چهارشنبه 29 آبان 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

در دگرانديش پنداشتن خَرِ مولانا و به بيراهه رفتن اکبر گنجی، ف. م. سخن

مولانا
ما در اين مقاله نشان خواهيم داد، که مدعای آقای گنجی در باره مولانا و ابياتِ نقل شده از او نادرست است، و کفارِ مورد نظر شاعر، به "مخالفان-کفار"ِ مورد نظر آقای گنجی ربطی ندارد. نشان خواهيم داد، که مولانا، حتی در نگاه "کفار" و "مخالفان"، شاعرِ متعصب و مفتی سنگدلی نيست که آقای گنجی سعی دارد با گزينش برخی ابيات، تصوير مهيب و ترسناکی از او بسازد و در معرضِ ديدِ خوانندگانِ بی اطلاع قرار دهد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


آقای اکبر گنجی در مطلبی زير عنوان "قرآن محمدی ۱۸؛ خوک‌ها، گوسفندها، پشه‌ها، الاغ‌ها" می نويسد:
"دين، برساخته‌ای تاريخی و بازتاب دهنده‌ی فرهنگ زمانه‌ی ظهورش هست. به گفته‌ی مصطفی ملکيان، قرآن، حاشيه‌ای بر متنِ جامعه‌ی عربستان قرن هفتم ميلادی است. اسلام يک، «ديگری» و «تفاوت» را به «حيوانيت»، حسد، غرض و مرض تقليل می‌داد و سپس مجازات دنيوی و اخروی برای آن‌ها در نظر می‌گرفت. کسانی که در جهان گذشته در دل اين گفتمان پرورش يافتند، همان گفتمان را بازتوليد کرده‌اند. متفاوت‌ها به سرعت تبديل به حيوان می‌شدند و آن حيوان‌های وحشی هم بايد به قتل می‌رسيدند. مولوی يکی از بزرگ‌ترين عارفان جهان اسلام است. او که خود متعلق به دوران ماقبل مدرن است، نگاهش به مخالفان (کفار)، دقيقاً بازتاب دهنده‌ی گفتمان قرآن است. به گفته‌ی مولوی خون کفار مباح است، برای اينکه آن‌ها مانند حيوانات هستند. او می‌گويد:
خر نشايد کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هيچ معذورش نمی دارد ودود
پس چو وحشی شد از آن دم آدمی
کی بود معذور ای يار سمی
لاجرم‌ کفّار را خون‌شد مُباح‌
همچو وحشی‌پيش‌نُشّاب‌و رماح
(مثنوی، دفتر اول، ابيات ۳۳۲۳- ۳۳۲۰)"

ما در اين مقاله نشان خواهيم داد، که مدعای آقای گنجی در باره ی مولانا و ابياتِ نقل شده از او نادرست است، و کفارِ مورد نظر شاعر، به "مخالفان-کفار"ِ مورد نظر آقای گنجی ربطی ندارد. نشان خواهيم داد، که مولانا، حتی در نگاه "کفار" و "مخالفان"، شاعرِ متعصب و مفتی سنگدلی نيست که آقای گنجی سعی دارد با گزينش برخی ابيات، تصوير مهيب و ترسناکی از او بسازد و در معرضِ ديدِ خوانندگانِ بی اطلاع قرار دهد. نشان خواهيم داد که انتخابِ يک يا چند بيت از هزاران بيت، و تفسيرِ غرض‌ورزانه آن ها چگونه می تواند باعثِ گمراهی خواننده شود، و هرگاه اين کار با قصد قبلی صورت بگيرد، جز تحريف و خيانت علمی بر آن نام ديگری نمی توان نهاد.

اميدواريم آقای گنجی، نه در مقام پاسخ‌گويی به اين مقاله، که در مقام تحکيمِ مدعای خويش، بتواند نشان دهد که شعر مولانا -که تا به امروز ميليون ها خواننده ی مسلمان و بل‌که متعصب داشته- باعث ريخته شدن ِ خون "مخالفان-کفاری" که صرفاً به ارائه ی انديشه پرداخته و به جنگ مسلحانه با مسلمانان و حکومت اسلامی برنخاسته‌اند شده است (تاکيد می کنم: کسانی که تحت تاثير اشعار مولانا خون ريخته اند، و نه پادشاهان و حاکمان متعصب که به خاطر حفظ قدرت، مخالفان فکری و سياسی خود را از ميان بر می داشته اند).

بالاخره اين گونه اشعار يا بر اذهان مسلمين تاثير داشته يا نداشته، و تاثير مزبور مطابق تفسير آقای گنجی بوده يا نبوده، که اگر نداشته و اگر نبوده، ديگر لزومی برای طرح آن ها و تخريب وجهه ی يک شاعر ِ بی خاصيت نيست. آقای گنجی بايد بتواند ثابت کند که خواننده ی شعر مولانا، بعد از خواندن اشعار او به اين نتيجه می رسيده –می رسد- که خون "مخالفان-کفار" مباح است، برای اين که آن ها مانند "حيوانات" هستند. روی کلمه ی "حيواناتِ" خالی و بدون صفت تاکيد می کنم، چون ميان حيوان ِ آرامِ بی آزار، با حيوانِ درنده ی وحشی فرق بسيار هست. ايشان بايد بتواند ثابت کند که مسلمانان در طول تاريخ به "مخالفان-کفار" به ديده ی حيوان می نگريسته اند، و ريختن خون ِ اين حيوان را به صرفِ حيوان بودن(و نه وحشی بودن) مباح می دانسته اند، و احياناً بر اثر خواندن اين شعر، و استناد به پايه ی اين طرز تفکر -که به گفته ی آقای گنجی قرآن است- در زمانِ مولانا و بعد از آن خون می ريخته اند.

