شنبه 19 بهمن 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ايستادگی يک خانواده، کريستيانه هوفمن، فرانکفورتر آلگماينه، ترجمه ميهن روستا، بيداران

ايستادگی زنانه است. آرام، سمج و صبوراست، نفس طولانی آنانی را دارد که بچه بزرگ می کنند و می دانند که همه چيز به جلو می رود و محتاج زمان است. ايستادگی همراه با شورش نيست اما سر جاخالی کردن نيز ندارد. ايستادگی مبارزه نيست. مبارزان مرده اند.

ايستادگی در خانه ای در محله بهارستان تهران در نزديکی ساختمان قديمی مجلس سکنی دارد، در محله ای با کوچه های تنگ و خانه های دوطبقه که ساکنانش اغلب معلمان، تاکسی رانان و کارمندان دون پايه دولتی هستند. اين خانه که با دربلند آهنی از کوچه جداشده، خانه ی کودکی پرستو فروهراست. همان خانه ای که پدر و مادرش در آن به قتل رسيده اند.

ده سال پيش، در شبی پائيزی، قاتلان زنگ در خانه را به صدا در آوردند. پدر و مادر در خانه تنها بودند. دو انسانی که خود را وقف مبارزه سياسی برای رسيدن به ايرانی دموکراتيک کرده بودند. ابتدا بر ضد شاه و سپس بر ضد جمهوری اسلامی.

در دوره کوتاه و پراميد بعد از انقلاب، داريوش فروهر وزير کار شد. او هم در پيش و هم در پس از اين دوره سالهای متمادی را در زندان به سر برده بود و از پاکسازی خونين دهه ٦٠ تنها به دليل احترامی که خمينی شخصا برای او قائل بود، جان سالم بدر برد.

اولين چيزی که در اين خانه نگاه را به خود جلب می کند، نقاشی بسيار بزرگی از چهره پدر است که در انتهای رواهرو قرار دارد، تصويری که در راهپيمايی روز خاکسپاری آنان حمل شده بود. پرستو می گويد: "خيلی هم خوب نيست ! اما نگاه پدرم را دارد. نگاهش مرا دنبال می کند، گاه با اين تصوير حرف می زنم تا شايد دريابم که پدرم چه فکر می کند!" او می گويد: "اين نگاه را می جويم تا دريابم که آيا پدر و مادرم راضی هستند؟"

پرستو اول دهه ٧٠ ايران را ترک کرد و از آن زمان به عنوان هنرمند در آلمان زندگی می کند. اما هر ساله برای سالروز مرگ پدر و مادرش به تهران باز می گردد، برای گراميداشت ياد مردگان. در ايران گراميداشت مردگان نوعی ايستادگی است – با سنتی ديرينه که همه می شناسند و از همين رو هراس برمی انگيزد: انقلاب سال ١٣٥٧ نيز با گراميداشت ياد مردگانی آغاز شد که با گلوله سربازان شاه کشته شده بودند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


يک سال پس از قتل داريوش و پروانه فروهر، تعداد شرکت کنندگان در آيين سالگرد آنان بقدری زياد بود که مسجد محل، ديگر گنجايش کافی برای حضور آنان را نداشت. در آن هنگام، پس از سخنرانی پرستو، حاضران تا آن خانه راهپيمايی کردند و در آنجا به بحث و گفتگو پرداختند و سرود خواندند. از تمامی گروه های مختلف مخالفين سياسی کسانی در آن جمع حاضر بودند: دانشجويان، مردان سالخورده احزاب سکولار، رهبران جنبش سنديکاهای مستقل، فعالان جنبش زنان .

پرستو می گويد: " از آن پس به مرور محيط را بر ما تنگ تر و تنگ تر کرده اند و پيوسته در صدد بوده اند که از قدرت و خروش اين روز بکاهند. در ابتدا برگزاری مراسم در مساجد و مکان های عمومی را ممنوع اعلام کردند و اکنون اين سومين سال است که حتی برگزاری اين مراسم در فضای شخصی نيز ممنوع می شود. در اين روز نيروهای انتظامی راه های اين محله را می بندند و حتی نزديک ترين دوستان امکان راه يافتن به خانه را نمی يابند.

