و نه آن
آنها که فعال سیاسی هستند، آنها که نیستند،
آنهاکه سلطنت و مشروطه می خواهند، آنها که جمهوری می خواهند،
آنها که خواهان سرنگونی اند، آنها که خواهان تغییر و اصلاحات اند
آنها که معتقدند «باید کاری کرد»، آنها که معتقدند «هیچ کاری نمی توان کرد»،
آنها که در خارج اند اما فقیراند، آنها که وضعی متوسط دارند، آنها که وضع اقتصادی خوبی دارند،
آنها که در ایران سرمایه گذاری کرده اند، آنها که هنوز نکرده اند
آنها که در فرهنگ جامعه ی میزبان جذب شده اند، آنها که نشده اند یا کمتر شده اند،
و ...
برای برآورد بهتری از تنوع و تششت فردی و اجتماعی ایرانیان باید این دو سری مجموعه های ی داخلی و خارجی را کنار هم قرار داد و به تعدد و انبوهی ترکیب های ناشی از آن اندیشید.
اما تشتت ایرانیان در حد مجموعه های نامبرده به پایان نمی رسد. واقعیت این است که نبود مرزها ی اجتماعی مشخص، نبود قانون سالاری و عدم تعریف مندی هنجارهای اجتماعی سبب شده است که پدیده ای به نام «خودمداری» در ایرانیان رشد کند. خودمداری به معنای آنست که فرد همه چیز را ازدیدگاه خود و در چارچوب دنیای فردی خویش به فهم و قضاوت می کشد و به دنبال آن نیست که مشابهت آنچه را می فهمد، می اندیشد یا می کند با سایرین مقایسه نماید. جهان فرد خود مدار در او ومنافعش خلاصه می شود. هر چه را که می اندیشد حقیقت و هر چه را نمی فهمد باطل می داند. برای او دنیا در وجود اوست که معنا می گیرد نه در جهان بیرون از ذهن او. دیگران دنیاهای مجرد و مجزای دیگری هستند که با او دررقابت اند و وی با آنها یا آنها با وی مشابهتی ندارند. هر چه هست تضاد و اختلاف با دیگران است که باید به گونه ای به نفع خود اداره کرد.
از ویژگی های جامعه متلاشی شده وجود متعدد مکان ها و فرایندهای بسیاری است که در آن فرایند اجتماعی شدن صورت می گیرد. خانواده و مدرسه دو مکان مهم «اجتماعی شدن» برای اعضای خردسال جامعه می باشد. اما در حال حاضرنبود انسجام اجتماعی میان افراد و آحاد مردم سبب شده است که این فرایندهای اجتماعی شدن در مکان های مختلف و متعدد و فاقد هر گونه همبستگی محتوایی و شبیه واری ذاتی صورت پذیرد. از همین روی، شخصیت اجتماعی کودکان و نوجوانان ایرانی در دل مجموعه ای وسیع از فرایندهای متعدد و متضاد شکل می گیرند. این تنوع به حدی است که هر گونه تشابه رفتاری گروهی را ناممکن و یا کم احتمال می سازد. به عبارتی، اعضای تشکیل دهنده ی جامعه ی ایرانی به حدی دچار تنوع شخصیتی شده اند که همانند گرایی رفتاری در میانشان بسیار دشوار و کمیاب شده است. نبود این همانندی رفتاری، به معنای حتی نسبی آن، درجه ی بالایی از تشتت رفتاری و خصلتی را در ایرانیان منجر شده است. از همین روی احتمال یافتن جمع کثیری که به واسطه ی تشابهات رفتاری و همانندی های خصلتی خود بتوانند دست به حرکتی گروهی و جمعی بزنند،عملا ناممکن می باشد.
برای حرکت جمعی، افراد شرکت کننده باید بتوانند به یک مرجع فرافردی تکیه کنند، به یک مرجع جمعی. این مرجع قبل از آنکه به طور مادی و عینی یک سازمان یا تشکیلات سیاسی باشد یک روح جمعی است. روح جمعی متشکل از دیالک تیک یا روابط متقابل زنده ی میان افکار و احساسات فردی است. این روح جمعی پدیده ای است خاص که تنها در کنارهم قرارگرفتن فیزیکی یک عده نمی تواند به آن موجودیت بخشد. روح جمعی حاصل بده بستان های روانی، احساسی و فکری آگاهانه میان جمعی از افراد است که دارای نقاط مشترکی چند می باشد. وجود این مشترکات سبب می شود که فرد شاهد وجود یک روحیه ی گروهی باشد که روحیه ی فردی شرکت کنندگان در جمع را تحت تاثیر خود قرار می دهد. اگر این روح جمعی و این روان گروهی شکل نگیرد نمی توان ازجمعی از افراد که به طور تصادفی گرد هم آمده اند، انتظار داشت که دست به کار جمعی و مشترک هدفمند و دوام دار بزنند.
در سال های گذشته دیده شده است که درفرصت هایی مانند پیروزی تیم فوتبال ایران یا چهارشنبه سوری صدها هزار نفر در شهرهای بزرگ هم زمان به خیابان ها ریخته اند و بسیاری ازمحدودیت ها و مقررات حاکم را زیر سوال برده اند. اما این خیزش ها نتوانسته است منجر به حرکتی سراسری و روبه سازماندهی برود. دهها هزار نفر متجمع در خیابان ها و پیاده روها به راحتی توسط تعدادی اندکی بسیجی و نیروی انتظامی مهار یا سرکوب شده اند. در همه ی این موارد آنچه سبب شده است که این جمع های چند هزار نفری در مقابل سرکوب و ضرب وشتم زنان و کودکان بی دفاع از خود واکنش جمعی درخور اهانت و بی رحمی ماموران نشان ندهند این بوده است که جمع فاقد روح جمعی بوده است. یعنی تفاوت ها و اختلاف ها بسیار بیشتر از توافقات و مشابهات بوده است.
از این روی در می یابیم که بروز هیچ حرکت جمعی مهمی به صورت مکانیکی و یا بواسطه ی صرف گذر زمان و افزایش فشارها و بدون روح جمعی ناممکن است. تا این روح جمعی تشکیل نشود حرکت جمعی نیز شکل نمی یابد. پس هر کنش سیاسی که در پی تغییر آفرینی در جامعه ی ایران باشد به جای تاکید بر فرعیات یک حرکت جمعی فرضی که هیچ شانس واقعی برای تحقق ندارد تلاش خواهد کرد که در شکل گیری این روح جمعی فعالیت کند. زیرا بدون ساختن بستر مبارزه نمی توان مبارزه گری را فعال ساخت و بدون روح جمعی نمی توان حرکت جمعی آفرید.
حال سوال این است که چگونه باید به شکل دهی این روح جمعی همت گمارد ؟ طریق شکل دهی آن چیست ؟