پيش از ورود به بحث، به اين نکته بايد اشاره کنم، که اين‌جانب، نه تخصصی در دين دارم، و نه تخصصی در ادبيات. دفاع از دين اسلام و مقام شامخِ ادبی مولانا کارِ متخصصان اين رشته هاست. آن‌چه اين‌جانب را به نوشتن اين مطلب وادار می کند، تخريب آشکار يکی از بزرگ ترين شاعران و متفکران ايران و نسبت دادن مطالب خلاف واقع به اوست. اين که طرز تفکر و دين و مذهب مولانا چه بوده و چگونه می انديشيده، موضوع سخن من نيست و چه بسا با ديدگاه قرن بيست و يکمی موافق آن نباشم، اما وقتی "محققی" با صراحت، انديشه ای را تحريف می کند، به گونه ای که شخصِ غيرمتخصص و با سوادِ متوسطی چون من هم آن را در می يابد، سکوت طبيعتاً جايز نيست، و آن تحريف را –نه در مقام تائيد يا نفی اصل انديشه- بايد نشان داد.

***

ابتدا به چند بيتی که آقای گنجی از مثنوی ذکر کرده است می پردازيم. می دانيم که مولانا، هنگام سرودن يک شعر، خطی مستقيم را پی نمی گيرد، و از يک موضوع به موضوع ِ ديگر ورود می کند، و به ذهن سيال اجازه می دهد، تا قلمِ او را بگيرد و به هر کجا که می خواهد بِبَرَد.

به بيان ديگر مولانا در قيد آن نيست که موضوعی خاص را مثل يک نويسنده ی خوب و منضبطِ امروزی پی بگيرد و طبق طرحی معين به نتيجه برساند و بعد موضوع ديگری را آغاز کند. او قصه را می گويد، بعد در اثنای قصه‌گويی، ذهن اش به استدلال و نتيجه گيری می پردازد، و در حين نتيجه گيری، مجدداً وارد داستان ِ ديگری می شود، و باز نتيجه ی ديگری از آن داستان می گيرد، و بعد شايد به قصه ی اول باز گردد.

اما با تمام اين افت و خيزها و تغيير جهت دادن های ناگهانی و از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها، موضوع، از يک جا "شروع" می شود. اين شروع، موضوعی ديگر را به ذهن او متبادر می کند و آن موضوع، موضوعی ديگر، و الی آخر. پس استدلال و نتيجه ی مطرح شده در ميانه ی شعر به آن چه در شروع گفته شده ربط دارد و برای درک صحيح آن بايد حتما به اصل موضوع در آغاز توجه کرد.

مثل اين است که ما سخن خود را از گروه های اپوزيسيون مستقر در خارج از کشور شروع می کنيم، بعد به بحث روشنفکران می رسيم، بعد به انتقاد از روشنفکران مرتبط با اين گروه ها می پردازيم. يا برعکس ما سخن خود را از فشارهای وزارت ارشاد در داخل کشور شروع می کنيم، بعد به بحث روشنفکران می رسيم، بعد به تائيد روشنفکران درگير با اين وزارتخانه می پردازيم. در هر دو صورت سخن از "روشنفکران" و کلمه ی –دقت بفرماييد، کلمه و نه مفهومِ- "روشنفکر" است. در يکی نفی است، در يکی تائيد. تازه نه آن نفی، می تواند و می بايد مطلق باشد، و نه آن تائيد، می تواند و می بايد مطلق باشد. در "شروعِ" سخن، تصويری به ذهن می آيد، و سخن بر اساس آن تصوير شکل می گيرد. اين شکل قرار نيست، "تمام"ِ روشنفکران، از روشنفکران مشهورِ جهان گرفته تا روشنفکرانِ مثلا بی سواد روستايی را در بر بگيرد. سخن از روشنفکر است "در چارچوب آن بحث". خارج از آن چارچوب، کلمه ی روشنفکر می تواند مفهوم ِ ديگری به ذهن متبادر سازد.

يا در مثالی ديگر، هرگاه در متنی، به کلمه ی "نور" برخورد کنيم، بدون در نظر گرفتن مبتدای بحث، اظهار نظر ما گمراه کننده خواهد بود. آيا اين بحثی ست در "چارچوبِ" علم؛ يا بحثی ست در "چارچوبِ" اشراق؛ يا اصلا بحثی ست عادی و روزمره؟ در اولی، از موج و ذره و تشعشع و فوتون سخن در ميان است؛ در دومی، از نورالانوار و نور قاهر نخستين و نور عالی و نور سافل و نور اسفل؛ در سومی، از روشن و خاموش شدن چراغی در اتاق و غلبه ی روشنايی بر تاريکی. درست است که در تمام اين موارد سخن از نور در ميان است، ولی اگر چارچوب را در نظر بگيريم تفاوت بحث از زمين تا آسمان است.