ساعت ٦ صبح روز جمعه ، يکم آذرماه ، دهمين سالگرد است. پرستو و برادرش از آلمان آمده اند. همراه خويشاوندان خود، سه خواهر، برادر و مادر مقتول، شب را در اين خانه روی تخت ها و تشک هايی که روی زمين پهن شده اند بسر کرده اند. آخرين کسی که صبح سحر به اين خانه می آيد ، يک جوان کرد است . او لباس محلی کردی طوسی رنگی به تن دارد. داريوش فروهر درسال های زندانش کردی ياد گرفته بود و پس از انقلاب تلاش کرده بود که ميان دولت مرکزی در تهران و کردهای خواهان خودمختاری ميانجی گری کند. و از همين رو هنوز هم برای آنان عزيز و گرامی است. قبل از خداحافظی و ترک خانه آن جوان کرد به اتاق کار، آنجا که فروهر با ضربات چاقو به قتل رسيده، می رود. يازده ضربه چاقوزده شد تا آن مرد هفتاد ساله از پا درآمد. سپس جسد اورا رو به قبله چرخاندند.

حالا ديگر کوچه از دوطرف نرده کشی شده و محاصره کامل شده است. هيچ کس حق ورود به اين خانه ندارد. ماموران امنيتی به اين محاصره نام "قرنطينه" داده اند. روز قبل پرستو به دو نانوايی محل پول داده بود تا امروز نان مجانی بين مردم تقسيم کنند. هرکس که نان مجانی بگيرد، برای مردگان دعا خواهد خواند. او از بازار گل خريده؛ گل گلايل سفيد، زنبق زرد، نرگس های خوشبو. همه جا شمع گذاشته: در اتاق کار پدر و در طبقه بالا روی فرشی که جای زخم خوردن مادر است. اين کارهای کوچک معنای ايستادگی را می سازند. مهم اين است که کاری انجام شود تا رخوت رخنه نکند.

ده روز پيش، وقتی که او به تهران رسيد، آگهی مراسم سالگرد را به روزنامه ها داد. زمانی که آگهی چاپ شده را در روزنامه ديد، اميد وارشد. اما چند روز بعد به وزارت اطلاعات احضار شد و مراسم ممنوع اعلام گرديد. در صورت جلسه ای که بايد امضاء ميکرد دليل ممنوعيت " مشکلات ترافيکی" ذکر شده بود. او با اين احضارها آشناست. رفتار شان با او هميشه هم غيردوستانه نيست. بعضی ها به او به طريقی می فهمانند که آنها نيز اين قتل ها را محکوم می دانند. اما همان افراد دفعه بعد او را تهديد می کنند: " بايد مراقب خودتان باشيد. ما شما را زير نظر داريم ، حتی در خارج کشور!"

بعد از قتل ها فرياد اعتراض در کشور اوج گرفت و بی پرده از قتل های سياسی صحبت شد. اصلاح طلبان حکومت خاتمی قول افشاگری دادند. در ابتدا نيز به واقع شروع به پيگيری شد و رد پا ها تا وزارت اطلاعات شناسايی گشت. وزيروقت ناچار به کناره گيری شد و ١٨ مامور امنيتی دستگير و محکوم شدند. اما هيچ کس آمران اين قتل ها را در مقامات بالای حکومتی تعقيب نکرد و پس از دوسال نيز پرونده اين قتل ها رسما بسته شد.

پرستو شکوائيه نوشت و به مجلس مراجعه کرد. آنجا در پاسخ به او گفته شد که در تحقيقات به " شخصيت هايی برخورد کرده ايم که احضار آنان در قدرت ما نيست". مقامات قضايی می گويند که اين جنايت ها دادرسی شده، اما برای پرستو اين تنها يک روند ساختگی و نمايشی بوده است. وزيری که در آن هنگام ناچار به استعفا شد، امروز دادستان کل است. پرستو می گويد: " هدف من انتقام جويی شخصی نيست! اما کنار آمدن با اين روند برای من به معنای تسليم شدن به ناحقی ی نظامی است که طراح جنايت های سياسی می باشد !" مقامات اورا متهم به زير سوال بردن نظام می کنند.

ساعت ١١ صبح است. يکی از خاله ها پشت ميز غذاخوری نشسته و جدول حل می کند. بقيه در طبقه بالا ، پای صفحه کوچک يک تلويزيون نشسته اند و فيلمی از دزدان دريايی تماشا می کنند. همگی بالای ٦٠ سال سن دارند اما هنوز طراوت جوانی خود را حفظ کرده اند - زنان شهری ايران، با صورت های ظريف و موهای رنگ شده. هيچ يک از اين خواهران شريک فعاليت های سياسی خواهرشان نبوده اند. پس چرا هرساله به اين خانه می آيند؟ آنها می گويند: " اين تنها کاری است که می توانيم برای آنها بکنيم ". برايشان بديهی است که با آمدن پرستو به تهران، به همراه مادر پير ٨٧ ساله شان، به اين خانه بيآيند و تا رفتن او در اينجا بمانند. خانه اينگونه تبديل به خانه ارواح نشده بلکه نمادی است از همبستگی خانوادگی. اين همبستگی نيز نوعی از ايستادگی است.

