گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
13 آذر» اطلاعيه کانون نويسندگان ايران درباره شرکت در مراسم بزرگداشت محمد مختاری و محمد جعفر پوينده13 آذر» در رثای پروانه و داريوش عزيزم، هوشنگ کشاورز صدر 12 آذر» مراسم يادبود محمد مختاری و محمدجعفر پوينده برگزار می شود، خبرنگاران صلح 11 آذر» بيانيه کانون نويسندگان ايران به مناسبت دهمين سالمرگ محمد مختاری و محمدجعفر پوينده 7 آذر» مراسم يادمان قتل های سياسی زنجيره ای با حضور الکه شفتر، پرستو فروهر و سهراب مختاری، برلين، ۱۲ دسامبر
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! پانزده آذر به امام زاده طاهر خواهيم رفت، سهراب مختاریده سال پيش، همين روز، همين ساعت به وقت تهران، پدرم برای خريد از خانه بيرون رفت و هرگز برنگشت. هنگام بازگشت به خانه "يک پيکان سفيد کنارش ترمز می کند. چهار مأمور در ماشين نشسته اند. مرد کنار راننده، شيشه را پايين می کشد و می گويد: "آقای مختاری؟" و با تأييد پدرم، حکم وزارت اطلاعات برای بازداشت او را نشانش می دهد و می گويد بايد با آنها برود. يکی از مأمورين عقب ماشين پياده می شود تا پدرم وسط بنشيند و بعد از او دوباره سوار می شود. ماشين راه می افتد. او را به محلی که از قبل برايشان مشخص شده می برند. همه پياده می شوند و پدرم را هم پياده می کنند. ناگهان چند نفری او را به زمين می اندازند و دست ها و پاهاش را می گيرند. يکی از مأمورين طنابی را که از قبل آماده کرده دور گردن پدرم می اندازد و می کشد."* حالا ده سال از آن روز گذشته است. اما انگار امروز هم دوباره می خواهد اتفاق بی افتد. نگران در اتاقم نشسته ام که تلفن زنگ می زند. مادرم از تهران است و صداش نگران که: "گفته اند بايد از کلانتری مهرشهر برای برگزاری مراسم در قبرستان، اجازه بگيريم." سهراب مختاری Copyright: gooya.com 2016
|