ورود به هر يک از مباحث با ابزار ديگری، تنها باعث گمراهی و تمسخر می شود؛ خاصه آن که دانشِ کافی هم نداشته باشيم و فرضا من‌ی که نور را تنها در روشن و خاموش شدن چراغ می بينم و می شناسم، بخواهم وارد بحث موج و ذره و تشعشع و فوتون، و يا اشراقِ سهروردی و نورالانوار و نور عالی و نور سافل شوم! سخن من خارج از "چارچوب" و بدون دانش لازم، قطعا سخنی ياوه و بيهوده خواهد بود.

مولانا، در ابيات نقل شده توسط آقای گنجی، سخنِ خود را از يک جا "شروع" می کند، و در يک "چارچوب" معين، با تخصص عرفانی، بحث کفار را به ميان می کشد. اين کفار، در آن چارچوب و در آن تخصص مطرح است و نه خارج از آن. اگر می خواهيم معنی کفار را در "جهان بينی" و ديدگاه "کلی" مولانا بدانيم، بايد "کل مثنوی"، "کل غزليات" و "کل آثار مکتوب" او را مطالعه کنيم و "نتيجه بگيريم".

من عذر می خواهم که مجبورم برخی از کلمات و عبارات را در ميان گيومه بگذارم. اين به مفهوم آن است که اين کلمه يا عبارت را بايد چند بار به دقت خواند. ما عادت کرده ايم که يک متن روزنامه ای، و بخصوص اينترنتی را يک دور سريع بخوانيم و بگذريم و زياد به تاکيد کلمات و عبارات توجه نکنيم. به همين خاطر در اين متن مجبورم با علامات، بر کلمات و عباراتی تاکيد کنم که به محتوای بحث شکل می دهد و عدم درک آن ها، مفهوم بحث را مخدوش می کند.

آقای گنجی يک تکه از شعر مولانا را نقل می کند و خيلی سريع "خارج از چارچوب و خارج از تخصص" نتيجه می گيرد که مولانا "نگاهش به مخالفان (کفار)، دقيقاً بازتاب دهنده‌ی گفتمان قرآن است. به گفته‌ی مولوی خون کفار مباح است، برای اينکه آن‌ها مانند حيوانات هستند". آقای گنجی نه می گويد که اين شعر از کجا شروع شده، نه ادامه ی آن چه بوده است. آقای گنجی حتی نمی گويد که گفتمان قرآن ِ مورد اشاره ی او –در اين بحث- کدام است، و نظر قرآن راجع به "مخالفان-کفار" دقيقا چيست. نمی گويد گفتمان قرآن و مولانا در مورد کفار در کدام "چارچوب" مطرح می شود، و به آن "نتيجه" ختم می گردد. نمی گويد "جهان بينی" و ديدگاه قرآن و مولانا در "مجموع" و نه در "چارچوب معين و جزئی" کدام است.

اگر آقای گنجی اين شروع و اين چارچوب و اين نتيجه را می داند و نمی گويد، که رسماً تحريف و خيانت علمی می کند، و اگر نمی داند، ورودش به چنين بحث هايی -آن هم با عجله و سرعت حيرت انگيزی که می تواند هر کسی را به بيراهه بکشاند و دست آخر به واژگونی و يا بدتر از آن افتادن در دره ی تاريکی و جهل (به مفهوم دانستن و چشم بستن؛ دانستن و انکار کردن) منتهی می شود- اشتباه است و بايد کمی از سرعت خود بکاهد و به اين پيش و پسِ متن، به سابقه ی تاريخی متن، به علت پديدآيی متن توجه بيشتری مبذول نمايد.

شعر مورد اشاره ی گنجی از حکايت "دعا کردن بلعم باعور کی موسی و قومش را ازين شهر کی حصار داده اند بی مراد بازگردان و مستجاب شدن دعای او"(*) نقل شده است. اين بخش از مثنوی اين گونه آغاز می شود:
بَلْعَم باعور را خلق جهان / سُغْبه (فريفته) شد مانندِ عيسیّ زمان // سجده نآوردند کس را دونِ او / صحّت رنجور بود افسون او // پنجه زد با موسی از کبر و کمال / آن چنان شد که شنيدستی تو حال // صدهزار ابليس و بلعم در جهان / همچنين بودست پيدا و نهان...
و ادامه پيدا می کند تا اين‌جا که:
قصّهء عاد و ثَمُود از بهر چيست / تا بدانی کانبيا را نازُکی ست (لطافت طبع) // اين نشان خَسْف و قَذْف و صاعقه / شد بيان عِزّ نفسِ ناطقه...