بازسازی روح جمعی

چنانچه آمد به طور عادی تشکیل زمینه های روح جمعی – از نوع اجتماعی، طبقاتی یا ملی آن – وظیفه ی مجموعه ی نهادهای جامعه است : اعم از خانواده، مدرسه، وسایل ارتباط جمعی، دانشگاه، محل کار و ... به طور کلی تمامی مجمع ها و مجتمع های انسانی و اجتماعی ممکن. این حالت زمانی اتفاق می افتد که بین حاکمیت و جامعه نوعی تعامل صلح آمیز و کمابیش قانونمند وجود دارد. در اینجا حاکمیت – البته از نوع منتخب آن – و نهادهای غیر دولتی یا اجتماعی کمابیش در یکسو و یک جهت عمومی حرکت می کنند. هر چند که این یکسویی به طور طبیعی هرگز شکل مطلق به خود نمی گیرد و نباید هم که بگیرد.
اما در کشورهایی - مانند ایران امروز- که میان جامعه و حاکمیت قهر و فاصله است نهادهای دولتی و نهادهای اجتماعی یا غیر حکومتی نه فقط به یکسو نمی روند بلکه برخلاف یکدیگر عمل کرده، همدیگر را خنثی کرده و یا حتی ضد یکدیگر عمل می کنند. در چنین شرایطی به جای همسویی و همگرایی ناهمسویی و ناهمگرایی رشد می کند.
وجود فرایندهای متخالف و چندگانه ی اجتماعی شدن از یکسو از نوع حکومتی آن و از طرفی از نوع ضد حکومتی آن سبب تلاشی شخصیتی و فروپاشی ثبات رفتاری در میان نسل های تازه و جوان می شود. تضاد محتوایی آموزش های رسمی و غیر رسمی افراد را فاقد شاخص های پایدار در درون خود ساخته و از آنان افرادی بی ثبات، نا استوار، دوشخصیتی و دورو به عمل می آورد. در چنین جامعه ای صداقت ورزی بستر مادی خود را از دست داده و نفاق و دورنگی و چند شخصیتی بودن جزو بدیهیات در می آید. جامعه متشکل می شود از افرادی که به دلیل نداشتن شانس برخورداری از «اجتماعی شدن» هماهنگ و آموزش همگون بسیار متلون و بادنماصفت می شوند و نمی توانند نه در عرصه ی فردی نه در حوزه ی خانوادگی و نه در بستر اجتماعی به انسان هایی برخوردار از شخصیتی یکدست و روان تبدیل شوند. جامعه متلاشی انسان های متلاشی می سازد و انسان های متلاشی فاقد توان برای اقدامی مشترک در جهت جلوگیری از این تلاشی اجتماعی و فردی هستند. در چنین شرایطی جامعه ی ذره ای شده و از هم پاشیده در نوعی دور تسلسل گرفتار می آید و اسیر طلسم تاریخ اجتماعی خود می شود.
شکستن این دور و خروج از آن نیازمند این است که در یک جایی این روند متوقف شود، برای این منظور یکی از تغییرات زیر باید به وقوع بپیوندد :
- یا باید تضاد میان مردم و حاکمیت بر اساس اراده ی حاکمیت رفع شود،
- یا باید این تضاد توسط عامل سومی جز مردم و حاکمیت حل شود
- یا باید مردم به خود آیند و از تلاشی شخصیتی فردی خویش درگذرند تا به اشتراکی جمعی رسیده و بر اساس آن حرکتی سرنوشت ساز کنند.