مادر بزرگ تنها کسی از ميان آنها ست که خود را تسليم سرنوشت يک بازمانده نکرده است. او افتخار نمی کند و حتی شايد کمی از دست دخترش عصبانی است که خودرا به جای خانواده اش وقف هدف های سياسی اش کرده بود. او بشدت از نظام حکومتی که دخترش را بنام الله به قتل رسانده دل چرکين است. اين زن سالخورده از آن پس ديگر توان عبادت و يا مرگ در آرامش را ندارد.

ساعت ١٢ ظهر است. خبر بازداشت آن جوان کرد می رسد. او را به کلانتری برده اند ، بازجويی اش کرده و وادارش کرده اند که لباس کردی اش را بکند.

آرش برادر پرستو، در اتاق نشيمن است. بالای بخاری ديواری تصوير بزرگی از محمد مصدق آويزان است، نخست وزيری که اوايل دهه ٣٠ دست کمپانی های انگليسی را از منابع نفتی ايران کوتاه کرد وسرانجام نيز با کمک "سيا" ساقط شد، واز آن پس تبديل به نماد حرکت های ملی و آزاديخواهانه در ايران گشت. پرستو اتاق نشيمن را به موزه ای از عکس های سياسی پدر و مادر تبديل کرده است. آن خانه که جايگاه کودکی و سپس وحشت بوده، کم کم به مکانی برای يادبود تبديل می شود. برادر می گويد: "پدرومادرم به آنچه می خواستند، دست يافتند! آنها نمی خواستند که در رختخواب بميرند و حالا اين ما هستيم که بايد به گونه ای با آن کنار بياييم!" او يکسال قبل از قتل آن دو به همراه خانواده اش ايران را ترک کرده بود. " من بهترين وسيله برای زير فشار گذاشتن پدر و مادرم از طرف دستگاه امنيتی بودم.» کودکی در خانواده ای دگرانديش به معنای ماجراجويی و مخفی کاری است. پدر ساکن زندان بود واين برای او محروميت از تحصيل دانشگاهی و تعليم خلبانی را در پی داشت. تهديد به مرگ به دفعات صورت گرفته بود. حتی يک بار در دوران شاه بمبی در خانه منفجر شده بود. بعدها، پس از آنکه آرش ديگر بزرگ شده بود، با سلاحی زير بالشش می خوابيد. " هميشه منتظر اين بودم که دررا بازکنم و پشتش خون ببينم!" بعد از قتل پدر و مادر او سه سال تمام برای پيگيری اين جنايت ها تلاش کرد، کارش را از دست داد و بدهکاری بالا آورد، بعد کنار کشيد. اين در دوران خاتمی بود که تصوير جمهوری اسلامی در نگاه غرب تغيير کرده بود. حالا پسر پانزده ساله اش از او می پرسد: " پس چرا کاری نکردی؟" و او بايد با اين سوال هم بگونه ای کنار بيايد.

کم کم ساعت يک بعداز ظهر شده. خانه در سکوت فرو رفته و تنها سر و صدای شهراست که از بيرون به درون نفوذ می کند، صدای بوق ماشين ها. پرستو در اتاق خواب پدر و مادرش روی تخت دراز کشيده است. مادرش از جوانی شروع به فعاليت سياسی کرده ، حتی قبل ازآشنايی با پدر. در ١٢ سالگی به ديوار خانه ها اعلاميه می چسبانده. در زمان سقوط مصدق پانزده ساله بوده و شيفته عقايد ملی. او در آن هنگام موهای بلندش را می زند و می فروشد تا با پول آنها به حمايت از مصدق کمک برساند. با پدرهم در جريان مبارزات سياسی آشنا شد. او حقوقدان بود، خردگرا و دورانديش. مادر احساساتی بود و نرم تر از او. پدر و مادر در واقع يکديگر را تکميل می کردند، جر و بحث هم می کردند، بخصوص بعد از انقلاب و پس از آنکه مذهبی ها قدرت را در دست گرفتند. پدر خواهان همکاری با اسلامی ها بود، باور داشت که بتواند روی آنها تاثير بگذارد. مادر اما از همان ابتدا به آنها بدبين بود. سپس اعدام ها شروع شد. شش نفر از هم مدرسه ای های پرستو نتوانستند از موج اوليه اعدام ها جان سالم بدر ببرند. آن موقع بود که او دريافت که راه سياسی پدر و مادرش را دنبال نخواهد کرد.