اين بلعم باعور کيست که هم رديف با ابليس، داستان اش به عنوان گواه آورده می شود؟ آياتی که در قرآن به اين شخص اشاره می کنند کدام است و چه ارتباطی با موضوع "حيوان وحشی" که مولانا در شعر خود آن را "خر وحشی" فرض گرفته است دارد؟

بلعم باعور "در عصر موسی (ع) زندگی می کرده و از زمرهء دانشمندان بنی اسرائيل محسوب می شده است و حتی در تبليغ موسی (ع) نيز می کوشيده است و مقام باطنی اش تا بدانجا بالا رفت که دعايش مستجاب می شد ولی سرانجام مغلوب هوای نفس و خودبينی شد و به سوی فرعون گراييد و در صف درباريان او جای گرفت (شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر اول، کريم زمانی، صفحه ی ۸۴۹).

پس ما در اين‌جا با "مخالف-کافری" که مثلا در اثر مطالعه، دگرانديش شده رو به رو نيستيم بل که با صاحب‌مقامی رو به رو هستيم که مغلوب هوای نفس و خود بينی شده و به فرعونِ ستم‌کار پيوسته است. آياتی هم که در قرآن به اين بلعم باعور –بدون آوردن نام او- اشاره دارد معنی اش چنين است:
"و بر آنان خبر کسی را بخوان که به او [علم] آيات خود را بخشيده بوديم و از آن عاری شد و شيطان در پی او افتاد و آنگاه از گمراهان شد. و اگر می خواستيم قدر او را به خاطر آن [علمش به آيات] بلند می داشتيم، ولی او به دنيا [و پستی] گراييد و از هوای نفس خويش پيروی کرد، آری داستان او همچون داستان سگ است که اگر بر او حمله آوری، زبان از دهان بيرون می آورد و اگر هم او را [به حال خود] واگذاری باز زبان از دهان بيرون می آورد، اين داستانِ دروغ انگارانِ آيات ماست، پس بر ايشان اين پند و داستان را بخوان باشد که انديشه کنند." (آيات ۱۷۵ و ۱۷۶ سوره ی اعراف، ترجمه ی بهاءالدين خرمشاهی).

در اين‌جا به اولين مورد تشبيه به حيوان بر می خوريم. يعنی "داستان"ِ بلعم باعور به داستان ِ سگ تشبيه می شود. تشبيهی که مولانا، به شکلی ديگر در ادامه ی ابيات، از آن برای بيان منظور خود بهره می گيرد.

حال باز می گرديم به اشعارِ مولانا. او بعد از اشاره به "قصه"ی عاد و ثمود، يک موضوع کليدی را مطرح می کند:
" اين نشان خَسف و قذف و صاعقه / شد بيان عِزّ نفسِ ناطقه". يعنی بلايايی چون خَسْف (فرو رفتن در خاک)، قَذْف (سنگباران شدن)، و صاعقه، برای "بيان" و نشان دادن بلندمرتبگی و عزت نفس ناطقه بر آدميان نازل شده است. اما نفس ناطقه چيست؟ استاد بزرگ، مثنوی‌شناس نامدار، مرحوم سيد جعفر شهيدی در شرح مثنوی (جزو چهارم از دفتر اول، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، ۱۳۷۶، صفحه ی ۹۶) نفس ناطقه را چنين معنی می کنند:
"نفسی که تنها انسان آن را دارد. آنچه آدمی را از ديگر جانداران جدا سازد. فصل مميز انسان از ديگر جانداران...". و در اينجا به مورد دوم از جاندارانِ غيرِ انسان بر می خوريم. به موضوع وجهِ مميزه انسان و جانداران ديگر.

اکنون به ابياتی می رسيم که اگر آن ها را بدون در نظر گرفتن ابيات پس و پيش بخوانيم، تصور خواهيم کرد که مولانا يک شاعرِ روانی و ديوانه بوده است! می گويد:
"جمله حيوان را پیِ انسان بکُش / جمله انسان را بکُش از بهر هُش (مخفّفِ هوش)"
عجب! همه ی حيوانات را به خاطر انسان بکُش و همه ی انسان ها را هم به خاطر "هوش" بکُش! لابد آقای گنجی اين ابيات را نديده است يا دوستان ايشان وحشی گری غيرمتمدنانه و غيرمدرن اين ابيات را به ايشان يادآوری نکرده اند والا به همين ها استناد می کردند و پوزه ی صاحبان چنين افکارِ ضد حقوق بشری و حتی ضد حقوقِ حيوانی را بر خاک می ماليدند! يک بار ديگر نوشته ی آقای گنجی را می خوانيم:
"[مولوی] نگاهش به مخالفان (کفار)، دقيقاً بازتاب دهنده‌ی گفتمان قرآن است. به گفته‌ی مولوی خون کفار مباح است، برای اينکه آن‌ها مانند حيوانات هستند".
اين‌جا ديگر مولانا نمی گويد کفار چون مانند حيوانات هستند می توان خون آن ها را ريخت، بل‌که اين آدمِ احتمالا ماليخوليايی، می گويد تمام حيوانات را به خاطر انسان بکش، و تمام انسان ها را هم به خاطر "هوش" بکش!