در مورد مشخص جامعه ی ایران بروز حالت نخست فرض محال است. چنانچه تلاش کاذب کسانی که به اصلاحات و تغییر در درون رژیم باور داشتند نشان داد. بروز حالت دوم از طریق حمله ی خارجی و تغییر رژیم ممکن است اما چنانچه مورد عراق نشان می دهد این تغییر به دلیل خود جوش نبودن می تواند جامعه ی آماده ی تلاشی را تا مرز جنگ داخلی و تجزیه ی کشور پیش برد. بروز حالت سوم محتمل ترین و بهترین حالت است. اما ویژگی آن این است که این حالت به صورت مکانیکی و جبری صورت نمی گیرد. انباشت نارضایتی های اقتصادی و اجتماعی مردم به طور حتمی به انفجار اجتماعی نمی انجامد. بروز یک حرکت جمعی به آگاهی و اراده ی تک تک کسانی بستگی دارد که می توانند این فرایند و ضرورت آن را درک کرده و سپس نسبت به کنش گری برای آن احساس آمادگی و تعهد می کنند. به عبارت بهتر راه سوم نمی تواند به صورت خودجوش، ناگهانی و سریع روی دهد. نیاز به روشنگر دارد. نیاز به انسان هایی دارد که چرایی بن بست را نه در احساس که در پژوهش و تفکر و مشاهده ورزی خویش دریافته اند و می دانند که برای شکستن قفل بن بست شرایط کنونی دادن شعار و یا حتی جان خود را بی موقع فداکردن هنری نیست. انسان هایی که آگاهی خویش را مدیون درک عقلایی و تجربی اند نه تکرار اندیشه های نازای دگرساخته.
روشنگر نخست خود را مجهز به آگاهی و اندیشه ورزی می کند تا تبدیل به عنصر تولیدگر شود. و چون تولید گر شد در پی نشرهمین خصلت اندیشه ورزی و تولیدگری نزد دیگران می پردازد. پس روشنگر به سراغ مردم می رود، با آنها ارتباط سالم و قابل فهم برقرار می کند و تلاش می دارد که میان آنان بذر اندیشه ورزی بکارد. روشنگر آگاهست که آنچه یک جامعه ی متلاشی باید به عنوان پایه ی مشترک میان افرادش بوجود آورد نه توافق بر سر یک اندیشه که اشتراک در اندیشه ورزی است. تنها با تقویت این خصلت است که می توان افراد را در جامعه ی متلاشی و ذره ای شده مجهز به عنصری ساخت که نتایجی کمابیش مشابه داده و از این طریق نخستین نقاط مشترک را میان افراد پراکنده ی از هم متفاوت به هم نزدیک می سازد. ذهن های خردگرا و پویا که از زنجیر ناتفکرورزی رهیده اند در تحلیل یک شرایط مشخص به نتیجه گیری های منطقی و عقلانی می رسند که نمی تواند خیلی از هم متفاوت باشد. تفکر عینی گرا و روشمند نمی تواند چندان از مشاهده و تصدیق بدیهیات طفره رود و به همین دلیل نیز در جایی به نتایجی می رسد که توسط تفکر خردگرای یک فرد دیگر نیز دست یافتنی است. بخصوص اگر این تفکر متعلق به افرادی باشد که از حیث اجتماعی یا طبقاتی همتراز و هم پایگاه باشند.

