به نقل از کیهان (لندن) 20 آوریل 2006
از زیر سنگ هم شده کتاب «وجدان بیدار» اشتفان تسوایگ را پیدا کنید و بخوانید. اگر نتوانستید فارسی آن را پیدا کنید ولی به یک زبان خارجی مسلط هستید، کتابش را به همان زبان پیدا کنید و بخوانید. اگر هم به زبان آلمانی مسلط هستید، می توانید از نثر شیوایی که نسخه اصلی به آن نوشته شده، لذت ببرید و ساعتها در آن تأمل کنید و از تکرار تاریخ و انسان در شگفت شوید. سیروس آرین پور آن را به فارسی شیوا برگردانده است (نشر فرزان؛ تهران 1376) و چند سال پیش علیرضا مناف زاده یک «گزارش» از این کتاب و «بحثی» درباره اشتفان تسوایگ که در 22 فوریه 1942 همراه با دومین همسرش و نا امید از پایان گرفتن رژیم هیتلری، در میهن دومش برزیل، دست به خودکشی زد، در «نگاه نو» شماره 43 به چاپ رسانده که عنوان زیبا و پرمعنای «وجدان بر فراز کفر و دین» بر آن نهاده است. من از دو سال پیش خواندن این کتاب را که نسخه فارسی آن را دوست دیرینم «شاعر سبز» رضا مقصدی همراه با فتوکپی نوشته مناف زاده در اختیارم گذاشت به مراجعه کنندگان سایت خود www.alefbe.com توصیه می کنم. کتابگزاری ارزنده علیرضا مناف زاده از همان زمان در این سایت در دسترس علاقمندان قرار گرفت.
دشمن استبداد
«وجدان بیدار» شرح مقاومت «سباستیان کاستلیو» علیه «ژان کالون» بنیانگذار کالوینیسم است که در میانه قرن شانزدهم در سویس شکل می گیرد. ژان کالون با بریدن از کلیسای کاتولیک و پیوستن به آیین پروتستان پرچم اصلاح دینی برمی افرازد و با پذیرش و استقبال از سوی مردم سویس، اراده می کند با برپایی حکومتی دینی یک «کشور کامل» به وجود آورد. او در این راه ناچار به شکنجه و زندان و به توبه واداشتن و تبعید و اعدام و سوزاندن مخالفان خود و حتی آزار زنان و کودکان می شود.
پیام وجدان بیدار در برابر انواع خودکامگان چیزی جز این نیست: «خشونت، اندیشه را پست و ناچیز می کند و تنها آن کسانی می توانند به استقلال فردی دست یابند که مانند کاستلیو با ذهن خویش بیندیشند، در هنجارهای روان جمعی به دیده تردید بنگرند و از چنان استواری منش برخوردار باشند که از ناسازگاری ایده ها و باورهای خود به خواست و اراده قدرت حاکم نهراسند و سرانجام، این دلیری و توانایی را داشته باشند که بار گران و توانفرسای تنهایی را به دوش بکشند.»