اما اين هوش که تمام انسان ها، به فرمان مولانا، بايد به خاطر آن کشته شوند، چيست؟
"هُش چه باشد عقلِ کُلِّ هوشمند / هوشِ جُزوی هُش بُوَد اما نَژَند (ضعيف و ناتوان)".

ولی اگر مولانا را يک انسان عاقل و خردمند بدانيم، يک شاعر با روح بزرگ و لطيف بدانيم، آن گاه اين کشتن "تمام" حيوانات، و بعد "تمام" انسان ها را چگونه تفسير خواهيم کرد؟ و آيا اين تفسير، ابيات مورد اشاره ی آقای گنجی را هم در بر خواهد گرفت و برداشت او را نفی خواهد کرد؟ آيا برداشت آقای گنجی از ابيات انتخابی، به مانند همين تفسير کشتن "تمام حيوانات"، و کشتن "تمام انسان ها"، ظاهربينانه و ساده انديشانه نيست؟

مولانا در سه بيت بعدی چنين می گويد:
"جمله حيواناتِ وحشی زآدمی / باشد از حيوانِ اِنسی (جاندارانی که با انسان انس می گيرند) در کمی // عزتِ وحشی بدين افتاد پست / که مر انسان را مخالف آمدست // پس چه عزت باشدت ای نادره / چون شدی تو حُمُرٌ مُستَنفِره(خران رمنده؛ خران وحشی)"

در مصرع آخر، به موردِ بعدیِ تشبيه با حيوان می رسيم و چشم مان به کلمه حُمُر که جمع حمار به معنی خر است می افتد. اين خر خيلی مهم است چون آقای گنجی آن را مساوی با "مخالف-کافر" گرفته و به اين نتيجه رسيده که خون مخالف-کافر را مثل خر می توان ريخت. اما استاد بزرگ سيد جعفر شهيدی، به موضوع کمی عميق تر از آقای گنجی نگاه می کند. ايشان می نويسند:
"در اين بيتها سير نزولی انسان نشان داده می شود. نخست مرتبهء عقل کل است که از آن به ولايت مطلقه تعبير می شود، و جهان و آنچه در جهان است به خاطر او و از پرتو وجود اوست. پس عقول جزئيه است که از عقل کلی استفاده کند... مرتبهء حيوان اهلی از حيوان وحشی برتر است، و چنانکه عقول جزئيه ما فدای عقل کل می تواند شد حيوان نيز فدای انسان می گردد و حيوان وحشی فدای حيوان انسی می شود، چنانکه اگر حيوان اهلی هم از طبيعت خود برون آمد و وحشی شد آن را نيز برای صلاح بقيه توان کشتن. پس عزت آدمی به عقل است و اگر عقل را از دست داد آن عزت را از دست می دهد و به مرحله حيوانی می رسد" (همان، صفحه ۹۸).

پس اين ها تماما تشبيه و تمثيل از روحيات انسان و مراحل اعتلای اوست. قرار نيست "تمام"ِ انسان های واقعی چون مقام شان از عقل کل پايين تر است "واقعا" کشته شوند، و قرار نيست "تمام" حيوانات واقعی چون مقام شان از انسان پايين تر است "واقعا" کشته شوند.

پس "مخالف-کافرِ" خر، به صِرفِ خر بودن قرار نيست کشته شود. ريختن خونِ کدام خر از ديدگاه مولانا مباح است؟ خری که وحشی شده است:
"خر نشايد کُشت از بهر صَلاح / چون شود وحشی، شود خونش مباح".

بر اساس تمثيل کشتن تمام انسان ها، بر اساس تمثيل کشتن تمام حيوان ها -که با هيچ عقلی، نه سنتی، نه مدرن سازگار نيست- پادشاهان متعصب و قدرتمند مسلمان در دوران پيش از مولانا و بعد از آن –که مانعی به نام حقوق بشر و نهادهای حقوق بشری و دولت های متمدنِ مخالف کشتار و خونريزی وجود نداشت- می توانستند خون "تمام" کافران را بريزند و عوام هم اين عمل را مورد تائيد قرار دهند. چنان که برخی از مخالفان فکری و سياسی خود را کشتند و آب از آب تکان نخورد. اما در کشور ما چنين نشد(**). اين که خون هر "مخالف-کافری" را به خاطر پايين بودن مقام او در سلسله مراتب تدوين شده توسط عالمان اسلامی بريزيم با هيچ منطقی جور در نمی آيد و قطعا می توان اين ابيات را با ارتباط دادن شان به مقولات معنوی، تفسير منطقی و خِرَدپسند کرد. اما اگر با منطق و خِرَد کاری نداشته باشيم و به ابيات مورد نظرِ آقای گنجی با ديد کاملا زمينی و مادی بنگريم، چه نتيجه ای خواهيم گرفت؟ مولانا می گويد:
" خر نشايد کشت از بهر صلاح / چون شود وحشی شود خونش مباح... // پس چو وحشی شد از آن دم آدمی / کی بود معذور ای يار سَمی (بلند مرتبه)..."