خروج از بن بست سیاسی از هم پاشیدگی اجتماعی

در نتیجه باید گفت که اگر بخواهیم به خروج از بن بست موجود در وضعیت کنونی نائل شویم باید مشکل را از آنجایی حل کنیم که پایه ای ترین و ریشه ای ترین عنصر زنجیره ی حرکت اجتماعی است یعنی نزد فرد. مشکل جمعی ایران درگام نخست راه حل فردی دارد. اگر به فرد نپردازیم نمی توانیم موجب حرکتی جمعی شویم، زیرا ایرانیان از هم بسیار دور و متفاوت شده اند، به حدی که حداقل انسجام نیز میان آنان نیست تا با اتکا به آن بتوان یک حرکت جمعی را آغاز کرد. از این روی یا باید کار را از سطح فردی آغاز کرد و به طور جدی و با صبر و متانت به پیش برد و یا اطمینان داشت که هیچ حرکت جمعی جز در چارچوب یک استثنا یا تصادف روی نخواهد داد. مشکل بن بست کنونی باید به طور ریشه ای و پایه ای حل شود. فرایند این راهکار اینگونه قابل تصور است :

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

نخست باید عنصر روشنگر موجود باشد. روشنگر می تواند من و شمایی باشیم که امکان این را داریم که بخوانیم، بدانیم, بفهمیم، بیاندیشیم و بیابیم. عنصر روشنگر می تواند به کار روشنگری در میان اطرافیان خود شروع نماید : در خانواده، در مدرسه، در دانشگاه، در کارخانه، در اداره، در میهمانی، در اماکن جمعی و یا در هر جمع ثابت یا گذرای دیگر. روشنگری منظم و پیوسته سبب می شود افرادی که از آمادگی بالایی برخوردارند خود به عنصر روشنگر تبدیل شوند و به سهم خود به کار روشنگری اقدام کنند. گسترش این نوع از کار تصاعدی است اما بیش از آنچه بخواهیم به ارزش کمی آن اشاره کنیم باید برای وجه کیفی آن اهمیت قائل شویم. کار روشنگری انسان را به مرحله ای از بلوغ فکری و شخصیتی رهنمون می سازد که دارای قدرت تشخیص می شود. یعنی در موقعیت های مشخصی که با آن روبرو می شود نیاز ندارد تا کس دیگری برایش فکر کند و توضیح دهد. روشنگر خود راه پویش فکری و رسیدن به تحلیل و پاسخ را داراست. نظر خود را می تواند شکل بخشد و نیاز به رهبر فکری و مغز متفکر سازمانی ندارد تا مسائل را درک کرده و نسبت به آنها واکنش مناسب بروز دهد. نوعی خودکفایی فکری دارد.
از همین منظر روشنگر در هر کجا با رفتار و بیان خود منشا کار فکری و روشنگری است و نمی تواند در مرز مبارزه و زندگی به طور مصنوعی توقف کند. روشنگر در هر عرصه از زندگیش خواسته یا ناخواسته به نوعی مبارزه مشغول است. تلاش وی این است که از فرصت های مختلف استفاده کند و افراد را در عرصه های گوناگون زندگی به اندیشیدن درباره ی ارزش های انسانی، اصالت آنها و ضرورت پایبند بودن به آنها دعوت کند.
با توسل به این روش کار می توانیم امیدوار باشیم قشرهای وسیعی از مردم ایران که به دلیل گسترش کمی آموزش عالی در کشور گذرشان به درس و دانشگاه افتاده است امکان این را پیدا کنند که با تعمقی جدی درباره ی معنای زندگی و اهمیت کیفیت آن به عنصری روشنگر تبدیل شوند. حجم عظیم این افراد شانس بزرگی را برای موفقیت این روش کاری – مبارزاتی در ایران فراهم آورده است. این پتانسیل عظیم می تواند مورد بهره برداری کسانی قرارگیرد که باور دارند مبارزه ی روشنگرانه روشی مناسب برای تغییر آفرینی دیرپا و نهادینه در جامعه ی ایران است.
تحقق بخشیدن به این امر نیازمند این است که افراد باورمند به آن نشان دهند که خود قربانی فرهنگ سیاسی استبدادزده یک جامعه ی متلاشی و خودمدارآفرین نیستند. یعنی قادرند با یکدیگر، با توافق بر سر برخی حداقل ها و بخصوص در باره ی این شیوه ی کاری، همکاری داشته باشند. گسترش این تفکر نیاز به امکانات مادی، پرورش محتوایی و تکمیل شکل های ارتباطاتی دارد. چنین کاری نیز به صورت جمعی بسیار امکان پذیرتر، آسان تر، گسترده تر و کارآتر خواهد بود. پس می توان کار روشنگری را که فردیست به صورت جمعی سازمان داد و تقویت کرد.
روند روشنگری از این امتیاز برخوردار است که بر خلاف کارهای ایدئولوژیک درجا نمی زند، به دور خود نمی چرخد، به خویش اکتفا نمی کند، این کار به صورت منطقی و بواسطه ی درک و تعهد زاییده از این درک، به کنش گرایی میل می کند. زیرا روشنگر بدون تغییرگری عینی در شرایط خود آرام نمی نشیند. انسان روشنگر به واسطه ی تفکرورزی خود می داند که اعتلای واقعی اندیشه و شخصیت اش در سایه ی آزادی اندیشه و آزادی بیان ممکن می شود و به همین واسطه تلاش وی تا کسب آزادی ادامه خواهد یافت. اما این تلاش نوعی روند منطقی را طی خواهد کرد.
این روند چنین دنبال می شود : کار روشنگری سبب می شود که یک جریان فکری در جامعه بوجود آید، یعنی گسترش تمایل به اندیشه ورزی میان جمع کثیری از افراد. شکل گیری جمع قابل توجهی از افراد اندیشه ورز در چارچوب یک جریان فکری سبب خواهد شد که سمت دهی افکار به سمت خواست های بدیهی سیاسی پیش رود و نوعی همگونگی دیدگاهی را پدید آورد. این سمت گیری کمابیش مشترک و همگون سبب پیدایش یک جریان سیاسی می شود. این جریان سیاسی در دل خود ویژگی هایی نظریی را دارد که از ماهیت جریان فکری منتج از روشنگری بر می خیزد.
این جریان سیاسی آنگاه می تواند زاینده ی تشکل ها و کنش های سیاسی خاص خود باشد که حامل فرهنگ موجود در جریان فکری هستند.
نمای زیر سیر منطقی این روند را نشان می دهد :