مبالغه نمی کنم اگر بگویم در هر صفحه «وجدان بیدار» که درست هفتاد سال پیش در آوریل 1936 منتشر شد، تصویری از سرنوشت ایران و ایرانی را در سه دهه اخیر خواهید یافت. مسئله بر سر تکرار و شباهت مو به موی رویدادها نیست. موضوع بر سر نگرش و اندیشه ای است که بر اساس آن توماس هابس انسان را «گرگ» تصویر می کند و سرانجام به «لویاتان» و حکومت مطلقه خیرخواه که حتی در آن هم باید امکان «عزل حاکمان بد» وجود داشته باشد، می رسد و ده سال بعد، ستایشگر او جان لاک، انسان را از پوست گرگ به در آورده و برای نخستین بار با تدوین «حق مقاومت» از سوی مردم در برابر هر نوع حکومت مطلقه (در کتاب «دو مقاله درباره دولت») بنیانگذار لیبرالیسم می شود. همین تغییر زاویه نگرش به انسان بود که جوامع غربی را به سوی تأمین آزادی های فردی، سیاسی و اجتماعی راند. بر «انسان بد» و «گرگ صفت» که قدرت تشخیص ندارد و همواره در کمین دریدن دیگریست، باید فرمان راند. به «انسان خوب» که نیک را از پلید تمیز می دهد، می توان اعتماد کرد تا حاکمیت خود را با انتخاب یا عزل حکومت ها اعمال کند. برای رسیدن به این نگرش و این مرحله که تأمین کننده حاکمیت مردم است، چه وجدان های بیدار که به خاک و خون کشیده نشدند. وجدان های بیداری که فریاد و رنجشان از سر این نبود که خود بر جای حاکمان بنشینند. بلکه تنها آزادی و عدالت می خواستند و انتظار داشتند حاکمان در خدمت مردم باشند و به مردم حساب پس دهند و نه اینکه مردم در اسارت آنان باشند و از آنها بترسند.
منتقد دمکراسی
امتداد نسل وجدان های بیدار در تاریخ به روشنفکران امروزین می رسد. روشنفکرانی که از دشمنان استبداد به منتقدان دمکراسی به مثابه تنها ساختاری که «بهترین» به معنای آرمانی نیست لیکن «بهتر» از آن هم هنوز به وجود نیامده است، تبدیل می شوند.
در این میان، روشنفکر می تواند برای قدرت تبلیغ کند، با آن همکاری کند و حتی در رأس آن قرار گیرد. هیچ مرز حرام و مکروه و مباح در این زمینه وجود ندارد! اگر قدرتی با نگرش سیاسی و جهان بینی یک روشنفکر همخوانی داشته باشد، طبیعتا در کنار آن قرار می گیرد و اگر این همخوانی وجود نداشته باشد، منطقا در برابر آن قرار خواهد گرفت. «روشنفکر» مفهومی مقدس نیست. چیز ویژه ای نباید بود تا خود را «روشنفکر» نامید. هر کسی می تواند خود را در مقوله روشنفکری جای دهد. از همین رو در دوره های مختلف و شرایط معین، از جمله در کشور خودمان، به این مفهوم بار مثبت یا منفی نسبت داده شده است. «وجدان بیدار» داشتن و به وجدان بیدار جامعه تبدیل شدن اما مقوله دیگریست. تعیین اینکه چه کسانی به این مقام شامخ می رسند، کار من و شما نیست. کار تاریخ است! و تاریخ در این کار نه تنها شتابی ندارد، بلکه بسی بیش از تحمل ما تأمل به خرج می دهد به طوری که معمولا عمر من و شما به قضاوت آن کفاف نمی دهد. از همین رو گاه هیاهو و جنجال بر سر این یا آن فرد بیشتر سبب پوزخند می شود. بر اثر همین شتاب بی تأمل است که افرادی که به نام گاندی و یا گورباچف ایران مورد تقدیس قرار می گرفتند، در اندک زمانی به نام «جلاد» و یا «ترسو و بی اراده» مورد تکفیر قرار می گیرند.
گمان نمی کنم کسی در روشنفکر بودن گونتر گراس نویسنده برجسته آلمانی و برنده جایزه ادبیات نوبل تردیدی داشته باشد. همه گرایش های چپ و سوسیالیستی او را می شناسند. احتمالا کسی هم پیدا نمی شود رابطه بین انتخابات و قدرت را انکار کند. گونتر گراس تقریبا همیشه در مبارزات انتخاباتی سوسیال دمکراتها حاضر می شود، از آنها طرفداری می کند و نفوذ و حرمت ادبی و روشنفکری خود را برای جمع آوری آرای بیشتر به سود این حزب به کار می گیرد. این یک نمونه برخورد «اهل قلم و هنر» و «روشنفکر» با «قدرت» است. مورد روشن دیگر همانا نمونه معروف واسلاو هاول نویسنده چک است که ریاست جمهوری وی مدتی رؤیای خوش برخی از «اهل قلم و هنر» ایران شده بود و جمهوری اسلامی هم ظاهرا تمام قدرت خود را به کار گرفته بود تا مبادا یک «هاول» در ایران کار آن را یکسره کند! یک ساده اندیشی دو طرفه!