فرض کنيم که اين ابيات را نه يک مسلمان در باره ی غير مسلمانان، بل که يک غيرمسلمان در باره ی مسلمانان سروده است. فرض کنيم که اين ابيات را نماينده ی جماعتی بدون ايدئولوژی به نام "الف"، عليه جماعتی بدون ايدئولوژی به نام "ب" سروده است. از قديم گفته اند در دعوا حلوا تقسيم نمی کنند. خری که وحشی و مهاجم شود را هر گروه و دسته و جماعتی، با هر فکر و انديشه و ايدئولوژی يی، يا به بند می کِشَد، يا می کشد و نابود می کند.
"لاجرم کفار را شد خون مباح / همچو وحشی پيش نُشّاب(تير) و رِماح(نيزه)"
باز در اين‌جا بر اساس بيت کشتن تمام انسان ها و تمام حيوانات، که جز تشبيه و استعاره چيز ديگری نمی تواند باشد، می توانيم اين بيت را -که آقای گنجی با جا به جا کردن فعل "شد"، بر مباح بودن خون کفار تاکيد بيشتری ورزيده اند- تفسير غير مادی کنيم ولی اگر نظر مولانا به واقع چنين باشد، آن گاه چه خواهيم گفت؟

خواهيم گفت که در اين جا کفار، کسانی نيستند که در جامعه ی خود، به انديشه و غور و تفحص مشغول اند و جهان بينی شان با جهان بينی دينی حاکم فرق دارد. خواهيم گفت که در اين جا با استناد به پيش و پس ابيات، کفار از جنس حکايت بلعم باعور و عاد و ثمود اند و با "مخالف-کفار" قرن بيست و يکمی تفاوت آشکار دارند. خواهيم گفت که در اين جا کفار کسانی هستند که نه به ابراز عقيده، که به تهاجم وحشيانه و حيوانی دست می زنند والا "خر نشايد کُشت از بهر صلاح" بل که "چون شود وحشی، شود خون اش مباح". بسيار فرق هست ميان خرِ آرام که سر به کار خود دارد و خرِ وحشی که مهاجم است و نابودی طرف مقابل اش را می خواهد. خواهيم گفت، مولانا هيچ حکمی نداده است که کفار "چون" حيوان هستند، بايد از دم کشته شوند. خواهيم گفت مولانا چند صفحه اين سو تر و چند صفحه آن سو تر در رفتار با "کفارِ مهاجم" داستان هايی نقل کرده است که معادله ی "مخالفان-کفار، مساویِ حيوان، پس، خون شان مباح" را نفی می کند، و مخالف-کافرِ مساویِ حيوان، حتی در جنگ تن به تن با اميرالمومنين علی (ع) (و نه در حال تدوينِ نظريه و نوشتن کتاب و اظهار عقيده) نه تنها به مانند حيوان کشته نمی شود، بل که به حال خود رها می شود.

درست ۱۵ صفحه بعد از ابيات انتخابی آقای گنجی، مولانا حکايت "خَدو (xadu) (آب دهان) انداختن خصم در روی اميرالمومنين علی کرم الله وجهه و انداختن اميرالمومنين علی شمشير از دست" را به نظم می آورد و در صفحه ی بعد "سوال کردن آن "کافر" از علی کرم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشير از دست چون انداختی" را به تصوير می کشد. چگونه است حضرت علی (ع) "خصمِ کافر" را که بر روی ايشان شمشير می کشد، و با او جنگ تن به تن می کند، و حتی بر روی مبارک اش آب دهان می اندازد، رها می کند، و او را طبق برداشت آقای گنجی از شعر مولانا، مانند يک حيوان و خرِ وحشی نمی بيند و خون اش را که قبلا مباح اعلام شده است در اوج خشم بر زمين نمی ريزد؟ آيا مولانا نظرش ايراد داشته، يا تئوری خود را بعد از ۱۵ صفحه از ياد برده، يا رفتار اوليا دين با شعر مولانا سازگار نبوده و آن ها کافران را مثل حيوان نمی ديده اند و خون او را در هر صورت بر زمين نمی ريخته اند؟

بهتر است بگوييم، که برداشت آقای گنجی از شعر مولانا، برداشت صحيحی نيست و مولانا، به رغم به کار بردن افعالی از قبيل خون ريختن و کشتن، نظرش خون ريختن و کشتن هر "مخالف-کافر"ی به مثابه ی حيوان نمی باشد.

حتی اگر غرض، ريختن خون کافران مهاجم، آن هم در صدر اسلام -که اين کافران مهاجم در اکثريت بودند و قدرت و حکومت را در اختيار داشتند و پيغمبر و مسلمانان در آن دوره اقليت و اپوزيسيون به شمار می آمده اند- باشد، آن گاه باز به تمام احکام مبارزه و نکات مثبت و منفی آن توجه نشده است. وقتی در سوره ی بقره (آيات ۱۹۰ به بعد) گفته می شود "با کسانی که با شما آغاز کارزار می کنند در راه خدا کارزار کنيد، "ولی ستمکار [و آغازگر] نباشيد"" يا "چون کارزار کردند بکشيدشان... و اگر دست برداشتند، خداوند آمرزگار مهربان است" اين با تئوری "مخالف-کافر"، مساوی است با حيوان، که بايد به هر صورت و در هر شرايطی کشته شود فرق بسيار دارد.