ساعت ٢ بعد از ظهر است. همه دور ميز گردی در جلوی آشپزخانه نشسته اند و نهار می خورند. زرشک پلو با مرغ. تلفن به طور مرتب زنگ می زند، از پشت خط دوستان و آشنايان يا کسانی که جرئت معرفی خود را ندارند، می گويند که بعدازظهر خواهند آمد. آن جوان کرد را آزاد کرده اند. درواقع حالا ساعتی است که می بايستی مراسم شروع می شد. پرستو روی پله های حياط نشسته و سيگار می کشد. جلوی درخت های سرو در حياط هم شمع روشن کرده است. سرو ها همان سال اول به عنوان نمادی از ايستادگی کاشته شدند، اما مرتب خشک می شوند و او دوباره می کارد. تا به حال هفت بار سرو های نو در آنجا کاشته است. گوشه ای از حياط روی يک صندلی، کت کسی آويزان است، تنها کسی که در اين روز، بدون ممانعت می آيد و می رود، برای آنها اخبار بيرون را می آورد و بعکس. مدت هاست که او را می شناسند. متعلق به کدام طرف است؟ پرستو می گويد: " فضاهای خاکستری گسترده اند!"

ساعت ٤ بعدازظهر است. زنگ تلفن ديگر قطع نمی شود. يا راديو بی.بی.سی است يا صدای آمريکا. يا آشنايانی که بيرون و پشت نرده ها ايستاده اند. نيروهای انتظامی سر کوچه اجازه توقف به مردم را نمی دهند. نبايستی تجمعی ايجاد شود. آنها از چهره ها فيلم برداری می کنند و به تهديد می گويند: " به شما ياد خواهيم داد که اين روز و اين خانه را از ياد ببريد!" شايد ايستادگی هم نوعی از مبارزه باشد: مبارزه عليه نابودی حافظه، عليه حذف که مانند قتل مجددی است.

قتل پدر و مادر به پرستو نقشی را تحميل کرده که در گذشته خواهان پذيرش آن نبود و شايد حتی برای فرار از آن به آلمان گريخت. ايستادگی اينگونه شکل می گيرد – وقتی که برای حفظ تعهد به خويش به ناچار سياسی می شوی! او می گويد: "نمی دانم آنچه که می کنم شخصی است يا سياسی. مسئله افشای جنايت است، راستی است و دفاع از خويش در برابر دروغ."

بر پرستو آشکار است که با گذشت ده سال از شدت ضربه کاسته شده است. دوستی به او تلفن کرده و گفته که امروز به پشت نرده های سر کوچه نيامده و بجای آن به افتتاحيه يک نمايشگاه رفته است. در گذشته، اين هنرمندان هيچگاه روز مرگ فروهر ها را برای افتتاح نمايشگاه شان انتخاب نمی کردند. با اين همه اين روز هنوز هم تمام اثرش را از دست نداده: وقتی که پرستو به تهران می آيد، خانه تبديل به محل رفت وآمد مخالفان سياسی می شود. مثلا آخر هفته پيش تمام اتاق نشيمن پرشده بود از دانشجويان دانشگاه اميرکبير، جايی که از احمدی نژاد با شعار " مرگ بر ديکتاتور" استقبال شده بود.

با تاريک شدن هوا پرستو و برادرش جا به جا در حياط شمع روشن می کنند. در چنين شبی، ده سال پيش، قاتلان بعد از ساعت يازده به اين خانه آمدند. اين که در آن شب دقيقأ چه گذشت، پرستو هنوز هم نمی داند. احتمالا ابتدا با پدر مشاجره ای داشته اند. مسلم است که اين مشاجره را روی نوارضبط کرده اند. حذف فيزيکی مخالفان سياسی از وظايف رسمی اين اداره در دستگاه امنيتی بوده است. اين حرفی است که آنها در اعترافاتشان زده اند. از همين اعترافات معلوم می شود که آنها نمی دانند چرا اين بار انجام چنين وظيفه ای اين بلوا را در پی داشته است. آنها به روال هميشه ، حتی اضافه کاری شان را هم دريافت کرده بودند.





















Copyright: gooya.com 2016