یکی از ویژگی های عملی روشنفکر که بر زمینه اندیشه مبتنی بر خرد و وجدان شکل می گیرد (و بر خلاف اختراعاتی که تاریخ مصرفشان به اندازه عمر جمهوری اسلامی است، مذهبی و غیرمذهبی و یا پیشوندهای دیگر ندارد) این است که همواره دشمن قدرت استبدادی و منتقد قدرت دمکراتیک است. روشنفکر اگر وجدان بیدار داشته باشد، هرگز شیفته قدرت حتی قدرت دمکراتیک نمی شود. وجدان بیدار نگاه نقادانه روشنفکر را نسبت به رویدادها و پیرامون سیاسی و اجتماعی اش شکل می دهد و قدرت در هر جامعه ای در مرکز این توجه و در شعاع این نگاه قرار دارد. برای اینکه یک روشنفکر بتواند وجدان خویش را همواره بیدار نگاه دارد، باید فاصله خود را از قدرت، چه قدرت حاکم و چه قدرت مخالفان آن، چه قدرت دولت و چه اپوزیسیون آن، حفظ کند. البته که مجاز است خط بدهد، ولی مجاز نیست خط بگیرد! وجدان بیدار یک روشنفکر به او اجازه نمی دهد بت پرست شود و به کیش شخصیت گردن نهد. چنین روشنفکری به هر شخصیت سیاسی و یا زمامداران کشور از زاویه سودی که از سخن و عمل ایشان به مردم و جامعه رسیده یا می رسد نگاه می کند. حتی شخصیت های برجسته ای مانند گاندی و ماندلا از نگاه نقد او در امان نیستند و در هاله پوچ و نخ نمای تقدس پیچیده نمی شوند، چه برسد به افرادی مانند خمینی و خاتمی و یا مصدق و رضا شاه و محمدرضا پهلوی و دیگران.
اشتفان تسوایگ خود یک روشنفکر برجسته بود که تاب حکومت تاریک فکران را نیاورد. او در نامه کوتاهی نوشت: «فکر می کنم بهتر است زمان را از حرکت بازدارم و با سربلندی به زندگانی ام پایان دهم، زندگانی ای که در آن لذتی ناب تر از کار فکری و نعمتی بالاتر از آزادی فردی نشناختم. به همه دوستانم بدرود می گویم. امیدوارم بتوانند پس از این شب دراز، دمیدن سپیده را ببینند.»
گویی پانصد سال پیش از آن، سباستیان کاستلیو از زبان تسوایگ و مردمانی که هنوز سرنوشتی همانند آنها را تجربه می کنند بود که در کتابش به نام «هنر شک ورزیدن» نوشت: «آیندگان از خود خواهند پرسید: چه شد پس از آنکه روشنای صبح یک بار بردمیده بود ما دیگر بار مجبور شدیم در ظلمات روزگار بگذرانیم؟» آلمانی ها سه سال پس از خودکشی تسوایگ و همسرش «دمیدن سپیده» را با پشتیبانی جهانی و بر ویرانه های جنگی خانمانسوز دیدند. آن هم پس از آنکه یک بار «روشنای صبح» را با ظهور «جمهوری وایمار» دیده بودند. قضاوت تاریخ اما هر چه باشد، «روشنای صبح» و «دمیدن سپیده» چه در زمان کاستلیو یا تسوایگ و چه امروز یا فردا، ناگزیر است. نکته اینجاست که وجدان های بیدار، مردمان را در ظلمات روزگار هرگز با کورسوی کرم شبتاب نمی فریبند.