در اين مختصر نشان داديم که کفار مورد نظر مولانا به "مخالفان-کفاری" که گنجی در نظر دارد ربطی ندارد، والا تا کنون و در طول تاريخ ايران، که حکمرانان مسلمان قدرت تام داشته اند، يک مخالف-کافر هم زنده نمی ماند، و نشان داديم که گزينش يک يا چند بيت از هزاران بيت، و تفسيرِ غرض ورزانه و خارج از چارچوب کلی متن چگونه می تواند موجب گمراهی خواننده شود.

توصيه ما اين است، که به جای انگشت نهادن بر ابيات و آيات دعوت کننده به خونريزی و قتل و کشتار، و تفسير ناصواب آن ها، و تشويق جاهلان به بهره گيری از اين تفاسير خطا و افراطی، و دادن تيغ به دست زنگی مست، بر ابيات و آيات انسانی و رفتارهای مهربانانه و برخوردهای جذاب برای انسان مدرن و امروزی تاکيد شود.

به نظر می رسد آقای گنجی، پيش از تغييرات به وجود آمده در ديدگاه های فکری و مذهبی اش، از دين و مذهب چنين برداشت خشن و نادرستی داشته که اکنون، به خيالِ درست بودن آن برداشت ها، به ضديت با آن ها برخاسته است. بديهی ست آن حمايت، و اين ضديت، چون اساس و شالوده ی درستی ندارد، به بيراهه منتهی می شود؛ به افراط و تفريط منتهی می شود. از يک سو با تفسير غلط به حمايت بر می خيزد، و چندی بعد با همان تفسير غلط به ضديت قيام می کند. در ميان اين حمايت و ضديت آن چه مغفول می ماند، بررسی واقعيت با ديد ِ انتقادی و عاری از افراط و تفريط است.

اکنون به مورد ِ بعدی يعنی جايگاه مولانا در نزد "کفار" و "مخالفان" می پردازيم.
زنده ياد احسان طبری، يکی از تئوريسين های برجسته ی مارکسيسم-لنينيسم بود. از ديدگاه مسلمانان، جهان بينی ايشان، مصداق "کفر" و ماده گرايی بود. ايدئولوژی مارکسيسم-لنينيسم، ايشان را در جايگاه "مخالفانِ نظریِ" دين قرار می داد. با حساب آقای گنجی، مولانا، چنين کسی را حيوان می خوانَد و ريختن خون اش را مباح می داند. پس چنين کسی، اگر با تفکر و انديشه ی مولانا آشنا باشد، و نظر او را نسبت به خود و امثال خود بداند، نبايد هيچ گونه سمپاتی يا موافقتی نسبت به او داشته باشد. بخصوص اگر شخص ياد شده -که مقام علمی "دکتر هابيل در فلسفه" دارد، و "در زمينه ی شعر کلاسيک و تحقيقات ادبی و فلسفی و بررسی های لغوی و زبانی"(***) صاحب‌نظر است- مولانا و اشعارش را نه خوب، بل که خيلی خوب، و حتی در سطح عالی بشناسد. وقتی چنين "مخالف-کافرِ" دانشمندی در باره ی مولانا می نويسد:
"مولوی از بزرگ ترين شاعران و متفکران ماست و مولف دو اثر عظيم و پر مضمون يعنی «مثنوی» و «ديوان شمس» (يا «ديوان کبير») است که گنجينه سرشار و رنگينی است از معارف عرفانی، اسلامی و ايرانی..."(****)
يا می نويسد:
"مکتب عرفانی مولوی که در مثنوی طی انواع داستان ها، پندها، استدلال های منطقی و بحث های عاطفی و احساسی عرضه شده است، مکتب همه خدائی، انسان دوستانه، جهان پرستانه و آزادانديشانه است که علی رغم تلاشی که برای سازش با شريعت می شود، با وضوح تمام سرشت «انحرافی» و «ملحدانه» خود را نسبت به دين رسمی نشان می دهد..."(*****)
يا می نويسد:
"مولوی پرشورترين مبلغ و مروج راديکاليسم عرفانی است و هرگز کسی به پختگی و رسائی و زيبائی و گيرائی او اين انديشه ها را بيان نکرده است و صاحب مکتب خاص در آميزی کلام اسلامی با وحدت وجود عرفانی است..."
يا می نويسد:
"در سراسر ديوان شمس و مثنوی روی اين نکته تکيه شده است که اختلاف اديان، اختلاف ظاهری است و واقعيت واحد است و هر کس به نحوی می کوشد آن را در يابد..."
يا وقتی از کتاب "تاريخ ايران از آغاز تا قرن هجدهم"ِ ايران شناسان شوروی نقل می کند که:
"[مولانا] شاعر غنائی ظريف و استاد سخن بود. اشعار عارفانه اش با وحدت وجود، اندرزهای انسان گرايانه، آزادانديشی، تسامح نسبت به اديان و فقدان عصبيت، پرخاش عليه ستم انسان به انسان همراه است..."
و در ادامه می افزايد که:
"اين قضاوتی است واژه به واژه درست و سنجيده. مردم ايران و نيز ديگر خلق های خاورميانه که به انحاء گوناگون با مولوی و ارثيه اش پيوند دارند، جا دارد که به داشتن چنين شخصيت جذاب و انديشه ور و انسان دوست و هنرمند که از کلانان تاريخ بشری است به خود ببالند..."
آن گاه شک می کنيم که اکبر گنجی اشتباه می کند يا احسان طبری؟ آن شاعرِ آدمکش متعصبی که گنجی تصوير کرده کجا؛ اين شاعر انسان دوست اهل تسامحی که طبری تصوير کرده کجا؟ آيا سخن تحقيرآميز گنجی را ملاک قرار دهيم که می گويد "[مولوی] متعلق به دوران ماقبل مدرن است، نگاهش به مخالفان (کفار)، دقيقاً بازتاب دهنده‌ی گفتمان قرآن است. به گفته‌ی مولوی خون کفار مباح است، برای اينکه آن‌ها مانند حيوانات هستند" يا سخن مخالف-کافری چون احسان طبری را که می نويسد: "جا دارد که [مردم ايران و خاورميانه] به داشتن چنين شخصيت جذاب و انديشه ور و انسان دوست و هنرمند که از کلانان تاريخ بشری است به خود ببالند"؟