روشنگری فردی ==== شکل گیری جمعی از روشنگران ===== شکل گیری یک جریان فکری ==== شکل گیری دیدگاهی کمابیش همگون و همسو میان جمع کثیری از جامعه === تولد بخشیدن به یک جریان سیاسی ====== ظهور تشکل های سیاسی ===== کنش های اجتماعی-سیاسی سازماندهی شده و هدفمند

پس می بینیم که بدون یک کار فکری جدی و سراسری امکان ایجاد تصادفی یک زیر بنای محتوایی مشترک در میان جمعی کثیری از ایرانیان ممکن نیست و به همین دلیل نیز باید در پی آن بود که با یک کار ریشه ای نخست این زیر بنا را بوجود آورده و سپس در طی یک فرایند طبیعی در انتظار شکل گیری یک روح جمعی و حرکت های اجتماعی ناشی از آن باشیم.
در این میان بازسازی ارزش هایی مانند اعتماد به یکدیگر، اطمینان متقابل، درستی، راستی، یک رویی، دوستی، عشق به یکدیگر، یکدستی و به یکدیگر اتکاء کردن باید مورد توجه قرار گیرد. جامعه زمانی می تواند به انجام آنچه که لازم است باور بیاورد که مفاهیم پایه ای درک این ضرورت و مفاهیم منجر به تعهد عملی در قبال این درک را داشته باشد. ارسال هزاران صفحه مطلب یا ساعت ها برنامه های سمعی وبصری حاوی پیام سیاسی و فراخوان به حرکت تاثیری نخواهد داشت اگر جامعه فاقد درک مفهومی و ریشه ای برای تعبیر و ترجمه ی عینی این پیام ها را داشته باشد. تلاش باید در جهت این باشد که نخست پایه های تولد بخشیدن به یک روح جمعی را فراهم آوریم سپس از نتایج آن برخوردار خواهیم شد. ملتی که به روح جمعی دست نیابد به حرکت جمعی برای سرنوشت خویش دست نخواهد زد.

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'جنبش اجتماعی در جامعه ی از هم پاشیده، کورش عرفانی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016