آيا احسان طبری که خود مارکسيست بوده، و از ديدگاه مسلمانی، کافر و مخالف فکری به شمار می آمده، شعر "خر نشايد کُشت..." را نخوانده که چنين اظهار نظر مثبتی کرده است؟ يا خوانده، ولی بر خلاف آقای گنجی، برداشت منطقی و علمی از آن داشته است؟ توجه داشته باشيم که اين جملات را زنده ياد احسان طبری در سال ۱۳۴۷ شمسی، يعنی ۱۰ سال پيش از وقوع انقلاب اسلامی، و ۱۴ سال پيش از زندان و شکنجه و مسلمان شدن اجباری نوشته است (چاپ اول کتاب در خارج از کشور، يک سال بعد از پايانِ نگارش آن منتشر شده است).

با يادآوری عقايد اين دانشمند و فيلسوف بزرگ مارکسيست، نشان داديم که برداشت آقای اکبر گنجی از ديدگاه مولانا نسبت به مخالفان-کفار نيز ناصحيح است چه اگر غير از اين بود، شخصی مانند طبری، به مخالفت با اين بينش و طرز تفکر بر می خاست و دست‌کم به صاحب چنين افکار انسان ستيز و متعصبانه ای، لقب "انسان دوست"، "آزاد انديش" و طرفدار تسامح نمی داد.

* اشعار مولانا همگی از مثنوی معنویِ دو جلدیِ جناب دکتر عبدالکريم سروش نقل شده اند. سر فصل اشعار، در مثنوی های ديگر، به گونه ای ديگر است. مثلا در مثنویِ چاپ انتشارات جاويدان (سال ۱۳۵۷)، عنوانِ فوق، به اين صورت آمده است: "دعا کردن بلعم باعور که موسی عليه السلام و قومش را ازين شهر که حصار داده اند بی مراد گردان و مستجاب شدن".

** جناب دکتر سروش در اين باره می نويسند: "ما با تاريخ کليسا آشناييم و فاصله ی زمانی چندان زيادی با آن نداريم. مشخص ترين ويژگی دوران سياه قرون وسطا در اروپا، مخالفت با آزادی بيان و عقيده و انديشه بود. آن حوادث فجيعی که در اروپا رخ داد، شايد کمّاً و کيفاً در کشوری مثل کشور ما کم سابقه بوده بلکه اصلا سابقه نداشته است. اين که آدميان را به خاطر عقيده شان يا به خاطر بی عقيدگی شان، آن طور بسوزانند و زجر بدهند و از زندگی و رفاه و آبرو و حيثيت محروم کنند، در ميان ما نبوده است..." (ادب قدرت، ادب عدالت؛ موسسه فرهنگی صراط، چاپ اول، ۱۳۸۶، صفحه ی ۲۵۹).

*** عبارتی‌ست که در پشت جلد کتاب آقای طبری، در معرفی ايشان آمده است.

**** تمام نوشته های آقای طبری از کتاب "برخی بررسی ها در بارهء جهان بينی ها و جنبش های اجتماعی در ايران"، انتشارات آلفا، چاپ اول، سال ۱۳۵۸، صفحات ۳۷۹ تا ۳۸۵ می باشد. اين کتاب نخستين بار در سال ۱۳۴۸ در خارج از ايران منتشر شده است.

***** لطفا به عبارت "دينِ رسمی" دقت شود. انحراف و الحاد نه از دين، بل که از دين رسمی.


[وبلاگ ف. م. سخن]

در اين زمينه:
[خوک‌ها، گوسفندها، پشه‌ها، الاغ‌ها، اکبر گنجی، راديو زمانه]





















Copyright: gooya.com 2016